پنج شب در کنار فردی ۹

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/6/26 01:48 · خواندن 8 دقیقه

پارت نهم

... رایان تا نیمه های شب صبر کرد. نباید توسط کسی دیده میشد، آن هم در حالی که داشت با یک شات‌گان به انبار می‌رفت.

از آن جهت که انبار حالا تبدیل به «صحنه جرم» شده بود، ورود او به انبار، آن هم مخفیانه و در نیمه شب، می‌توانست برای هر کسی شبهه برانگیز باشد...

... رایان دست در جیب خود کرد و کلید در انبار را بیرون آورد. سپس از بین نوار های زرد پلیس، که با خط درشت مشکی بر رویش نوشته شده بود «صحنه جرم» رد شد. 

در انبار را به آرامی باز کرد، و پاورچین پاورچین وارد شد. بوی عجیبی در انبار می‌آمد. ترکیبی از بوی کهنگی و بوی تعفن...

... او خیلی آهسته از پله های فلزی بالا رفت و وارد دفتر شد. 

به طرز عجیبی مانیتور و دوربین ها روشن بود؛ از دیشب که راجر اینجا بوده، و آن اتفاقات برای او افتاده، مانیتور همچنان روشن مانده بود... با دیدن این صحنه، بغضی سنگین در گلوی رایان گرفت. 

او پشت مانیتور نشست و شروع کرد به چک کردن دوربین. 

چیکا و بانی به حرکت درآمده بودند. رایان به شدت تعجب کرد، چرا که ساعت تازه ۱۲:۳۰ بود. 

مایک درست گفته بود، با گذشت هرشب، انیماترونیک ها فعال تر و تهاجمی تر میشوند، آن چهار انیماترونیک، اکنون در خطرناک ترین حالت خود بودند. 

ولی برای رایان اصلاً این چیز ها مهم نبود، او زیر لب گفت:« بیاین اینجا گنده‌بک های حرومزاده... کارتون امشب تمومه...» 

او برخواست و کاور سر انیماترونیک را از روی زمین برداشت و روی سر خودش گذاشت و گوشه‌ی دیوار دفتر، نزدیک در نشست، خشاب اسلحه را پر کرد و گلنگدن را کشید. 

هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که صدای قژ قژ مفصل های آهنی به گوش رسید، یکی از انیماترونیک ها، در حالی که پا های خود را بر پله های فلزی میکوبید، به دفتر نزدیک میشد. 

رایان آماده شد و به محض اینکه هیکل مهیب بانی جلوی در ظاهر شد، به سمت سرش شلیک کرد... گلوله به چشم بانی اصابت کرد و باعث شد که بخش بالایی سرش منفجر شده و گوشش جدا شود، جرقه هایی که در محل اصابت گلوله در سر بانی ایجاد شده بود، چهره ترسناکش را ترسناک تر کرده بود. 

رایان برخواست و دو گلوله دیگر هم به سمت بانی شلیک کرد، اما این گلوله ها فقط سرعت او را کم کردند، باعث توقفش نشدند. 

بانی همچنان در حالی که تلو تلو میخورد جلو می آمد و به رایان نزدیک تر میشد، رایان که دید چاره ای برایش نمانده، مانیتور را برداشت و با تمام قدرت به سمت سر بانی پرتاب کرد، مانیتور سنگین به سر بزرگ بانی برخورد کرد و باعث شد که او تعادلش را از دست بدهد، در این لحظه رایان فرصت را مناسب دید و به سمت بانی دوید و با تمام قدرت او را هُل داد، بانی که تعادل بدن سنگین خود را از دست داده بود، چند قدمی به عقب رفت و ناگهان از بالای نرده‌ی فلزی کله پا شد و محکم سقوط کرد. 

صدای برخورد بانی با زمین، در کل انبار طنین انداخت. 

رایان سریعاً خشاب اسلحه را پر کرد و از دفتر خارج شد؛ پایین پله ها، چیکا ایستاده بود و به طرز غریبی داشت به جسد خورد شده‌ی بانی نگاه میکرد. 

