
𝒩𝒶𝓉𝒶𝓈𝒽𝒶 𝒶𝓃𝒹 𝒩𝓎𝓊𝓈𝒽𝒶 پارت 7

بپر ادامه مطلب❤️
_بیخیال نیو ، از فردا میدونم چطور رفتار کنم ،
باید حسابی تاکتیکا رو تمرین کنیم تا بتونیم تو شرایط اینطوری از پس یه مرد قوی
هیکلم بر بیاییم .
خیلی داغونم بیا بریم بخوابیم .فردا بهش فکر میکنیم.
بی هیچ حرفی داخل سالن شدیم .همه در خواب ناز فرو رفته بودن .بیصدا لباسی تنم
کردمو خوابیدم.
با تکون های ارومی بیدار شدم
نیوشا_پاشو ابجی ، پاشو که کارمون ساختست.
_نیو به جان خودت دارم میمیرم از خواب ، بزار بخوابم.
نیوشا_اگه به من بود میذاشتم خواب به خواب بری ، د پاشو وگرنه این نره خر خودش
میاد.
_نره خر کیه دیگه؟
نیوشا_ هاکی جونو میگم ، همه تو صفن الا تو و من
با این حرفش مثل برق گرفته ها بلند شدم وتو یه چشم به هم زدن اماده و زودتر از
نیوشا زدم بیرون.
همه به صف شده و سرهنگ عبد المجد داشت سخنرانی میکرد اما خبری از هاکان
نبود.
نیوشا_ گشتم نبود نگرد نیست.
_یعنی چی؟
نیوشا_یعنی معشوقتم خواب مونده مثل خودت.
شایدم سرش جای دیگه گرمه...
_زبون به دهن میگیری ببینم سرهنگ چی میگه؟
نیوشا_خبری نیست ، فقط میخوان بفرستنمون سفر اخرت .هر کی زنده موند که خدا
عمرشو زیاد تر کنه هر کی هم سقط کرد ، شیطان رجیم دم جهنم منتظرشه
_چی میگی تو؟
نیوشا_ میگم دارن میفرستنمون اونجا که عرب نی انداخت
_مثل ادم حرف میزنی یا نه؟
نیوشا _ای کیو دارن میبرنمون آزمون دوره رنجری که از دوره چریکی بالاتره میفهمی
یعنی چی؟ یعنی خود کشی!
_تو هم دیگه یه جوری میگی که گفتم کجا میخوان ببرنمون.
نیوشا_ اااا نه بابا ، شجاع شدی!
_من شجاع بودم
نیوشا _ای شیر پاستوریزه ، ای همولیزه ، ای...
_یه چیزی بهت میگما نیو ، اون موقع که تو با دوستات رفتین قشم خوش گذرونی ، من داشتم همین دوره رو میگذروندم.
نیوشا_مرگ تو؟
_مرگ خودت
نیوشا_ ای قربونت برم ، پس خیالم راحت حالا حالا ها شیطان رجیم و نمی بینیم؟
خنده ام گرفته بود
_نه ، خیالت راحت
نیوشا_ ای نفس کش برین کنار که دوقلو های افسانه ای دارن میان...
با این حرفش چند تا از زنا برگشتن و با تاسف برامون سر تکون دادن..
دیگه برام مهم نبود دیگران چطور دربارمون قضاوت کنن.
دلم میخواست مثل نیوشا بی خیال و ازاد باشم.
نیوشا –ناتاشا ، به خدای احد و واحد من دیگه نمیتونم ... آب ..میخوام ...اب...
گشنمه ...اخه این پودرای زهر ماری جای غذا رو واسه ما میگیرن؟
خدا از سرت نگذره ناتا که اینطور منو آواره ی بیابون کردی ...
-بسه دیگه ، منم مثل تو دارم هلاک میشم..
به جای حرف زدن راه بیا تا زودتر برسیم ، فقط دو شب وقت داریم خودمونو به پایگاه
برسونیم...
این ماموریتی بود که باید واسه پایان دوره میدادیم...ما رو با هلیکوپتر به دشت
وسیعی بردن که خیلی از پایگاه دور بود...
با وسایلی که در اختیار داشتیم باید خودمونو در عرض سه روز به پایگاه میرسوندیم
وگرنه تنبیه سختی در انتظارمون بود ...
