
𝐰𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐡𝐞𝐥𝐥4p
![♡♬[灰色の蝶]♬♡](https://dl.blogix.ir/webp/20250804164048143078.webp)
خو اینم پارت جدید حمایتا هم بدک نیستTㅗT
_انقدر با اون خنده های مسخرت چرت و پرت نگو،دارم واقعیت رو بهت میگم هانیل.
خنده های دختر محو شدند و جایشان را به چشمانی دادند که کمتر کسی تابحال از او دیده بود.
_من فرشته زنانم اسرانجائیل،و تو از من میخوای توی عشق بهت کمک کنم؟اونم عشق دوتا پسر؟
دستانش را دور لیوان پلاستیکی حلقه کرد و محلول موجود در آن را نوشید.هرکسی نمیدانست فکر میکرد در آن لیوان نوشیدنی بخصوصی است،اما در آن لیوان فقط آب بود!هانیل عاشق سادگی و ثبات بود.
_موضوع این نیست هانیل!یه دخترم داره از این قضیه زجر میکشه،آریل لحظه به لحظه داره ثبات عاطفیشو از دست میده،تنها کسی که میتونه بهش ثابت کنه این عشق براش ضرری نداره و اشتباه نیست تویی!
دستش را روی لبان اسرا گذاشت.
کافیه،نمیخوام بیشتر بشنوم اسرا،براش یه فکری میکنم؛نمیخواد بیشتر از این اعصابمو خورد کنی،فقط کافیه این محلولو به ساندا بدی.
اسرا با بهت به او خیره شد.از کی تابحال هانیل برای کارهایش از چیزهای مادی استفاده میکرد؟
_چی هست؟
چشمان هانیل دوباره به حالت اول خودشان با همان شیطنت همیشگی برگشتند.
_آب!
آریل دمش را از آب بیرون کشید و روی خشکی نشست.چیزی در درون قلبش آزارش میداد که نمیدانست چیست.
به سختی خودش را کامل از آب درآورد و به پاهای انسانیش،که هنوز به آنها عادت نکرده بود خیره شد.از وقتی فرشته ای را که درحال بیهوش شدن بود را از توی آب نجات داده بود،هروقت به خشکی می آمد این پاهای عجیب را حس میکرد و میدید.
او همان پری دریایی افسانه ای که این بار شانس جدیدی برای زندگی در دنیای فرشتگان به او داده شده بود اما این اتفاقات زندگی جدیدش بودند که دوباره تکرار میشدند!
از درد قلبش ضعیف شده بود ولی این بار برای عشقش دست به هرکاری نمیزد هرچقدر هم ضعیف و ناتوان میشد.ناگهان چشمش به عشق مخفی اش خورد ولی این دفعه با احساساتی متفاوت و تغییر کرده،چه چیزی عوض شده بود؟با هر بدبختی ای که شد خودش را به کنارش رساند و نشست.
_آمممممم چیزی شده؟
_چیه نکنه تو هم میخوای عشقمو ازم بدزدی؟
عادت عجیب آریل دوباره به سراغش آمد،از خجالت چشمانش آبی شد.
_ن..نه...همچین منظوری نداشتم.
اخمی روی صورت پسر پدیدار شد،او بداخلاق و بی احساس نبود،فقط گاهی...کمی...عجیب میشد!بالاخره غرورش را شکست.
_من...من نمیتونم تحمل کنم که لوسیفر داره به جبرئیل آسیب میزنه،من به عنوان دوست خوبیش رو میخوام.
آریل بیشتر از چیزی که ساندالفون بداند اورا درک میکرد.
_مطمئنی فقط همینجوریه؟
_نه از هیچ چیزی مطمئن نیستم،فقط میدونم بدجوری بهش نیاز دارم.
آریل سعی کرد آرامشش را حفظ کند و به حرف هایش ادامه دهد.
_اما خودت میدونی عشقی که اسرانجائیل بخشی از اون رو تشکیل نداده باشه..یه اشتباهه و من مطمئنم که اون اشتباه نکرده،اونا درکنار هم خیلی قشنگن...
چشمانشان بهم گره خورد.آب،عواطف،ثبات،سادگی در عین پیچیدگی...حسی فراتر از دوستی و کمتر از عشق،این جادوی هانیل بود!