سلام به همه ! ببخشید اینقدر دیر به دیر پارت جدید میزارما ! 😁😁

 

خب . حرفی ندارم فعلا . 

اگر خواستید برید ادامه ⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️

 

 

 

خطری در کمین دنیا ها قسمت سوم

الکس به بچه و گربه اش نگاه کرد . گربه در آغوش بچه ، آرام لم داده بود . الکس با دستش سر بچه را نوزش کرد و گفت :" ممنونم بچه جون . " بچه که منتظر این حرف الکس بود ، لبخندی زد و سرخوش از پیش دستیار کارآگاه رفت .
الکس به کارآگاه ، جادوگر ، برده و فرمانده اشاره کرد که بیایند . وقی هرسه نفر آمدند ، الکس برایشان همه چیز را توضیح داد . به آنها گفت احتمالا چه کسی پشت این قضایا است و چه میخواهند بکند . او به برده گفت به دیگران بگوید همینجا باشند و خودش هم اینجا بماند .
الکس دقیقا زمانی که آن دزد بخواهد معجزه گر کفشدوزک و گربه را بدزدد نگه داشت و گفت :" حواستون باشه ، سریع میریم داخل ، تک تک معجزه گر ها رو ازش میگیریم و خودش هم دست و پا بسته بر میگردونیم به دنیای خودش . بدون هیچگونه خراب کاری و کار اضافه ایی . واضحه ؟ " هرسه سرشان را به نشانهء فهمیدم تکان دادند . 
الکس تا سه شمرد و هرسه نفر را به داخل دروازه فرستاد . اگر خودش هم میرفت ریسک بزرگی انجام میداد . 
قرار بود جادوگر با یک طلسم زن را بی حرکت نگه دارد ، تا کارآگاه تمام معجزه گر ها را بردارد . اگر طلسم جادوگر بر روی زن کار نمی کرد ، یعنی درحال استفاده از دو معجزه گر خروس یا گاومیش بود و این یعنی فرمانده باید وارد عمل میشد و او را میگرفت تا نقشه ادامه پیدا کند .

حدس الکس درست بود و زن دارای یکی از دو معجزه گر خروس یا گاومیش بود ، زیرا طلسم جادوگر ، کوچک ترین تاثیری رویش نداشت .
فرمانده با زن گل آویز شد . مبارزهء فرمانده و زن زیاد طول نکشید چون زن فرمانده را محکم روی زمین انداخت و این یعنی او الان صاحب معجزه گر گاومیش بود ، تا اینکه زن ناپدید شد . 
الکس کمی دروازه را عقب و جلو کرد تا ببیند درست دیده است یا نه . پنج بار آن صحنه را دید و بعدش متقاعد شد که درست دیده . دروازه را برای بازگشت آن سه نفر ، به آنجا باز کرد . بعد از اینکه مطمئن شد که هرسه نفر وارد شده اند دروازه را بست .
حسابی کلافه شده بود . یعنی هم معجزه گر گاومیش و هم معجزه گر خروس را داشت ؟ حالا باید چه کار میکردند ؟ واقعا نمی فهمید باید چه کاری انجام دهد ، تا اینکه چشمش به دروازه ایی افتاد ، که درحال جلو و عقب برده شدن زمانش بود . 
با دقت تمام به دروازه خیره شد و بعد ، با سرعت تمام به سمت دروازه رفت و دستانش را مانند کسی که میخواهد یکی را در آغوش بگیرد باز کرد و وقتی به دو قدمی دروازه رسید ، آن ها را محکم بست ؛ ولی چه فایده ایی داشت ؟ زن دیگر رفته بود .
الکس با نا امیدی گفت :" تمام این مدت ، اون مدام توی اینجا میومد و میرفت . ماهم بیخبر از اون بودیم . فرمانده ، کارآگاه ، جادوگر ؛ همراهم بیاین . بقیتون هم اینجا باشید و حواستون رو حسابی جمع کنید . " سپس به دروازه خیره شد و سعی کرد به یاد بیاورد این چه خط زمانیی است . 
از ظاهرش میشد حدس زد در یکی از دنیاهایی است که در آن امپراطوری و یا همچین چیزی کهکشان را کنترل میکرد . قیافه ایی متفکر به خود گرفت و زمان را کمی جلو برد و به یک سفینهء بزرگ در کهکشان برخورد کرد . به احتمال زیاد همان دنیایی بود که فکرش را میکرد . 
دنیایی شبیه به یکی از سری فیلم های محبوبش ، به نام جنگ ستارگان . البته ، این اصلا چیز خوبی نبود . در این دنیا به احتمال زیاد ، یا باید با لرد ویدر و پالپاتین روبه رو میشد ، یا اگر آن یکی دنیا بود ، باید با خاندان معروف و قدرتمند جکسون متوجه میشد . 
افراد این خاندان ، همه و همه جنگجویانی مانند لرد ویدر بودند . آنها هم مهارت های مبارزه مانند یک جدای را داشتند ، هم مهارت های مبارزه مانند یک مَندلورین و مهم تر از همه ، مهارت های مبارزه مانند یک سیت . خاندانی که نفوز بسیاری در امپراطوری دارد و بسیار دنبال قدرتی بودند که بتوانند با آن امپراطوری را شکست ناپذیر کنند . 
قطعا آمدن زن به این دنیا ، به هیچ عنوان اتفاقی نبوده .

