وبلاگ لیدی باگ
به دنیای میراکلس بهترین وبلاگ لیدی باگ خوش اومدین. اینجا براتون بهترین پست ها رو درباره لیدی باگ و کلی پست قشنگ دیگه آماده کردیم.
M.H.A(انجمن قهرمانان نیمه شب) پارت۲
23 اردیبهشت 1402 · · خلاصه: آدرین از لیدی باگ خوشش نمیاد و مرینت از آدرین. و هر دو در دبیرستان دیوانه ها زندگی میکنند. آیا مرینت میتواند به کت نوار گربه مورد علاقه و خل و چل خود برسد؟
شما هم بیان پیشمون 🌷🖋️
23 اردیبهشت 1402 · · هلووو، بچه ها کلی بازدید کننده گشنگ داریم 😍🥳
خوب از اونجایی که گفتمان من رو ترکوندین که چه وبتون خوبه و اینا و چجوری ساختی، اومدم یادتون بدم ☘️❤️
ببینین ساختن وبلاگ مثل اینجا خیلی راحته کافیه تو گوگل سرچ کنین بلاگیکس، بعدش برین تو سایتش، بزنین روی دکمه ثبت نام و بعدشم وبلاگتون رو با آدرس دلخواهتون بسازین ✨
اگر هم میخواین اینجا نویسنده بشین اول قوانین نویسندگان که تو پست ثابت نوشتیم رو بخونین و بعدش دکمه نویسنده شدن که تو پست ثابت هست رو بزنین که آموزششو بهتون نشون بده 💝
راستی یادتون نره حتما دکمه بالای وب (علامت آدمک و +) رو بزنین و مارو دنبال کنین 🌞
لاو یو همگی براتون کلی پست و داستانای قشنگ قرار بذاریم 💋🌟
?Who is the king
23 اردیبهشت 1402 · · امروز اخرین امتحانمو دادم 💃💃
ولی اصلا جای خوشحالی نیست چون از اول خرداد دوباره باید امحان بدم 😐
جنجالی پارت اول
23 اردیبهشت 1402 · · به درو دیوار نگاه می کردم یک پسر با موهای طلایی چشم های سبز ز صورت سفید و گرد وارد شد توجهی نکردم فکر کردم شاید اونم به خاطر استخدام اومده اهااااا خودمو معرفی نکردم من مرینتم اسم پدرم نامه و مادرمم دار فانی را وداع گفته پدرم مدیر یک کارخانه شیرینی پزی و منم تک فرزندم اومدم معماری خوندم و الان برای استخدام اومدم راستی من میتونم طرف رو بخونم عجیب ولی خیلی جاها به درد میخوره مثلا الان تو همون پسره : مدیر بودن سخته ها باید اول صبح از خواب دل بکنی
اااا این مدیر منشی هم که نیست گفتم: شما آقای اگرست هستید. گفت :بله .... گفتم :من برای استخدام اومدم گفت :بله دنبالم بیاید
دنبالش راه افتادم رسیدیم به دفترش فرم رو داد بم در کردم اسم مارینت ..فامیلی دوپن چنگ ....سن ۲۱ ذهنش :چجوری تو ۲۱ سالگی معماری خونده؟
من بی اختیار گفتم سه سال جهشی خوندم
ذهنش: چرا تعجب می کنی خودت چهار سال جهشی خوندیم الان ۲۲ سالته. گفت : میتونم طرح هاتون رو ببینم گفتم : بله حتما طرح هامو از تو کیفم در آوردم ودادم دستش برخلاف ذهنش که میگفت عالیه گفت خوبه
بعد از کارهای استخدام و فرد کلاس زبان آلمانی و بعد از ساعت ۶ بعد از ظهر بود .
بابا هنوز نیومده بود میتونستم ناهار و صبحانه رو همونجا میخوره. بهش زنگ زدم: سلام بابایی خوبی؟
بابا: سلام عزیزم
من : آره میخواستم با الیا برم بیرون .
بابا : باشه مواظب خودت باش
قطع کردن و رسولان حوصله خداحافظی را از پشت تلفن هم از هم انتظار خداحافظی پشت تلفن رو نداشت
به الیا زنگ زدم:سلام خوبی
الیا :سلام خوبم
من :حوصلم سررفته میای بریم رستوران
الیا
نکاتی درباره «☠Death☠»
23 اردیبهشت 1402 · · خب چون ممکنه خیلیا نفهمیده باشید اینجا نکات رو میگم تا برای ادامه داستان گیج نشید@-@
مرگ بر.....
22 اردیبهشت 1402 · · 
و چ خوشی بالاتر از پاره کردن امتحانات کلاسیتتت
تعطیلات ،زندگی ،آزادی
دلم خنک شد