
پنج شب در کنار فردی ۵

پارت پنجم
... رایان، با چشمانی که از خستگی سرخ شده بود، به مانیتور خیره مانده بود.
فقط صدای محکم برخورد شیئی فلزی به در دفتر بود که او را به خود آورد.
رایان ترسید، فکر کرد انیماترونیک ها برگشته اند، به همین خاطر سریعاً دوربین ها را چک کرد تا مطمئن شود؛ اما در کمال تعجب دید که انیماترونیک ها سر جای خود ایستاده اند.
بلند شد و به سمت در رفت و به آرامی پرسید:« کیه؟»
صدای عصبانی رئیسش، غرولند کنان از پشت در آمد:« یعنی چی کیه؟ منم، رئیست! انتظار داشتی کی باشه؟ زودباش باز کن!»
رایان با شنیدن صدای رئیسش دستپاچه شد و فوراً کلید را در قفل چند دور پیچاند و در دفتر را باز کرد.
رئیسش، با دست او را کنار زد و با عجله وارد دفتر شد.
سپس پشت میزش نشست و به چشمان سرخ رایان خیره شد و پرسید:« چرا در رو قفل کرده بودی؟ نکنه لولو خورخوره افتاده بود دنبالت؟»
رایان، بی درنگ و با ترس و اضطراب ماجرای شب را تعریف کرد. در تمام مدتی که رایان در حال تعریف ماجرا بود، رئیسش به شکلی احمقانه به او چشم دوخته بود، و زمانی که صحبت های رایان تمام شد، صراحتاً به او گفت:« رایان، به نفعته که قبل از اومدن سر شیفتت، مشروب نخوری.»
رایان که به شدت از حرف رئیس عصبانی شده بود، خطاب به او گفت:« تو فکر میکنی من مست بودم؟ نه! اون انیماترونیک ها واقعا حرکت میکنن! ممکن بود حتی به من آسیب برسونن!»
رئیس صورتش را در هم کشید و به رایان گفت:« ببین رفیق، اگه این چرندیات واسه اینه که حقوقتو بیشتر کنم، باید بگم زهی خیال باطل.» سپس انگشت وسطش را به رایان نشان داد و گفت:« گورتو گم کن و قبل از شیفتت هم مشروب نخور!...»
رایان، با حسی تلخ که آمیخته از خشم و ترس و غم بود، به سمت خانه اش رفت...
... ساعت ۹:۳۰ شب، طبق معمول، رایان در بار نشسته بود. و در حالی که به گوشه ای از زمین بار خیره شده بود، کمی از ودکایش را مزه مزه میکرد.
او به این فکر میکرد که باید امشب را هم با ترس و نگرانی از حمله انیماترونیک ها سپری کند. و همینطور فرداشب، و شب های دیگر؛ تا زمانی که شرکت خریدار آنها، بیایند و آنها را ببرند.
او همینطور داشت مدام این فکر تلخ و آزاردهنده را در سرش مرور میکرد که مردی وارد بار شد:
مرد موهای ژولیده و قهوهای رنگ داشت. زیر چشمانش گود افتاده بود و نیمه پایین صورتش هم به خاطر ته ریش هایش، خاکستری شده بود. البته، او همراه خودش، چیزی شبیه به سَر یکی از انیماترونیک ها را هم آورده بود.
رایان به محض دیدن مرد و چیزی که همراه او بود، به او توجه کرد. مرد به سمت پیشخوان رفت و به مسئول بار چیزی گفت، مسئول بار هم رایان را با دست نشان داد.
مرد فوراً به سمت رایان آمد، سر انیماترونیک را روی میز گذاشت و خطاب به رایان گفت:« سلام رفیق، من مایکل اشمیت هستم.»
رایان پرسید:« کی؟»
مرد گفت:« بابا منم! مایک! همونی که بهت زنگ زد و در مورد انیماترونیک ها هشدار داد!»
رایان ناگهان از جا پرید و با مایک احوال پرسی کرد، سپس مسئول بار را صدا کرد و گفت که برای مایک مشروب بیاورد.
رایان با خوشحالی به چشمان مایک خیره شد و گفت:« هی رفیق، ازت ممنونم که در مورد اون ربات های لعنتی بهم هشدار دادی!»
مایک، متواضعانه گفت:« خواهش میکنم، کاری نکردم.»
رایان پرسید:« خب، اینجا چی کار میکنی رفیق؟»
مایک گفت:« راستش اومدم چند تا نکته مهم در مورد انیماترونیک ها بهت بگم...»
_« صبر کن، صبر کن، اول برام توضیح بده که چرا این انیماترونیک ها اینجورین؟»
_« بهت که گفته بودم، اونا به مدت طولانی غیر فعال بودن و به همین خاطر هم سروو موتور هاشون قفل شده و ...»