نیوشا-اخه یکی نیست بگه نامردا! ، سه تا بسته شکلات و یک قمقمه آب هم شد
اذوقه ؟ ...
این چترنجات به این سنگینی تو بر بیابون وبال گردنمون کردین که چی ؟به چه
کارمون میاد ؟
-یکی به یکی میگه دوره رنجری ...بازم شکر کن همینا رو هم دادن ...باید هر طور
شده زودتر خودمونو به قرارگاه برسونیم...
ما که سخت تر از اینم گذروندیم ... یادته شبی که دست خالی فرستادنمون تو اون
بیشه زار ؟
نیوشا-اخ یادم نیار که تمام تنم مور مور میشه...
بیچاره اون افغانیه که تو باتلاق خفه شد...
وای خدایا توبه ..توبه .. یادم نیار.
باشه بابا...
حالا باید یه گودال بکنیم...
نیوشا-میخوای قبرمونو بکنی؟ من که نا ندارم بزار همین جا جون بکنیم ، فوقش
جسدمونو این شغال موغالا میان میبرن...
-خنگ خدا ، مگه تشنه نیستی؟
نیوشا-چرا ، اما تا کی میخوای زمینو بکنی تا به اب برسی زرنگ؟
-احمق جون ، چاه نمیکنیم که فقط یه گودال بعد روش این چترو میکشیم تا صبح
کلی اب این تو جمع میشه....
نیوشا-تا صبح؟ من الان دارم جون میکنم..تا صبح که دیگه خدا رحمتم کنه... نور به
قبرم بباره...
_حقته ...چقدر گفتم کم اب بخور ...
نیوشا_ااا با ادم رو به موت که اینجوری حرف نمیزنن...
خودشو مثل جسد انداخت تو بغلمو با صدایی که از ته گلو خر خر میکرد گفت:
ناتا ...جگر گوشه ی من ...حلالم کن ...
لبخندی روی لبای خشک شده اش نشوند و به ارومی دستشو بلند کرد و تو هوا
تکون داد...
ـواسه کی دست تکون میدی دیوونه؟
نیوشا-واسه فرشته ی مرگ...وداع کن با خواهرت که اعزارئیل اومده خواهرتو ببره...
از تو بغلم هلش دادم کنار
-برو گمشو اون ور ، حنات دیگه واسه من رنگی نداره .....میدونم چشمت دنبال اون یه
ذره اب تو قمقمه منه ..اما کور خوندی ..دیگه گولتو نمیخورم .. علاوه بر اب خودت ،
نصف مال منم تو خوردی....
چشماشو ملتمسانه به من دوخت...
نیوشا-خواهش میکنم فقط یه ذره...
خواهش .. تو رو به لب تشنه ی امام حسین ...
اینقدر مظلومانه التماس میکرد که دلم اتیش گرفت ..قمقمه رو پرت کردم طرفش و
مشغول کندن زمین شدم...
تو هوا قمقه رو قاپید و نیشش تا بنا گوش باز شد..
نیوشا- خودمونیما ، خوب خرت میکنم و سوارت میشم
یه خیز به سمتش برداشتم که با خنده ازم دور شد.
_زود کوفت کن بیا کمکم کن این گودال و بکنیم...
نیوشا-ای به چشم...
دلم میخواست بدونم الان هاکان کجاست؟
از اون شب کذایی دیگه ندیده بودمش.
یعنی اتفاقی براش افتاده بود ؟
بی اختیار گوشه لبم رو که زخم شده بود و لمس کردم.
نیوشا_اوووی باز که هوشت رفت تو کفتر بازی ، وایسادی بالا سر من فاتحه میخونی
، خوب بکن این گودال لامصبو دیگه ،
به خودم اومدم
سریع گودال و کندیم و چتر و روش پهن کردیم..
دورش رو با خاک و سنگ پوشوندیم.. بایدتا صبح صبر میکردیم ..
نیوشا_ خوب اینم از گودال حالا یه فکری واسه این روده بزرگه کنیم که داره
کوچیکه رو هاپولی میکنه.
_حالا باید دنبال چند تا شکاف بگردیم .
نیوشا_جانم !؟ این شکافت ایهام داره . از چه نوعش میخوای عزیزم ؟ شکاف گوشتی
باسن؟
_خیلی خری نیو منظورم شکاف صخرست
نیوشا _ اون که لقب توعه عزیزم ، بعدشم تا بوده نبوده شکاف گوشتی خریدار داشته
نه سنگیش.
