
وقتی او زنگ می زند P2

خب اومدم با یه پارت طولانی تر و دستم شکست تا نوشتنش تورو خدا حمایت کنید 😂😭😭
خب برو ادامه که از دستش ندی😘
🕰️ پارت دوم: پنج سال پیش، از زبان میسو (دبیرستان)
سال دوم دبیرستان بودم. اون روز مثل همیشه خسته از کلاس ریاضی، رفتم سمت کتابخونهی مدرسه. یه گوشهی دنج داشت که همیشه اونجا مینشستم و دفتر شعرم رو ورق میزدم. داشتم دنبال یه کتاب دربارهی "ادبیات کلاسیک کره" میگشتم که یه صدای آروم از پشت سرم گفت:
+اون کتابو نخون، خیلی خشک و بیروحه. یه چیز بهتر پیشنهاد میکنم.
برگشتم. یه پسر با موهای مشکی و یه هودی طوسی، لبخند نصفهنیمهای روی لبش بود. یه کتاب دیگه دستش بود، اسمش "شعرهای گمشدهی عصر چوسان".
_تو همیشه اینقدر بیمقدمه نظر میدی؟
+فقط وقتی مطمئنم که حق با منه.
خندیدم. اونم خندید. خودش رو معرفی کرد:
+من تهجو هستم، کلاس ۲-۳. تو؟
_میسو، کلاس ۲-۱.
اون روز فقط چند دقیقه حرف زدیم. ولی وقتی برگشتم خوابگاه، یه پیام توی اپ مدرسه برام اومد:
+سلام میسو، تهجو هستم. خوشحال میشم بیشتر باهات حرف بزنم. شعر مینویسی؟
_سلام تهجو. آره، گاهی. بیشتر برای خودم، نه برای نمایش.
+میتونم یه شعر ازت بخونم؟
_فقط اگه تو هم یکی از شعرهاتو بهم بدی.
+معاملهست.
از اون شب، هر شب با هم حرف میزدیم. دربارهی شعر، کتاب، زندگی، حتی ترسهامون.
توی یه روز بارونی داخل یه الاجیق وقتی منتظر بودیم بارون بند بیاد گفت:
+میسو، تا حالا حس کردی یه نفر فقط با یه جمله میتونه آرومت کنه؟
_آره... شاید تو. با اون جملهات دربارهی کتاب خشک.
+اون فقط شروعش بود. من از همون لحظه میخواستم باهات حرف بزنم.
_چرا؟
+چون یه چیزی توی نگاهت بود که شبیه شعر بود. آروم، ولی پر از معنا.
اون لحظه، قلبم یه ضربهی اضافه زد. نمیدونستم چی بگم. فقط گفتم
_تهجو... تو یه حس خاصی داری. نمیدونم چییه، ولی واقعیه.
+بیچاره شدم
_ها
+ فکر کنم دوست دارم
و بعد خیلی آروم لب هامو بوسید
از اون اتفاق، رابطهمون یه رنگ دیگه گرفت. توی مدرسه با هم ناهار میخوردیم، گاهی توی حیاط مدرسه قدم میزدیم. یه بار برام یه شعر نوشت:
> "میسو، مثل برگ پاییزی،
> افتاده ولی زنده،
> توی سکوتت، یه فریاد هست،
> که منو بیدار میکنه."
منم یه روز براش یه نقاشی کشیدم. پرترهش بود، با همون لبخند نصفهنیمه. گفت که هیچکس تا حالا براش همچین چیزی نکشیده.
اما یه روز، همه چیز عوض شد.
تهجو گفت که خانوادهش قراره مهاجرت کنن. یه فرصت تحصیلی براش پیش اومده. من ترسیدم. گفتم:
_یعنی میخوای بری؟ بدون خداحافظی؟
+نه، قول میدم که برمیگردم. فقط یه مدت کوتاهه.
_قول میدی؟ تهجو، من نمیخوام دوباره تنها بشم...
+قول میدم، میسو. تو تنها نمیمونی.
ولی چند هفته بعد، بیخبر رفت. هیچ پیامی، هیچ خداحافظی. فقط یه سکوت سنگین که پنج سال طول کشید...
اولش فکر کردم شاید گوشیش خراب شده. شاید اینترنت نداره. شاید خانوادهش هنوز نرفتن. هر روز پیام میدادم:
_تهجو، خوبی؟
_تهجو، رفتی؟
_تهجو، فقط یه کلمه بگو که زندهای...
ولی هیچ جوابی نیومد. نه seen، نه delivered. فقط سکوت.
روزها گذشت. ماهها. سالها. هر بار که از کنار کتابخونهی مدرسه رد میشدم، اون لحظهی اول دیدارمون مثل فیلم جلوی چشمم پخش میشد. اون جملهی سادهاش:
> "اون کتابو نخون، خیلی خشک و بیروحه..."
چند بار خواستم همه چیز رو فراموش کنم. حتی یه بار دفتر شعرم رو پاره کردم. ولی نتونستم. تهجو یه تکه از من شده بود. یه تکهی گمشده.
هر وقت بارون میاومد، یاد اون شعرش میافتادم. هر وقت کسی لبخند نصفهنیمهای میزد، دلم میلرزید. حتی وقتی یه پسر دیگه بهم ابراز علاقه کرد، فقط یه جمله توی ذهنم چرخید:
> "تو یه چیزی توی نگاهت داری که شبیه شعره..."
هیچکس مثل اون نبود. هیچکس نمیتونست اون حس رو برگردونه.
تا اون شب، پنج سال بعد، توی پارک خیابون جیمز، وقتی دستی آروم شونهم رو لمس کرد و گفت:
+میسو...
و من برگشتم، و دیدمش. تهجو بود. همون نگاه، همون لبخند، فقط کمی بزرگتر، کمی خستهتر.
قلبم ایستاد. نه از خوشحالی، نه از غم. از همهی خاطراتی که یهدفعه برگشتن. از همهی سوالهایی که بیجواب موندن. از همهی شبهایی که با اشک خوابیدم.
_تهجو... اینجا چیکار میکنی
اون فقط نگاه کرد. انگار خودش هم نمیدونست چی باید بگه. ولی من میدونستم. این شروع یه مکالمهی جدید بود. یه مکالمه که باید پنج سال پیش اتفاق میافتاد.
خب این پارتم تموم شد به حرمت اون شعری که گفتم حمایت کنید گناه دارم😭😂
خیلی دوستون دارم😘😘😘