
پنج شب در کنار فردی (پارت آخر)

پارت آخر
... مایک، از کیوسک یک روزنامه محلی خرید که رویش با خط درشت نوشته شده بود :« آتش سوزی در انبار وودز برو.»
مایک به شدت شوکه شد. این همان انباری بود که رایان در آن کار میکرد و انیماترونیک های رستوران فردی فزبر در آن نگهداری میشدند.
مایک سریعاً روزنامه را باز کرد و شرح اتفاق را در آن خواند:
«پس از قتل مشکوک یکی از کارمندان انبار
به نام راجر همیلتون، پلیس منطقهی انبار را
برای اعمال تحقیقات جنایی، پلمپ کرد؛ اما
شب قبل یکی دیگر از کارمندان انبار به نام
رایان ویلیامز، به محوطه وارد شده و تمامی
ساختمان انبار را با وسایل درون آن به آتش
کشید.
او انگیره خود را، خطرناک و شیطانی بودن
انیماترونیک های شرکت فزبر اینترتیمنت
عنوان کرد، او ادعا کرد که همکارش، راجر
همیلتون توسط یکی از همین انیماترونیک
ها به قتل رسیده. به گفته خودش، او قصد
داشته انیماترونیک ها را نابود کند تا به کس
دیگری صدمه نزنند.
این اقدام رایان ویلیامز، باعث شده که تبدیل
به متهم ردیف اول پرونده قتل راجر همیلتون
بشود. او در حال حاضر، توسط پلیس بازداشت
شده و در انتظار روز دادگاه خود به سر میبرد.»
مایک روزنامه را با ناراحتی و عصبانیت مچاله کرد و آن را به گوشه ای انداخت.
رایان به دردسر بدی افتاده بود. و این باعث شد که مایک عمیقاً احساس گناه و شرمندگی کند.
مایک باید هر چه سریعتر مرد بنفش را پیدا میکرد، وگرنه این اتفاقات وحشتناک، بدون توقف ادامه می یافت...
... مایک مقصد خود را عوض کرد و به سمت قبرستان شهر به راه افتاد.
قبرستان، حالتی مه آلود و وهمناک داشت. اما مایک هیچ اعتنایی به حال و هوای گورستان نکرد و با بی خیالی از میان قبر های کوچک و بزرگ عبور کرد تا به قبر های مورد نظر خود رسید.
۵ قبر کوچک کنار هم ردیف شده بودند و روی آنها به ترتیب این اسم ها نوشته شده بود: گابریل ، جرمی ، سوزی ، فریتز و کسیدی.
مایک خطاب به قبر ها گفت:« بچه ها، شما ها که موجودات شروری نیستین... پس چرا این کار ها رو میکنین؟ چرا همکار رایان رو به قتل رسوندین؟ رایان مجبور شد به خاطر کار شما بدن های رباتیتون رو نابود کنه و محل کار خودشو به آتیش بکشه... و حالا هم توی دردسر افتاده. خواهش میکنم که دست از این کار هاتون وردارین... من هم بهتون قول میدم که هر چه سریعتر مرد بنفش رو پیدا میکنم...»
مایک به قبر کوچک دیگری که کمی بالاتر از قبر های دیگر بود، نگاهی انداخت و به سمت آن رفت.
روی قبر نوشته شده بود: شارلوت امیلی.
مایک به آن قبر کوچک تنها گفت:« تو رو فراموش نکردم شارلوت، بهت قول میدم که همه چیز درست بشه...»
سپس از گورستان خارج شد و به سمت خانه اش رفت.
« پایان...»