_خیلی بی تربیتی نیوشا ، دارم دنبال مار میگردم ، اونم فقط تو شکاف صخره ها گیر
میاد
با لودگی جیغی کشید و پشت من قایم شد
نیوشا_ خاک تو گورت ، مار میخوای واسه چی ؟
_واسه شام امشب.
نیوشا_دیگه چی موشی ،مارمولکی ، خجالت نکش ...عمرا لب بزنم ...اوق
_بیچاره اگه همین مارم گیر بیاریم کلاتو بنداز هوا
نیوشا_ترجیح میدم از گشنگی بمیرم
_باشه هر جور راحتی ، گفته باشم بعد نیای التماس کنی ، ناتا ، ناتا کنی که خبری
نیستا
نیوشا_برو بینیم بابا.
به دنبال شکاف گشتم تا بالاخره چند تا گیر اوردم ...
با آتیش و دودی که دم خونه هاشون راه انداختم اونا رو از تو لونه اشون کشیدم
بیرون... تو چشم بر هم زدنی گردن اونا رو میگرفتم و با یه حرکت چاقو سرشونو از تنشون
جدا میکردم.
_خوب اینم از شام امشب
نیو بر و بر منو نگاه میکرد .
با خارو خاشاک اتیشی درست کردم . مارا رو یکی یکی سر چوب کشیدم
عجب دود و دمی راه انداخته بودم.
نیوشا همچین با چشمای براق به مار بیچاره زل زده بود و اب از لب و لوچه اش
سرازیر شده بود که انگار داره بوقلمون سرخ شده میبینه ، اما غرورش اجازه نمیداد
بیاد جلو.
با ولع شروع کردم به خوردن
اینقدر سرو صدا راه انداختم که دیدم نیوشا عین گربه خزید کنارمو مارو از دستم
قاپید به دندون کشید...
_آی سوختم .. وای.. چه داغه...
عجب حالی میده به خدا...
فکر نمیکردم گوشتش به این خوشمزگی باشه.
_چی شد ؟ قرار بود از گشنگی بمیری که .
نیوشا _راستش دلم نیومد تو این برهوت بی خواهر شی.
_رو تو برم سنگ پا
نیشخندی بامزه تحویلم داد و مشغول خوردن شد.
صبح با خورشید و تو شب با ستاره ی بادکنکی و دب اکبر و غیره جهت یابی میکردیم...
تا اینکه از اون بیابون برهوت گذشتیم و به منطقه ی کوهستانی که پوشیده از درخت
بود رسیدیم..
فقط یه شب دیگه باقی مونده بود ... نمیدونم بقیه تا الان رسیده بودن یا نه؟
این منطقه درست بالای اردوگاهمون بود...
کافی بود ابشار توی جنگل و پیدا کنیم واز اون بالا با چتر بپریم و بعدش تا پایگاه فقط
نصف روز فاصله داشتیم...
نیوشا_ اخیش ، فس مخم داشت در میرفت از بس افتاب خورد بهش ، عجب جنگلی ،
اینجاست که باید گفت ، چی؟
فتبارک الله و احسن و الخالقین
_نه بابا از این حرفام بلد بودی و ما نمیدونستیم ؟
نیوشا_ خاک به سر بی احساست ، یه عمر جوونیمو پات حروم کردم ،
رخت چرکاتو شستم ،تازه میگی منو هنوز نشناختی ، حلالت نمیکنم !
اینارو با عشوه و صدای زیر میگفت و میزد به سینه اش
_خوب مسخره بازی بسه باید حواسمون جمع باشه همیشه تو اخرین مرحله تله
گذاری میکنن .
نیوشا _ مگه میخوان موش بگیرن؟
_نه ، میخوان نیوشای ناز نازی رو بگیرن .
نیوشا_ اوا غلط کردن گور به گوریا .
_نیو شوخی نمیکنم ، یکم جدی باش
نیوشا_بله قربان ، امر امر شماست.
_تو ادم بشو نیستی .
