پنج شب در کنار فردی ۴

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/6/6 03:18 · خواندن 4 دقیقه

پارت چهارم

... نور ماه از پنجره انبار به داخل می‌تابید. 

بانی درست مقابل نور ایستاده بود و همین باعث می‌شد که هیکلش در حالت ضدنور، و در نتیجه سیاه دیده شود...

... رایان، از شدت ترس خشکش زده بود، احساس کرد آن انیماترونیک غول پیکر دارد نگاهش میکند. 

پیراهن رایان، خیس عرق بود. عرق سردی که حاصل وحشت بود. 

رایان سعی کرد آهسته به عقب برود. خود را به آرامی عقب کشید و وقتی دید که بانی همچنان ایستاده است، برگشت و با سرعت به سمت دفتر گریخت.

از پله های منتهی به دفتر، یکی در میان پرید و سپس در دفتر را محکم بست و آن را قفل کرد. 

ترسیده بود و شدیداً نفس نفس می زد. پشت در دفتر نشست و گردنبند صلیبش را از گردن درآورد. با حالتی ملتمسانه زیر لب ذکر می‌گفت :« یا عیسی مسیح!... یا مریم مقدس...» 

ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد و رایان از جا پرید. با سرعت به سمت میز رفت و تلفن را برداشت. 

مایک، با صدایی نازک گفت:« سلام رفیق... می‌دونم که گفتی دیگه زنگ نزنم، ولی...» 

رایان به او گفت:« هی مایک! حق با تو بود! اون ربات ها، اونا زنده ان! یکیشون... یکیشون حرکت کرده بود...» 

مایک لحن صدایش را جدی کرد:« خیله خب، خیله خب، آروم باش. خونسردی خودتو حفظ کن؛ اول از همه در دفتر رو قفل کن رفیق...»

_« قفلش کردم!» 

_« خوبه، حالا هم برو پشت میز بشین و دوربین ها رو چک کن...» 

رایان پشت میز نشست و مشغول بررسی دوربین های تمام انبار شد.

مایک از پشت تلفن گفت:« خب، بگو کدوم یکی از انیماترونیک ها حرکت کرده؟» 

رایان در حالی که سعی میکرد بر نفس زدن های خود غلبه کند، گفت:« همون خرگوش آبیه...» 

مایک گفت:« اسمش بانیه. خوب گوش کن، بانی خیلی خطرناکه. اون خیلی سریع حرکت می‌کنه و اگر بیاد پشت در دفتر، ممکنه حتی تا چندین ساعت اونجا بمونه، پس حواست باشه که به هیچ عنوان در دفتر رو باز نکنی... ببینم، دوربینو چک کردی؟» 

_« آره...» 

_« چی میبینی؟» 

_« لعنتی! خرگوشه دوباره حرکت کرده! سر جای قبلیش نیست! یه لحظه صبر کن... اومده جلو تر، اومده جلوی سالن، فکر کنم میخواد خودشو به دفتر برسونه!...» 

_« رایان، هیچ صدایی ایجاد نکن، سعی کن چراغ های اضافه دفتر رو خاموش کنی تا نظر انیماترونیک ها جلب نشه؛ اگر یه وقت، انیماترونیک ها، به هر دلیلی موفق شدن که وارد دفتر بشن، سعی کن زیر میز مخفی بشی و توی یه فرصت مناسب، فرار کنی...» 

_« وای نه! لعنتی...» 

_« چی شده؟» 

_« اون مرغه هم حرکت کرده!» 

_« چیکا، باید حواست به هر دوشون باشه، هم بانی، هم چیکا...» 

رایان داشت با نگرانی دوربین ها را چک میکرد. ولی به نظر می‌رسید که هم بانی و هم چیکا، ناپدید شده اند، چون هیچکدام ظاهراً در معرض دید دوربین نبودند. 

رایان به مایک گفت:« هی، اونا چرا نیستن؟ یه دفعه کجا رفتن؟» 

مایک پرسید:« دوربین های انبار شما نقطه کور داره؟» 

رایان گفت:« آره، بعضی از دوربین ها...» 

_« جلوی در دفتر، دوربین هست؟» 

_« نه.» 

_« لعنتی؛ گوش کن، انیماترونیک ها ممکنه توی هر کدوم از اون نقاط کور رفته باشن، حتی ممکنه همین الان جلوی در دفتر باشن...» 

چند لحظه بعد، صدای برخورد چیزی با در دفتر شنیده شد، انگار یک نفر داشت در میزد، ولی به آرامی.

رایان به مایک گفت:« صدای در میاد...» 

مایک با هیجان گفت:« خودشون هستن! سمت در نرو! تا میتونی از در فاصله بگیر و کاملاً ساکت باش!...» 

صدای در زدن، تا ۱۰ دقیقه ادامه پیدا کرد. اما بعد قطع شد. 

کل انبار در سکوت محض فرو رفت. 

رایان، در حالی که گوشی هنوز دستش بود، به ساعت روی میز نگاه کرد: پنج و دوازده دقیقه. نزدیک صبح بود.

رایان به مایک گفت:« دیگه هیچ صدایی نمیاد.»

مایک گفت:« هنوز هم سمت در نرو، ممکنه پشت در باشن...» 

رایان دوربین ها را دوباره چک کرد. بانی و چیکا، به سر جای خود بازگشته بودند و چنان آرام کنار دیگر انیماترونیک ها ایستاده بودند که انگار اصلأ اتفاقی نیفتاده.  

رایان بی اختیار لبخندی زد و به مایک گفت:« اونا برگشتن سر جاشون!» 

مایک گفت:« خوبه. ولی حواست باشه، دوربین ها رو مرتب چک کن و از دفتر هم خارج نشو. چه قدر دیگه شیفتت تمومه؟» 

_« ساعت ۶ صبح، حدوداً نیم ساعت دیگه.» 

_« توی دفتر بمون تا کارمند های انبار برسن، بعدش میتونی از دفتر خارج شی.» 

_« بقیه کارمند ها پس چی؟ باید بهشون بگم که مراقب خودشون باشن!» 

_« نگران نباش، خطری اون ها رو تهدید نمیکنه، انیماترونیک ها فقط توی تاریکی فعال میشن. فعلاً.» سپس مایک گوشی را قطع کرد.

رایان هم گوشی را گذاشت؛ و دقایق باقی مانده از شیفتش را با چک کردن مرتب دوربین ها سپری کرد... 

 

 

« تا بعد »