
حکم وکیل پارت 9

سلام به همگی✨️
با یه پارت حساس و هیجانی اومدم پس برید ادامه...
ادامهی پارت قبلی...
نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو دوباره نگاه کردم. هر کلمه توی اون پیام یه سنگینی داشت که نمیتونستم ازش فرار کنم. "هنوز وقت داری که عقب بکشی. یا باید پیش بری، یا میری که دیگه هیچ وقت پیدا نشی." این جمله مثل یه وزنه سنگین افتاده بود رو دوشم. حس میکردم دیگه راه برگشتی نیست، حتی اگه بخوام.
ماتیو از پشت میز بلند شد و به من نزدیک شد. نگاهش جدی بود، اما یه چیزی توی چشمهاش بود که نمیشد تشخیصش داد. شاید خودش هم توی این داستان گیر کرده بود. شاید یه چیزی میدونست که من نمیدونستم.
ماتیو:مرینت، تو هنوز فکر میکنی که میتونی از این وضعیت فرار کنی؟
سکوت کردم. نمیدونستم چی بگم. وقتی این پیامها شروع شد، فکر میکردم یه شوخی بیش نیست، اما حالا همهچیز جدی شده بود. خیلی جدی.
من:نمیدونم. احساس میکنم توی یه دایره بسته گیر کردم و هر چقدر بیشتر تلاش میکنم، بیشتر بهش نزدیک میشم.
ماتیو یه نفس عمیق کشید و یه قدم به من نزدیکتر شد. نگاهش توی چشمهام رفت و یه لحظه سکوت کرد. انگار منتظر بود تا من چیزی بگم.
ماتیو:مرینت، بعضی وقتها توی اینجور مواقع، باید با خودت رو راست باشی. این پیامها فقط برای ترسوندنت نیستن. اونا میخوان که یه تصمیم بگیری.
این حرفش بهم یه شوک داد. انگار یه در جدید باز شده بود. شاید ماتیو راست میگفت. شاید توی این همه سردرگمی، باید یه تصمیم درست میگرفتم. ولی از کجا میدونستم که تصمیم درست چیه؟
من:تو میگی باید ادامه بدم؟
ماتیو فقط یه لحظه به من نگاه کرد و بعد گفت:
ماتیو:نه، من نمیگم. فقط میگم که باید خودت رو بشناسی و بدونی که داری چه کار میکنی. بعضی وقتها باید به جای ترسیدن، مواجه بشی.
چشمام روی صفحه گوشی ثابت موند. انگار یه چیزی منو کشید به سمت اون فایل رمزگذاری شده. یه چیزی که هنوز نتونسته بودم بازش کنم. شاید همونجا جواب همه سوالاتم بود. شاید اون فایل کلید بود.
با یه حرکت سریع از جاش بلند شدم و سریع به سمت لپتاپ رفتم. ماتیو پشت سرم اومد و از در وایساد. انگار میخواست چیزی بگه، اما هیچ کلمهای بیرون نیومد. فقط نگاه میکرد.
دستم لرزید وقتی کدهای پیچیده روی صفحه باز شد. یه لحظه حس کردم که دارم به ته دریا میرم، اما نمیتونم شنا کنم. همه چیز خیلی پیچیده بود. این فقط یه فایل نبود، این یه معما بود که شاید هیچ وقت نتونم حلش کنم.
صفحه لپتاپ روشن شد. یه پیام جدید اومد. این دفعه کاملاً واضح بود:
"حالا دیگه نمیتونی از این مسیر برگردی. تمام اطلاعاتی که به دنبالش بودی، جلوی چشمت هست. تصمیم با توعه. ادامه بده، یا فراموش کن."
دستم به شدت لرزید. نمیدونستم باید ادامه بدم یا نه. اما یه چیزی توی دلم میگفت که این آخرین باریه که دارم این همه سوالات بیجواب رو تحمل میکنم.
ناگهان در دفتر باز شد. من سرم رو چرخوندم و دیدم که کسی وارد شد. قلبم یه لحظه از حرکت وایساد. کسی که وارد شد، نه ماتیو بود، نه هیچکس دیگهای که من انتظار داشتم.
ماتیو که متوجه من شد، گفت:
ماتیو:این دیگه شوخی نیست. میدونی که توی چی گرفتار شدی.
من نگاهش کردم، ولی هیچ جوابی ندادم. این دیگه یه شوخی نبود. این یک بازی بزرگتر بود که من هیچچیز از قواعدش نمیفهمیدم.
ماتیو:اینها رو باید خودت بفهمی. هیچکس نمیتونه جای تو تصمیم بگیره.
من:آره... اما چطور؟
ماتیو یه نفس کشید و گفت:
ماتیو:این شاید شروع یه سفر باشه که باید خودت از پسش بر بیای.
حرفهاش مثل یه پیچ خوردن داخل ذهنم بود. نمیتونستم هنوز از این وضعیت فرار کنم، اما میدونستم که حالا باید چیزی رو پیدا کنم. شاید فقط باید خودم رو به جریان این بازی بسپارم و ببینم کجا میره.
دستهام شروع کرد به لرزیدن. نمیدونم چرا، شاید به خاطر استرس، یا شاید به خاطر این که دلم میخواست این همه سوال رو یک بار برای همیشه جواب بگیرم. گوشی رو دوباره برداشتم و صفحهی پیامها رو باز کردم. چندتا عکس بود و چند تا ویس. هرکدوم یه چیزی بهم میگفتن که نمیتونستم دقیقاً متوجه بشم. انگار این آدمهایی که پشت این پیامها بودن، همیشه یه قدم جلوتر از من بودن.