نیوشا_فرشته به این نازی ، دلت میاد ادمش کنی؟
حرف زدن بی فایده بود ، با یه بسم الله وارد جنگل شدیم ، هنوز چند کیلومتر جلو
نرفته بودیم که بدن نیمه جون یکی از سربازا رو دیدیم که از درخت اویزون شده و به
شدت ازش خون میرفت
نیوشا_یا دوازده امام ، این چه به روزش اومده ؟
_نگفتم بهت
نیوشا_کمکش کنیم؟
_صبر کن یه چوب بلند پیدا کنم
نیوشا_ چوب میخوای چیکار؟
_باید مطمئن شم دورش تله ی دیگه ای نیست .
اروم با چوب روی زمین پر از برگ کشیدم
انگار فقط همین یه تله بود .به سمت دختر رفتیم با کمک نیوشا اوردیمش پایین
خیلی ازش خون رفته بود.
نیوشا_حالا چیکارش کنیم؟
_باید با خودمون ببریمش
نیوشا_ولی یکم عجیبه ...
_چی عجیبه؟
نیوشا_قیافش اشنا نیست ، تا حالا ندیده بودمش.
تا نیوشا اینو گفت دختر چشماش باز شد و با چالاکی خنجر کمریش رو کشید و بازوی
منو که کنارش بودم زخمی کرد .
سوزش بدی تو دستم پیچید ، نیوشا اما فرز تر از دختر با یه حرکت پا خنجر رو از تو
دست دختر انداخت و با لگدای پی در پی اونو نقش زمین کرد.
نیوشا_ای تف به ذات پدر بد ذاتت چشم سفید.
حالت خوبه ناتا؟
_اره ، بیا ببندش به درخت تا بیدار نشده .اینم یه تله بود.
نیوشا_عجب دنیایی شده ها ، اینو پند گوشت کن خواهر ، اگه دیدی یکی داره جلوت
جون میکنه ،
محل سگم بهش نزار ، یهو دیدی مثل این گربه صفت پنجول کشید.
سریع دختره رو به تنه ی درختی بست و به من کمک کرد تا بقیه راه و ادامه بدم.
خدا رو شکر زخمم سطحی بود.
_نیوشا ، گوشاتو تیز کن ببین صدای اب میشنوی ؟
نیوشا_خودت که یه جفت درازشو داری ،
مال منو میخوای چیکار؟
_ااااااا باز بی ادب شدی ؟
نیوشا_خوب بابا حالا قهر نکن.
با حالت بامزه ای گوشاشو از مقنعه اورد بیرون و برگ پهنی از درختی چید و کنار
گوشش گرفت.
از حرکاتش خندم گرفته بود
_چیکار میکنی خله؟
نیوشا_هیییییییییسس ، رادارمو به هم نزن.
بیا ، دارم از این طرف یه صدایی میشنوم.
بیا دیگه...
دنبالش راه افتادم راست میگفت هر چی جلو تر میرفتیم صدا واضح تر میشد .
بعد از چند کیلومتر پیاده روی زیباترین منظره ای که یه ادم ممکنه تو زندگیش ببینه جلو روی ما بود.
درختای سر سبز پوشیده در حصار هوای مه الود با رنگین کمون خوشرنگی که از این
سر تا اون سر ابشار رو در بر گرفته بود.
همیشه دلم میخواست یه کلبه درختی تو همچین فضای رمانتیکی داشتم و با عشق
زندگیم عمرمو سپری میکردم ، یعنی میشد ؟
من ، هاکان ، با یه پسر کوچولوی ناز .........
نیوشا_آی ،باز تب مب نکنی که اینجا از سردار جون و امپولاش خبری نیستا.
با لبخند مشت کم جونی به بازوش زدم
نیوشا_چرا میزنی ؟ یتیم گیر اوردی ؟ بزار ، بزار سرهنگ جونمو ببینم .
لبخندم با قیافه مظلومی که به خودش گرفته بود به قهقه تبدیل شد .
نیوشا_ازار ، کوفت ، باز تب گرفتی؟
_گمشو تو هم ، ولی راست راستی تو سرهنگ و دوست داری؟
نیوشا _وای ناتا ، عاشقشم ؛ میمیرم براش ،
البته از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون من عاشق تمام مردای خوش هیکل
و نانازم.
هرکی خوشتراش تر عشق منم بیشتر
_دیوونه ، یه بار مثل ادم حرف نزنیا..
نیوشا_ااا خوب گفتی راستشو بگو ، منم گفتم.
