موجودات افسانهای ایران/بخش اول

سلام.امیدوارم حالتون خوب باشه~
توی اولین پستِ وبلاگ قراره یهسری موجودات اسطورهای ایران که فکر کنم اکثرا چیزی دربارهاشون نمیدونیم رو بشناسیم.
هرچند خودمون ایرانی هستیم اما چیز هاییرو درباره فرهنگمون نمیدونیم پس فکر میکنم این پست خیلی بدردمون بخوره:>
در باور مردمان حاشیهی خلیجفارس موجودی به نام «آنشِرتو» وجود دارد. او دوزیستی چابک با سر کوچک و بسیار سبک است که مثل انسان سخن میگوید و دارای خانواده است. «آنشِرتو»ها زیر کتفشان زائدهای مانند بالهی ماهی دارند که میتوانند با کمک آن، مانند ماهی شنا کنند.
روایت است که عدهای با کشتی به جزیره ماهیها که آنشرتوها در آن جا زندگی میکردند، رسیدند و تعدادی از آنها را به اسارت گرفتند. وقتی ملوانان به میانهی دریا رسیدند، با تعجب دیدند که «آنشِرتو»ها خود را از کشتی به دریا انداختند و فرار کردند. تنها یکی از «آنشِرتو»ها قادر به فرار نبود. او دختری بود که در زیرزمین کشتی محبوس شده بود و تلاش داشت که کف کشتی را سوراخ کند و بگریزد؛ اما ناخدا مانع شد. ناخدا با آن دختر ازدواج کرد و از او صاحب شش فرزند شد. اما حتی بعد از ازدواج هم بر پای «آنشِرتو» بند زده بود تا فرار نکند. فرزندان بعد از مدتی بند را از پای مادر باز کردند و او فرار کرد و به آب گریخت.
در باور مردمان منطقهی چاهشولی استان فارس جنی به نام «دیوخان» وجود دارد. روایت است که این جن، قدی کوتاه مانند کودکان وگوشهایی دراز دارد. «دیوخان» با این گوشها به حرفهای هر کسی که غیبت کند گوش میدهد و شب برای قتل او میآید.
آگاش دیو دیو شورچشمی است که مردم را چشم میزند و نام او به معنای «نگاه و نظر بد» است. «آگاش دیو» مردم را تشویق میکند که هنگام روبروشدن با رویدادها و چیزهای نیکو از خدا یاد نکنند. در کتاب بندهش نام او در شمار دیوان آمده است.
این نام در پارسی میانه agāš و در اوستایی -ağašay آمده است و معنای «دارای چشم بد» میدهد.
مرغ شُو در باور عامیانهی مردم جنوب کرمان، مرغیست به رنگ طلایی که قادر است اندازهی خود را تغییر بدهد. این مرغ شوم معمولاً درشب ظاهر میگردد و با مکیدن خون نوزادان باعث مرگ آنان میشود. بنا بر اعتقاد مردم این ناحیه، «مرغ شُو» قبل از شبیخون زدن بهنوزاد، دَه مهرهی جادویی خود را در آب قنات یا در دمپایی پدر و مادر نوزاد قرار میدهد تا آنها به خوابی سنگین فرو بروند. «مرغ شُو» قادر است حتی از سوراخهای کوچک نیز وارد خوابگاه نوزادان بشود. این باور نیز وجود داشته است که کشتن این مرغ خوشیمن نیست وباعث میشود تا نزدیکان قاتل به بلایی هولناک گرفتار شوند. مردم معتقد بودهاند که با قسم دادن پرنده به مقدسات «مرغ شُو» کاری بهنوزادانشان نخواهد داشت.
در میان مردم روستای گودین در اطراف کنگاور در استان کرمانشاه، داستانی افسانهای وجود دارد که دهان به دهان نقل میشود:
فردی به نام حاج طهماسب در روستای گودین زندگی میکرد. حاج طهماسب پسری داشت که با وجود مخالفت پدرش، با دختری ناشناساز عشایر ازدواج کرده بود.
بعد از مدتی این دختر هر نیمهشب از خانه بیرون میرفته و هنگامی که شوهرش متوجه میشود، قضیه را برای پدرش،حاج طهماسب،تعریف میکند.
حاج طهماسب به او میگوید که دختر قطعا شبها پیش مرد دیگری میرود. بنابراین یک نیمهشب، هنگامی که دختر از خواب بیدارمیشود تا بیرون برود، شوهرش همراه با حاج طهماسب با چوب و چماق دنبال او میدوند تا او را بگیرند و بکشند. اما هنگامی که بهنزدیکی کوه میرسند ناگهان با انسانی گرکنما مواجه میشوند که به زبان محلی میگوید:
مه گرگ نسم گرگاسم، عروس حاج طهماسَم. یعنی من گرگ نیستم، گرگ نما هستم، عروس حاج طهماسب هستم.
مردم از او میترسند و فرار میکنند. عروس حاج طهماسب نیز هیچگاه به خانه برنمیگردد.
در باور مردمان روستاهای شهرستان نطنز جنی وجود دارد که او را به اسم ایچَچهِ میشناسند. در مورد ایچچه دو روایت وجود دارد:
-روایت اول-
ایچچه جنی قد کوتاه با کلاهی بر سر است. این جن به چیزهای زردرنگ مانند طلا، نبات و... علاقه دارد اما بیآزار است.
روایت است که ایچچه برای خوردن نبات به خانهی پیرزنی میرود. پیرزن کلاه ایچچه را برمیدارد و او مجبور میشود التماسکنان بهدنبال پیرزن برود. ایچچه میگوید: "کلاهم را بده هر چه بخواهی بهت میدهدم" پیرزن تقاضای مقداری اشرفی میکند و کلاه ایچچه راپس میدهد.
-روایت دوم-
ایچچه جنی است شبیه بختک که قد کوتاهی دارد و کلاه بلندی هم روی سر میگذارد. شبهنگام روی انسان میخوابد و باعث اختلال درحرکت و تنفس میشود.
شبی ایچچه روی پیرزنی میخوابد. پیرزن سریع دست میبرد و کلاه او را برمیدارد. ایچچه فرار میکند و پیرزن به کلاه نگاه میکند؛ رویکلاه تعداد زیادی سکه و جواهر دوخته شده بود. پیرزن جواهرات و سکهها را در گونی آرد قایم میکند. از آن روز، ایچچه هرروز پیشپیرزن میآمده و کلاهش را میخواسته. روزی پیرزن از بیرون به خانه میآید و میبیند گونی آرد خالی شده و کلاه نیست. میگویند ایچچه از پنجره دود شده و فرار کرده است.
اوج در افسانه های بختیاری، موجودی بسیار بلند قد است، تا آنجا که با دستان بلندش از آب ماهی از آب می گرفت و با حرارت خورشیدکباب میکرد.
طبق شنیدهها، اوج با مادرش در دره بازفت شهرستان کوهرنگ استان چهارمحال و بختیاری زندگی میکرده است.
درباره او این افسانه وجود دارد که روزی پاهای اوج درد گرفته بود. اوج پایش را روی رودخانه بازفت دراز میکند و به مادرش میگوید کهمرهم به پایش بمالد. اما مرهم پای دردناک او را درمان نکرد و بعد از مدت کوتاهی پاهایش خشک شد و مثل یک پل سنگی طبیعی رویدره ای که رودخانه در آن جریان داشت باقی ماند و خود جان سپرد.