به محض اینکه نگاه چیکا به رایان افتاد، دهانش را باز کرد و صدایی عجیب و دلهره آور از خودش تولید کرد، و به سمت رایان حرکت کرد. 

رایان دو سه گلوله به بدنش شلیک کرد و او را به سمت عقب راند، و به سرعت به چیکا نزدیک شد و لوله اسلحه را در منقار او فرو کرده و شلیک کرد. سر چیکا از عقب منفجر شده و منقارش که کنده شده بود، به گوشه‌ای افتاد، چیکا در جا از کار افتاده بود. 

 

صورت رایان به شدت در زیر آن کاور بزرگ و سنگین عرق کرده بود. او داشت در انبار چرخ میزد، می‌دانست که صدای سقوط بانی از بالای پله ها و صدای پیاپی شلیک ها، فاکسی و فردی را هم تحریک کرده است... 

...صدای عجیبی مدام در تمام انبار شنیده میشد:« دام دام دام دام دام دام دام دام دام...» 

این صدا که انگار حاصل یک زمزمه غمگنانه بود، در تمام سالن های انبار پژواک میکرد. رایان می‌دانست که این صدای یکی از انیماترونیک هاست. و حدس میزد که متعلق به فاکسی باشد. 

رایان در حالی که کفش های خود را درآورده و با احتیاط در انبار قدم میزد، خشاب اسلحه خود را چک کرد، فقط یک گلوله برایش باقی مانده بود. او بند اسلحه را بر پشت خود انداخت و سعی کرد به دنبال وسیله ای مانند سلاح بگردد. و نهایتاً موفق شد که محفظه تبر اضطراری آتش‌نشانی را بر روی دیوار انبار پیدا کند. 

رایان با استفاده از قنداق اسلحه، شیشه محفظه را شکست و تبر را برداشت. 

ولی در همین حین متوجه صدای پایی شد که از نزدیکی به گوش می‌رسید. 

او خود را پشت یکی از قفسه ها مخفی کرد، و توانست فاکسی را ببیند که داشت بین قفسه ها چرخ میزد. رایان سعی کرد به آرامی و از پشت به فاکسی نزدیک شود، و وقتی نزدیک شد، با تمام توان تیغه تبر را در گردن فرو کرد. 

فاکسی ناگهان برگشت و مثل دیوانه ها شروع به جست و خیز کرد، او به سمت رایان حمله ور شد و هیکل بزرگ خود را به سمت او پرت کرد، رایان جا خالی داد و سعی کرد با تبر، دست فاکسی را قطع کند، اما فاکسی ناگهان چرخشی زد و تیغه قلاب دست خود را در بازوی رایان فرو کرد و او را زخمی ساخت. 

رایان کمی از فاکسی فاصله گرفت، می‌دانست که با دست زخمی خود، نمی‌تواند حریف این هیولای آهنی شود، پس سر جای خود ایستاده و اجازه داد فاکسی دوباره به او حمله ور شود، و درست در همین حین، رایان به زیر قلتید و با یک ضربه تبر، وای فاکسی را از بدنش جدا کرد. 

فاکسی محکم به زمین خورد. رایان، بالای سر او رفت و در چشمان پلاستیکی و بی روح و بی حالت او نگاه کرد، سپس تبر را بالا برد و گردن آهنی فاکسی را با یک ضربه قطع کرد...

 

... رایان کنار جسد فاکسی نشسته بود و نفس نفس میزد. او خسته و ترسیده بود. می‌دانست که غول مرحله آخر هنوز مانده است: فردی. 

صدای خنده وهم آلود فردی در انبار شنیده میشد. درست مثل پریشب. فردی راه می‌رفت و می‌خندید. 

رایان برخواست، باید کار را تمام میکرد، ولی یک گلوله بیشتر نداشت و با تبر هم نمی‌توانست حریف فردی شود. 