_« بیخیال مرد! من فکر نمیکنم اگه ربات ها توی حالت اتوماتیک باشن، اینطور عجیب رفتار کنن! فوقش مثلاً خود به خود روشن میشن و آهنگ میخونن، نه اینکه راه بیوفتن مستقیم بیان سمت دفتر؛ مطمئنم یه دلیل دیگه داره...»
مایک با احتیاط به اطرافش نگاه کرد و با صدایی آهسته تر گفت:« حق با توئه دوست من... من هم این توجیه رو باور نمیکنم، این دلیلی بود که شرکت «فزبر اینترتیمنت» برای قانع کردن من آورده بود، ولی من خودم دنبال قضیه رو گرفتم...»
رایان هم صدایش را آهسته کرد و پرسید:« قضیه چیه؟»
_« زمانی که من توی پیتزا فروشی فردی فزبر کار میکردم، هر شب، یه پسره ای به نام «جرمی» به من زنگ میزد و نکات امنیتی رو برام توضیح میداد، اون هم قبلاً مثل من نگهبان شب پیتزا فروشی فردی بود... اون گفت که در سال ۱۹۸۵، پنج تا بچه توی شعبه قدیمی پیتزا فروشی فردی گم شدن.
پلیس خیلی دنبال اون ها گشت، ولی نتونست پیداشون کنه؛ تا اینکه چند وقت بعد، یه نفر به اداره بهداشت زنگ زد و گفت که پیتزا فروشی، مشکلات بهداشتی داره، گفت که انیماترونیک ها خیلی بوی بدی میدن، عجیب رفتار میکنن و از کنار جداره های دهان و چشم هاشون، مایعاتی شبیه به خون و عفونت بیرون میزنه؛ گفت انیماترونیک ها شبیه مرده متحرک شدن...
چند تا مأمور بهداشت برای بررسی موضوع به پیتزا فروشی میان و مشغول بررسی انیماترونیک ها میشن، و به محض اینکه انیماترونیک ها رو باز میکنن تا داخلشو بررسی کنن، میبینن که جسد اون پنج تا بچهی گم شده، توی انیماترونیک ها چپونده شده.
گلوی هر پنج تا بچه بریده شده بود. اونا به قتل رسیده بودن.
پلیس فوراً پیتزا فروشی رو تعطیل میکنه تا تحقیقات خودشو دوباره شروع کنه. پلیس حتی به چند نفر هم مظنون میشه و دستگیرشون میکنه.
یکی از کسایی که دستگیر میشه، در واقع یکی از کارمند های پیتزا فروشی بوده، مردی به نام 🟪 ویلیام افتون 🟪.
اما چون مدرک کافی بر علیه اش وجود نداشته، آزاد میشه.»
رایان گفت:« خدای من... خب، این یارو افتون الان کجاست؟»
مایک گفت:« نمیدونم، معلوم نیست، خیلی دنبالش گشتم، ولی نتونستم ردی ازش پیدا کنم.»
رایان گفت:« چه قدر عجیب.»
مایک در جوابش گفت:« عجیب تر اینکه طی تحقیقاتی که من در گذشته و پیشینه افتون انجام دادم، فهمیدم که اون خودش یکی از سرمایه گذاران و مؤسسین پیتزا فروشی فردی فزبر و شرکت «فزبر اینترتیمنت» بوده...»
رایان با تعجب گفت:« چی؟ اگه خودش یکی از بنیانگذاران رستوران بوده، پس چرا تبدیل به یه کارمند ساده شده بوده؟»
مایک گفت:« نمیدونم... همینش برام عجیبه...»
سپس چند لحظه ای در سکوت گذشت. بعد از چند لحظه، رایان به سر انیماترونیک اشاره کرد و از مایک پرسید:« این که همراهت آوردی چیه؟»
مایک گفت:« آها... این... این کاور سر انیماترونیکه، میتونی مثل ماسک بزاریش روی سرت.»
_« خب به چه دردی میخوره؟»
_« دوستم جرمی، بهم گفته بود که قبلاً اینو میزاشته روی سرش تا انیماترونیک ها رو گول بزنه... با این میتونی انیماترونیک ها رو فریب بدی، اگه بزاریش روی سرت، ممکنه فکر کنن که تو یک انیماترونیک هستی و کاری به کارت ندارن...»
_« واقعاً فکر میکنی این جواب بده؟»
_« امیدوارم جواب بده... امشب، شب سومیه که قراره با انیماترونیک ها روبرو بشی؛ امشب به احتمال زیاد خود فردی فعال میشه. بهتره حسابی مراقب خودت باشی، فردی، خطرناک ترین انیماترونیکه...»
« تا بعد »