الکس نفس عمیقی کشید و رو به فرمانده ، جادوگر و کارآگاه گفت :" جایی که زن رفته ، خطرناکه . پس اینبار منم باهاتون میام . " کارآگاه گفت :" خب ، یکم برامون توضیح بده ببینم چجور دنیاییه . " الکس گفت :" فیلمای جنگ ستارگان رو دیدین ؟ " کارآگاه و جادوگر ، شروع کردند به تایید این موضوع و تحسین کردن سری فیلم های جنگ ستارگان . در این میان ، فقط فرمانده بود که گیج شده بود . 
الکس به صورت خلاصه همهء چیز را برای او توضیح داد و در آخر اضافه کرد که ممکن است دنیایی که در آن میروند ، دنیایی نباشد که آنها میشناسند و چیز های جدیدی در آن ببینند . 
سپس آماده شد ، تا وارد آن دنیا شوند . آنها دقیقا زمانی وارد دروازه میشدند ، که زن وارد آن شده بود و هر دو معجزه گر خروس و گاومیش را از او میگرفتند . 
الکس و آن سه وارد دروازه شدند و بلافاصله زنی که پشتش به آنها بود گلاویز شدند که کسی جلوی آنها را گرفت . 
الکس احساس خفگی میکرد . احساس میکرد کسی با دودستانش گردنش را گرفته و محکم فشار میدهد ؛ ولی کسی گلویش را نگرفته بود . وضعیت کارآگاه و جادوگر نیز همین بود . فرمانده هم توسط شخصی شنل پوش گرفته شده بود .