_خوب بیخیال ، چترت و چک کن باید بپریم ، داره بادم میاد میتونیم با کمکش تا
نزدیک اردوگاه پرواز کنیم.
نیوشا_ ای جانم،می دونی من فقط بخاطر این چتربازیا وارد ارتش شدم
_چیه ؟ یادت افتاد به اخرین چتر بازیت؟
نیوشا_ اره ، کاشکی حالا اینجا بود ، قربونش برم...
_کاشکی رو کاشتن سبز نشد ، پایین میبینمت .
نیوشا_ااا صبر کن منم بیام ناخواهر.
ارتفاع ابشار اونقدر زیاد بود که به راحتی چترمونو باز کنیم
نیوشا_یوهو ، چه حالی میده ناتا
اگه میدونستم همچین بهشتی در انتظارمونه زودتر از اینا با کله میومدم...
اینقدر حرف زد و لودگی کرد که به پایگاه رسیدیم.
ارتفاعمون با زمین هر لحظه کمتر میشد.
نیوشا_ناتاشا ، تو هم سرهنگو کنار هاکان میبینی یا من از خوشی توهم زدم؟
چشمامو کمی ریز کردم اره انگار خود سرهنگ امینی کنار هاکان نظاره گر فرود ما
بود.
نیوشا _ ای خدا ، مرامتو عشق است ، کاش یه چیز دیگه ازت خواسته بودم.
من و ببین یاد بگیر ناتاشا ،
دیدم داره چترشو هی به اینطرف و اونطرف هدایت میکنه و صاف میره سمت
سرهنگ بدبخت ،
الکی جیغی کشید و خودشو انداخت تو بغل سرهنگ.
شدت برخورد اونقدر زیاد بود که سرهنگ بیچاره نتونست خودشو کنترل کنه با
نیوشا نقش زمین شدند وچتر نجات افتاد روشون.
هاکان با پوزخندی نگاهی به اون و بعد به من انداخت حتما فکر میکرد الانه که منم
همین کارو کنم ، اما کور خونده بود ، با مهارت چترو کنترل کردم و داشتم فرود
میومدیم که یهو باد تندی وزید و منو به سمت هاکان کشید.
اوه نه خدای من ، بمیرمم نباید این اتفاق بیفته.
ارتفاعم با زمین کمتر میشد چیزی نمونده بود بهش برخورد کنم ، همینطور با پوزخند
نظاره گرم بود ،
نه ، نمیزارم بیشتر از این تحقیرم کنی ، تو چند قدمیش طناب چترمو باز کردم و خودمو رها کردم..
یه لحظه تعادلم به هم خورد و رو شونه ی زخمیم فرود اومدم ، درست تو دو قدمیش.
_اخ دستم ..وای
هاکان_انگار نشونه گیریه خواهرت خیلی بهتره.
خدای من ، ببین چی میگفت ، باخشم سرمو بالا گرفتم .
_هنوز اونقدر بدبخت نشدم که خودمو تو بغل شما و امسال شما بندازم.
هاکان_پس قلت خیلی بدبخته که هنوز از رو امینی پا نشده.؟
از کار نیوشا که منو جلو این چلغوز از خود راضی کنف کرده بود عصبانی شدم
به سمتشون رفتم چادر رو با حرص از روشون کنار زدم.
نیوشا تا منو با اون چشمای عصبی دید با یه لبخند ملوس از رو سرهنگ که صورتش
حسابی گل انداخته بود ، سریع خودشو کشید کنار و بلند شد.
نیوشا_بازم معذرت میخوام ،شرمنده ، نمیدونم یهو این باد بی ادب از کجا پیداش شد .
سرهنگ_ اشکالی نداره ، پیش میاد دیگه ستوان نادری ،
سرهنگ بلند شد وبه سمت هاکان رفت.
نیوشا زیر لب با همون لبخند
_ای بر خرمگس معرکه لعنت ، خر ، جفت پا پریدی وسط فاز عشقیم
_د بیشعور ،
همین غلطا رو کردی که یه کثافتی مثل این چلغوز به خودش اجازه هر توهینی
میده .
نیوشا_کدوم چلغوز؟ کدوم اشغال؟ نشونم بده تا جفت پا چاک دهنشو جر بدم . غلط
کرده .
