امیدوارم با لایک و کامنت هاتون بهم انرژی بدین
 
ظهر شده بود مرینت در مدتی که اینجا بود هم مانند زمانی که در نانوایی بود تنها به مدرسه میرفت و می آمد ، او در حال برگشت به مدرسه اش بود ، خانه شان در آنسوی خیابان به او چشمک میزد 
دوست داشت برود و از پدرش حالی بپرسد ، دلش اندکی برای فضای خانه و پدرش تنگ شده بود هرچند تغییرات جدید در زندگی اش برایش لذت بخش بود 
بوی نان خیابان را پر کرده بود ،مرینت احساس گرسنگی کرد ، هیچ وقت مانند این لحظه احساس نکرده بود پدرش این چنین در کارش مهارت دارد 
ناگهان به خود آمد و فهمید درحال رفتن به سمت سوی دیگر خیابان است
وقتی درب مغازه باز شد ، زنگوله ی پشت درب به صدا آمد ، مرینت داخل مغازه آمد ، پسری که پشت پیشخان بود رو برنگرداند ، موهای گندم گون و زیبایش آردی بود و در زیر نور مغازه میدرخشید