بنابراین نقشه ای به ذهنش رسید. به یاد آورد که چند وقت پیش، یک گَلَن بنزین در گوشه‌ای از انبار دیده بود. پس به سرعت چراغ قوه اش را درآورد و شروع کرد به گشتن گوشه و کناره های انبار. و بالاخره توانست در سالن ۳، گَلَن بنزین را پیدا کند. 

او بنزین را برداشت و سعی کرد به دنبال فردی بگردد. اما هر چه در اطراف انبار گشت، او را نیافت، فقط می‌توانست صدای خنده شیطانی اش را بشنود. 

او میخواست به سمت دفتر برود که ناگهان هیکل فردی را در انتهای انبار، نزدیک سالن ۸ دید. فردی در تاریکی ایستاده بود و داشت با چشمان نقره ای اش، رایان را برانداز میکرد. 

رایان از شدت ترس، به نفس نفس افتاد. او تا توانست خود را به در ورودی انبار نزدیک کرد، سپس، بنزین را روی زمین گذاشت و خطاب به فردی فریاد زد:« آهای! فردی! می‌دونم اونجایی، تو یک حرومزاده ایی که رفیق منو کشتی... تو... تو یک موجود شیطانی هستی... فهمیدی؟ پس حالا که فهمیدی، بیا منو بکش، درست مثل رفیقم...» 

چند لحظه در سکوت سپری شد، اما ناگهان فردی شروع کرد به پخش کردن یک آهنگ و چشمانش هم با نوری سفید، خاموش و روشن شد. 

فردی در حالی که آهنگ خود را پخش میکرد، به حرکت درآمد و به رایان نزدیک شد.    در حالی که فردی داشت نزدیک میشد، رایان سریعاً در گَلَن بنزین را باز کرد و منتظر شد تا فردی به قدر کافی نزدیک شود. وقتی فردی به حدود هفت هشت قدمی رایان رسید، رایان بی درنگ تمام بنزین های داخل ظرف را روی فردی باشید و سپس فوراً خود را به در انبار رساند.  

رایان، گلنگدن اسلحه را کشید، و آن را به سمت فردی نشانه رفت، و با یک شلیک، فردی شعله ور شد. 

فردی در حالی که همچنان راه می‌رفت و آهنگ مینواخت، در آتش می‌سوخت و اجزای پلاستیکی و سیم ها و مدار هایش ذوب میشد. بعد از چند لحظه، فردی از کار افتاد و در چند قدمی در ورودی انبار، نقش بر زمین شد. 

 

رایان از انبار بیرون آمد و کاور را از روی سر خود برداشت و نفسی تازه کرد. زیر لب گفت:« بالاخره همه چیز تموم شد...» 

اما ناگهان صدایی دخترانه به گوشش رسید:« نه... هنوز تموم نشده... نه...» 

رایان با آشفتگی به اطراف خود نگاه کرد، و در یک لحظه، هیکل بزرگ یک خرس انیماترونیک طلایی رنگ را در مقابل خود دید. آن خرس شبیه فردی بود، اما هیچ چشمی نداشت و گودی های چشم روی صورتش، کاملاً سیاه بود. سیاه، در پس زمینه طلایی.

آن خرس با صدای دخترانه اش به رایان گفت:« تو، من و دوست هام رو کشتی... تو گلوی ما رو بریدی، روح ما رو داخل انیماترونیک ها زندانی کردی... و حالا هم بدن های جدید ما رو نابود کردی... و حالا، من تو رو نابود میکنم مرد بنفش.» 

رایان گفت:« از چی حرف میزنی؟ من مرد بنفش نیستم، من رایانم، رایان ویلیامز...» 

ولی خرس طلایی در حالی که دیوانه وار می‌خندید، مثل یک روح ناپدید شد. چند ثانیه بعد، شعله های آتش از میان در و پنجره‌های انبار، زبانه کشید... و نور آتش، با نور آفتاب صبح ترکیب شد...

 

 

« تا بعد »