با دست لرزون فایلها رو باز کردم. اول عکسها رو نگاه کردم. یکی از اونها یه تصویری از یه خیابون کمنور بود، که نمیتونستم اسمش رو بگم. اما یه حس عجیب داشتم که اونجا رو میشناسم. ممکن بود روزی توی همون خیابون قدم زده باشم، یا شاید یه جایی دیده بودمش.
و بعد نوبت به ویسها رسید. دستم رو به لبتاپ فشار دادم، انگار میخواستم خودم رو آماده کنم برای چیزی که نمیدونستم چطور قراره بشنوم. اولین ویس پخش شد. صدای مردی بود که خیلی آشنا میومد. قلبم یه لحظه تندتر زد. خیلی برام صداش آشنا بود انگار قبلاً جایی صداشو شنیده بودم.
"-کار تو خوب انجام بده این محموله برای من مهمه اگه قرار باشه نادیا مزاحم بشه خودم از خجالتش در میام کارتو خوب انجام بده!
+چشم آقا از نادیا جدا میشم ولی... بچم چی میشه؟
-تو به اونش کار نداشته باش اگه نیاز باشه خودم بچه رو برات میدزدم."
دستام یخ زد. تمام بدنم سنگین شد. این چطور میتونست باشه؟ چرا آقای بازن و خانم نادیا به من ربط پیدا میکنن؟ این یعنی چی؟ چه چیزی پشت این داستان پنهونه؟
ویس دوم پخش شد. این بار صدای یه مرد دیگهای بود، "-آقا، برندهی دادگاه نشدیم همونطور که قبلا بهتون گفتم تا وقتی که وکیل نادیا خانم دوپنچنگ باشن هیچوقت نمیتونیم برندهی این پرونده بشیم."
گوشی رو به دستم فشار دادم. تمام بدنم داغ شده بود. من هیچ وقت نباید وارد این دنیای پیچیده میشدم. همه چیز خیلی سریع از دستم خارج شده بود. چی توی این صحبتها بود که هیچ وقت نمیخواستم بشنوم؟
بیحس و گیج، لپتاپ رو بستم و سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. انگار از خواب بیدار شده بودم، اما هنوز هم نمیدونستم باید چیکار کنم. اگه اینها قصد دارن به من ضربهای بزنن، من هنوز خیلی عقبم. هنوز هیچ ایدهای ندارم که چطور باید از این وضعیت بیرون بیام.
تا اینکه در دفتر باز شد و ماتیو وارد شد. توی نگاهش یه چیزی بود که نمیتونستم تشخیص بدم. شاید همون چیزی که میخواستم توی دلم پیدا کنم، اما نمیتونستم. نگاهش روی من ثابت موند. شاید خودش هم میدونست که حالا من هم توی این بازی گیر افتادم.
"مرینت، نمیتونی از این وضعیت فرار کنی. چیزی که داری میکنی، عواقب زیادی داره." اینو گفت و صداش توی گوشم زنگ زد. انگار همه چیز خیلی بدتر از اون چیزی که فکر میکردم شده بود.
از دفتر بیرون رفتم. به خاطر پیامها و ویسهایی که شنیده بودم، همهچیز توی سرم میچرخید. باید میرفتم خونه، باید همه چیز رو تموم میکردم. توی خیابون راه میرفتم و سرم پر بود از فکرهایی که نمیتونستم حتی توی یه لحظه جمع و جور کنم. احساس میکردم همه چیز در حال سقوط بود. هر لحظه ممکن بود چیزی بدتر از قبل بشه.
دقیقاً وقتی به خیابان رسیدم و در حال عبور از پیادهرو بودم، از پشت سر کسی دستم رو گرفت. من فقط یه لحظه فهمیدم که دستهام رو گرفتند. بدنم شل شد، هرچیزی که داشتم از دست دادم. با یه حرکت سریع، همه چیز تار شد. بیهوش شدم.
چشمهام رو باز کردم، هیچ چیزی رو نمیدیدم جز دیوارهای سرد و تاریک. دستم رو کشیدم و فهمیدم توی یه انباری حبس شدم. ضربان قلبم بالا رفت.
من کجا بودم؟
کی منو آورده بود اینجا؟
تو همون لحظه، صدای قدمهایی رو از پشت در شنیدم. کسی نزدیک میشد. نگران بودم. باید یه فکری میکردم. باید از این وضعیت بیرون میرفتم. دلم پر از سوال بود، اما هیچ جوابی نداشتم. استرس گرفته بودم. نگران بودم.
یعنی الان چه اتفاقی میوفته؟
چی به سرم میاد؟
من:کمک! کسی نیست؟ شماها کی هستین؟
پاهام جون نداشت نمیتونستم قدم ور دارم.
صدای باز شدن در اومدن و سرم رو بالا برم و مرد قد بلدی اومد داخل و در رو بست.
سرش رو به سمت من برگردوند. نگاهم به چهرهش افتاد.
من:چط..چطور مم..ممکنه؟ تو چطو..ر تونس..تونستی اینکار رو با ک..کنی؟
پایان...
شرط این پارت 17لایک و 25 کامنت.☘️
و اینکه زود شرط رو برسونید که پارت بعدی هیجانی هست و برای یاد کردن از گذشته جای حساسی تموم کردم.🤍🌱
7189کاراکتر