
دایی ناتنی p6

اجازه دارم بگوییم
سلاممممم
...راستی نینو بهم زنگ زد گفت که بهت بگم آماده باش میام دنبالت
چنگال رو توی سالاد زدم و با آبروی بالا رفته گفتم:
+ نگفت برای چی میاد
بعد چنگال سالاد رو توی دهنم گذاشتم
آلیا سری به چپ راست تکونی داد و گفت
نمیدونم ولی خیلی پریشون بود خیلی
سری تکون دادم توی فکر فرو رفتم بعد از چند دقیقه گفتم
+ مامانت و بابا کجان
آلیا خندید و گفت
- وای میستادی میومدن بعد
بعد ادامه داد
- مت رو بردن بیرون. انکار دیشب از مامان بابا قول گرفته که اینو ببرن که بردن
لبخندی زدم و گفتم
+ خوشبحالش بهونه ای نداره
آلیا هم سری تکون داد و بعد مشغول حرف درمورد دانشگاه شدیم که آلیا درمورد رشته اش و سختی هاش حرف میزد و منم گوش میدادم
بعداز چند دقیقه
در اصلی خونه به شدت باز شد و منو آلیا هین بلندی کشیم که چهره پریشان بابا نمایان شد با دیدن منی که با دیدن با نفس راحتی کشید و گفت
-خوب بابا جان
سری تکون دادم با گفتن « چیزی شده » به طرفش رفتم که آلیا هم با هام اومد
بابا روب آلیا گفت
- میشه منو مرینت رو تنها بزاری
آلیا متعجب سری تکون دادن و با طرف بیرون رفت و من و بابا تنها شدیم خواستم براش آب بیارم که دستم رو گرفت گفت
-بیا بشین کارت دارم باید درمورد ازدواج ت با اون پسر صحبت کنم
اخمی کردم و خواستم حرفی بزنم که بابا گفت
-اول حرفم رو گوش کن بعد حرف بزن
سری تکون دادم که بابا ادامه داد
- این چند روزی که اینجا بودی مامانت بهم زنگ زد و گفت که قرار با دایی ناتنیت ازدواج کنی و من مخالف بودم هرکاری که بگی کردم ولی مرغ مامانت یه پا داره و میگه باید این ازدواج سر بگیره ولی نشد الان داره میاد دنبالت که بری
با داد گفتم
+همین تلاشت همین بود یعنی آنقدر برات بی ارزش بودم خیلی برای خودم متاسفم که من برای بابام آنقدر ب ...
حرفم تموم نشده بود که سیلی محکمی توی گوشم خورد و بد هم خورد اشک توی چشمام جمع شد من برای اولین بار از بابام سیلی خوردم
+ خیلی نامردی
و بعد یک قطره اشک از چشمام جاری شد یه طرف اتاق رفتم و بعد از جمع کردن وسایلم از خونه زدم بیرون بدون هیچ خداحافظی حتی با صدای آلیا آلما هم توجه نکردم و رفتم و رفتم وقتی یه خودم اومدم دیدم جلوی در عمارتم شب بود و عمارت هم شلوغ کلی ماشین و کلی بادیگارد های چهار شونه بزرگ اولش ترسیده بودم اما به وارد عمارت شدم اولین قدم رو گذاشتم یکی از بادیگارد ها بلند گفت
-خانم آمده
و همه ای بادیگارد ها سر خم کردم که در اصلی باز شد و مامان اومد بیرون
و دوید طرفم
آخه کسی نیست بگه مادر من نمیتونی با کفش پاشنه ده سانتی راه بری غلط میکنی بپوشی والاا
اومد طرفم و بغلم کرد و گفت کجا بودی تو آخه دختر نگرانمون کردی هرچی به بابات زنگ زدم اونم گفت نمیدونم
سری تکون دادم گفتم
+به تنهایی نیاز داشتم .... راستی اینا کین اینجان
مامان با لبخندی پر غرور گفت
- بادیگارد های آدرین هستن قراره بزود ی بیاد برای امنیت اومدن وای مرینت نمیدونی وقتی زنگ زد گفت میخوام باهات حرف بزنه وقتی گفتیم کم شدی نمیدونی چیکار میکرد کل بادیگارد هاشو مامور کرد که پیدات کنم همه از صبح دنبالت بودن خودش برای فرداشب بلیط داشت اما بلیط امشب رو گرفت و حرکت کرده و دار میاد ...
پوفی کشیدم و گفتم خواب مامان نفس بکش فهمیدن داره میاد و به طرف اتاقم رفتم در از پشت قفل کردم و به طرف تخت رفتم و روش دراز کشیدم
بغضی که از صبح باهام بود شکست و ریخت و ریخت
که در اتاق به صدا در اومد و بعد دستگیره بلا پایان شد و بعد صدای مامان بود : مرینت پاشو حاضر شو باید بریم فرودگاه برای اومده آدرین تو هم آماده شو بدو
بلند گفتم
+ مامان اصرار نکن نمیخوام بیام شما برید دیگه
مامان خواست چیزی بگه انکار چیزی یا کسی مانعش شد حدس معلوم بود مامانجون (اریکا مامان بابابزرگ)بود شاید تنها کسی که قبول داشتم این دو تا بودن وگرنه الان صد دفعه خودم و با آدم های این عمارت رو آتیش میزدم
با کلی فکر و خیال به خواب رفتم و از فردای که معلوم نبود چی قراره بشه
شاید براتون تعجب داشته باشه ولی بله بابا بزرگ مرینت کلا پنچاه سالشه و مامان باباش شصت تا هفتاد هست و اینکه تو خاندان اونا اینجوری که دختر پسر باید زود ازدواج کنند همین
خوب دوستان قراره که پارت بعدی از زبان آدرین هستش اینکه خیلی دوستتون دارم ❤️
پارت بعدی 20تا کامنت و 10تا لایک