هشدار :اگر این رمان را میخوانید ، شاید تا آخر داستان مانند شخصیت ها دیگر نتوانید زنده بمانید
دستش را دور بازوهای دختر حلقه کرد، لبخند تیزش را دوباره بر لب داشت « من حساب کردم عسلکم »
با چشمانی درشت و ترسیده از جا پرید ، به پشت زانوی او لگد زد و پایش را روبه روی پای دیگری گذاشت تا فرار کند ، اما تعادلش را از دست داد
مرینت سکندری خورد ، هنگامی که داشت به زمین می افتاد ، مجرم دستش را دور کمرش حلقه کرد و اورا بالا کشید ؛ وقتی ایستاد ، قدش را بلند کرد و بی پروا در عمق چشمانش زل زد تا ثابت کند از او نمیترسد
مجرم آهسته سمتش خم شد و کنار گوشش نجواکرد « وعده ی شما دوتا مهمون من بود !! میتونم شام هم درخدمتت باشم ؟ غذای مخصوص دارم» نیش هایش تا بناگوشش باز بود « اگه کسی بهم بی احترامی کنه ، جنازه اش میشه شام اون شبم ، شاید توهم از این شام لذت ببری عزیزم »