عاشق یتیم ❤️‍🩹 پارت۲

✨𝙼𝚊𝚑𝚍𝚒𝚜✨ ✨𝙼𝚊𝚑𝚍𝚒𝚜✨ ✨𝙼𝚊𝚑𝚍𝚒𝚜✨ · 1402/6/14 09:29 · خواندن 3 دقیقه

برو ادامه ی مطلب ❤️‍🔥

 

 

 

مرینت سرش را بالا برد 

مردی میانسال با موهای خاکستری و چشمان طوسی دید. و پرسید:« شما کی هستید؟» مرد میانسال پاسخ داد: «من گابریل هستم تو میتونی منو عمو گابریل صدا کنی! من همسر امیلی ام.»
مرینت به سمت آقای آگراست قدم برداشت و با لحن با مزه ای گفت:« خوشبختم» و سپس دستش را به سمت گابریل برد، گابریل با مرینت دست داد و گفت:« دوست داری پیش ما زندگی کنی؟! »مرینت به فکر فرو رفت او از امیلی و گابریل خوشش آمده بود اما سوالی در ذهن مرینت ایجاد شد چرا اونا بچه میخواستن؟
مرینت بعد از کمی فکر کردن گفت:« آره خیلی»
گابریل و امیلی مرینت را در آغوش گرفتند 

آغوشی که گرمای پدر و مادر داشت آغوشی که سال ها انتظارش رو میکشید...

• · · · · • · · · · • · · · · • ✢ • · · · · • · · · · • · ·


مرینت به سمت طبقه ی بالا رفت و طبق عادت  همیشگی تعداد پله هارو شمرد و مثل همیشه پله ها بیست و دوتا بودن مرینت به سمت کمد رفت و کیفش را از کنار کمد برداشت و بند هایش را بر شانه های کوچکش انداخت و عروسک خرگوشش را از کیفش در آورد و خطاب به عروسک گفت: «فی فی بالاخره داریم میریم خونه!!!»او پاسخی از عروسک نیافت اما با صدای عروسک گانه ای از طرف خرگوش پاسخ خودش را داد«وای آخجون»
او خنده ای کرد و از پله ها پایین رفت....
امیلی منتظر مرینت پایین پله ها ایستاده بود.


مرینت به آخرین پله رسید و سرش را چرخاند تا خانم امیلی را ببیند اما او آنجا نبود! ناگهان دستانی مرینت را از پشت قلقلک داد! مرینت سرش را چرخاند و خانم امیلی را یافت! امیلی خانم خندید  و گفت«بیا بریم عمو گابریل تو ماشین منتظر ماست» مرینت به علامت تایید سرش را تکان داد و دست امیلی خانم را گرفت و برای اولین بار پاهای کوچکش را از یتیم خانه بیرون گذاشت او کنجکاوانه به اطرافش می نگریست و همراه با امیلی خانم از باغ یتیم خانه خارج شدند و به سمت آن طرف جاده قدم برداشتند.... امیلی خانم در ماشین را باز کرد و به مرینت گفت« برو بشین» مرینت باز هم به نشانه ی تایید سرش را تکان داد و سوار ماشین شد و به آقای آگراست گفت: «سلام» آقای آگراست گرم صمیمی پاسخ مرینت را داد «سلام عزیزم» امیلی خانم در آن طرف ماشین را باز کرد و سوار ماشین شد سپس آقای گابریل گفت «بریم؟» امیلی پاسخ داد«آره بریم» ماشین آقای آگراست شروع به حرکت کرد مرینت حیرت زده به بیرون از پنجره  
می نگریست... همه چیز برای او عجیب بود آدم ها، ماشین ها، جاده ها و.........
مرینت با صدای نازکی گفت:« میتونم یه سوال بپرسم؟» امیلی با مهربانی گفت« بپرس دخترم» مرینت گفت«کی میرسیم» اینبار گابریل پاسخ داد:«چیزی نمونده رسیدیم»
مرینت حیرت زده به امارتی طوسی رنگ نگاه میکرد.... ناگهان گابریل سکوت را شکست و ماشین ترمز کرد.«رسیدیم پیاده شین»
امیلی در ماشین رو باز کرد و پیاده شد همچنین مرینت.. او به کفش های عروسکی اش زل زد سپس به سمت امیلی رفت و امیلی گفت: «بریم» مرینت به دنبال امیلی و گابریل رفت ... چند خدمتکار در عمارت را باز کردند
و آنها وارد عمارت شدند... عمارتی سلطنتی و پر از آرامش .....«مرینت بیا اتاقتو بهت نشون بدم... این صدای مهربانانه ی امیلی بود... آنها به سمت طبقه ی بالا رفتند... مرینت طبق عادت پله هارا شمرد اینبار تعداد پله ها22 نبود! تعدادشان 13 تا بود.... مرینت ناگهان پسری با موهای بلوند طلایی و چشمانی همانند طبیعت و پوستی به رنگ گندم یافت اما او به سرعت رفت داخل اتاق و ناپدید شد....

 

 

۳۰۴۳کارکتر❤️🌿

شرط پارت بعد:۵۰کامنت/۳۰لایک❤️‍🔥