سرهنگ_بچه ها بیاید دنبالمون کارتون داریم.
نیوشا _قربونش برم ،حتما میخواد فاز لب گیریمونو کامل کنه ، اومدیم ،
عسسسسیززززززم
چنان چشم غره ای بهش رفتم که صداش تو گلوش خفه شد.
_به خدا اگه جلو اینا یه حرکت اشتباه بکنی ، حرمت خواهری رو میزارم کنار و
جلوشون چنان میزنم تو دهنت که ..
نیوشا کمی عصبانی_که چی ؟هان ؟ به گربه بگم عبوالقاسوم؟
فکر نکن دو دقیقه زودتر به دنیا اومدی بزرگتریاااا.
تنه ای بهم زد و جلو تر از من خودشو به اونا رسوند.
خدای من ببین این اشغال چقدر منو تحریک کرده بود که با نیو گلم اینجوری حرف
زدم .میدونستم تمام حرفاش فقط شوخیه و از گلم پاکتره ، اما...
سرهنگ_ستوان نادری با شمام ؟ موافقید ؟
_چی؟
نفهمیدم کی بهشون رسیده بودم و اونا از ماموریت حرف زدن .
هاکان_سه ساعته واسه در و دیوار نطق میکنم
سرهنگ_ماموریتو میگم ، حاضرید همکاری کنید ؟ .
بدون اینکه بدونم چه ماموریتیه
_بله ، بله حتما
هاکان_مامورای کار امد تر از شمام هستند اما
هدف از اومدن شما سرگرم کردن اوناست و بس ، اونم به خاطر همسان بودن شماست ....
_لطفتون کم نشه ، یه بارگی بگین انتر میخواین تا انتر بازیش حواس همه رو پرت کنه.
هاکان با لبخندی که به زور جعمش کرد
_افرین ، خوب فهمیدی ، یه چیزی تو همین مایه ها ، اما دلقک بیشتر بهتون میاد.
_فکر نمیکنید زیادی با ادب تشریف دارید؟
هاکان _وقتی خودتون به شخصیتتون لقب انتر میدید ، دیگه چه توقعی از بقیه
دارید ؟ .
نگاهی به نیوشا کردم بلکه اون یه جواب دندون شکن بهش بده ، اما اون به حالت قهر
صورتشو ازم برگردوند..
سرهنگ_ بچه ها ، خواهش میکنم ،
ببینید ، شما باید عین هم لباس بپوشید و ارایش کنید ...طوری که وقتی وارد مجلس
شدید دهن همه باز بمونه.
نیوشا_حالا ما تو این برهوت لباس و سرخاب سفیداب از کجا گیر بیاریم ..؟
هاکان_ اونا رو خودم جور کردم ، فقط سریع بجنبید که وقت تنگه ، بیاید بریم تو
ساختمون ؛ طبقه بالا تو اتاق رو تخت همه چیز محیاست.
وارد اتاق شدیم ، نیوشا هنوز باهام قهر بود
_نیو نیو ، گل من ، معذرت ، یه لبخند بزن ،
خواهش میکنم ، نمیدونم چرا هی پاچه میگیرم ، این سردار بد جور رو اعصابم رفته...
نیوشا نیم نگاهی بهم انداخت
_ خوبه خودت میدونی سگ اخلاق شدی ..
_اره ، من سگ اخلاق ، تو منو ببخش
نیوشا_انتر ؟ حیوون بهتر از این گیر نیاوردی بچسبونی بهمون ؟
مثلا میخواستی ادای منو دراری بگی اره منم بلدم تکه بپرونم؟ خاک تو سرت .
_هوی ، باز بهت خندیدم
نیوشا _کو خنده ؟ موندم تو چرا چشمات چپ نمیشه این همه چشم غره میری باهاش.
تقه ای به در خورد
سرهنگ_دخترا ، اماده شدید؟
نیوشا_ ااا ما که دو دقیقه نیست اومدیم تو اتاق تا 1 ساعت دیگه حاضر میشیم...
سرهنگ _ببخشید ، فقط زودتر بچه ها ، هلیکوپتر اومده ، منتظره...
نیوشا همین طور که به سمت تخت میرفت
_این بارو میبخشمت اجی ، اما فقط همین یه بارو ، حالا بیا زود حاضر شیم .
17112 کاراکتر 💙