الکس به شخص شنل پوش خیره شد . شخص شنل پوش ، لباسی تیره رنگ به تن داشت ، روی آن یک شنل پوشده بود و کلاه شنل روی سرش بود و در نهایت ، نقابی آهنین بر روی صورتش داشت و آن را کاملا پوشانده بود . آن شخص فرمانده را گرفته بود و  شمشیر نوری قرمز رنگش را زیر گلوی فرمانده گزاشته بود . 
الکس بلافاصله گفت :" م...ما...به دنبا...له ... نا...نابودی...نابودیه لرد... لرد جکسونیم ... " با گفتن حرف آخرش ، فشاری که روی گلوی الکس بودبرداشته شد . الکس شروع کرد به نفس نفس زدن . وضعیت کارآگاه نیز همین بود ؛ ولی جادوگر هیچ واکنشی نشان نداده بود . 
بیشتر که دقت کرد فهمید او اصلا نفس نمیکشد . 
با وحشت به جادوگر نزدیک شد . سیلی ایی به گونه اش زد . جادوگر هیچ واکنشی نشان نداده بود . دوباره به او سیلی زد ؛ ولی اینبار نیز کار ساز نبود . او شروع کرد انجام عملیات تنفس مصنویی . این هم کارساز نبود .
الکس باعث مرگ یک نفر شده بود . او مقصر بود . کارآگاه و فرمانده در کنار الکس نشستند . 
کارآگاه گفت :" نه ... نگو که ... نگو که اون مرده ... " فرمانده گفت :" مرگ و میر یه چیز عادیه . مثلاً قبل از اینکه فرمانده بشم ، هروقت برای تحقیق و مطالعه روی تایتانا از دیوار ها بیرون میرفتیم ، از سی نفرمون سی و یک نفر میمردن ... اینقدر طلفات داشتیم ... " کارآگاه شروع کرد به اشک ریختن . الکس با تعجب به او نگاه کرد . 
کارآگاه با گریه گفت :" ولی... ولی اون فرق داره ... اون ... اون مثل برادر دوقولوم بود ... یادتونه ؟ اون روی شیطان یه طلسم اجرا کرد ... ولی طلسم سرش اثر نکرد و ... شیطان افتاد دنبالش ... " سپس با دو دستانش جلوی صورتش را گرفت و زار زار گریه کرد . 
الکس و فرمانده هاج و واج یکدیگر را نگاه کردند . الکس گفت :" داداش ... اینی که تو میگی مال همین چند دقیقه پیشه ها ... " فرمانده نیز با تکان دادن سرش ، این موضوع را تایید کرد .
کارآگاه با جیغ جیغ و ناله گفت :" نه ... اون زندست ... فقط باید بهش تنفس مصنویی بدم ! " سپس به سمت جادوگر رفت تا به او تنفس مصنویی بدهد ، که ناگهان جادوگر کنار رفت . 
جیغ زن و الکس در آمد . جادوگر به سرعت گفت :" تو نه آقا ! بزار خانوما تلاش کنن !" کارآگاه سر جایش خشکش زده بود و فرمانده پشتش را به آنها کرده بود و ویبره میرفت . الکس به جادوگر خیره شد و گفت :" مردک هَوَل ! حیف اون نسخه های موازی بدبخت تو که یه همچین کسی مثل اونا هست ! " جادوگر شروع کرد به خندیدن . او گفت :" شرمنده ... اول میخواستم بترسونمتون ، بعد که الکس شروع کرد به انجام عملیات تنفس مصنویی ، گفتم یکم بیشتر تو این حالت بمونم که ... " او در هنگام گفتن حرف های آخرش صدایش را کمی پایین آورد و سرش را پایین انداخت . 
جادوگر گفت :" شرمنده ... کار خوبی نکردم ... " کارآگاه چیزی نگفته بود . او فقط به جادوگر نگاه میکرد . همینش هم جای شکر بود .
" شما کی هستید ؟ " این را زن پرسیده بود . الکس سرش را به طرف زن برگرداند و به او خیره شد . او دقیقا ماننده دیگر زن هایی بود که در مرز بین دنیاها و زمان ها بودند . 
الکس تمام ماجرا را کامل برای آنها توضیح داد و احتمالاتش را نیز به آنها گفت و سپس ، خودش و آن سه نفر را به آن دو معرفی کرد . 
زن بعد از پایان حرف های الکس و معرفی آنها گفت :" کمکتون میکنیم . ما دل خوشی از امپراطوری و خاندان جکسون نداریم . من میبل جنزم . اون هم که اونجاست ، دوست و همکارم  " ایی اُ " هست . " سپس با یکدیگر دست دادند .

 

قرار شد آنها با سفینهء میبل و ایی اُ ، به راهشان ادامه دهند . آنها از جایشان بلند شدند که به دنبال میبل و ایی اُ وارد سفینه شوند که کارآگاه جادوگر را در آغوش کشید . الکس شکه به آنها نگاه کرد . به هیچ عنوان توقع نداشت که کارآگاه جادوگر را در آغوش بگیرد . بیشتر توقع داشت که دهن جادوگر را سرویس کند . 
کارآگاه گفت :" خوش حالم که زنده ایی ... باورت نمیشه چقدر دوستت دارم ... " الکس دهانش باز ماند . تمام سعیش را کرد تا جلوی ذهن کثیفش را بگیرد ؛ ولی موفق نشد . آخر هرکسی با این حرف ، ذهنش به جاهای کثیف کشیده میشد . 
جادوگر ( هم که ظاهراً نتوانسته بود جلوی ذهن کثیفش را بگیرد ) با ترس و استرس گفت :" چ...چی ؟ دو...دوستم ... داری ؟ " سپس خنده ایی عصبی کرد . کارآگاه جادوگر را رها کرد و با قیافه ایی عبوس گفت :" جلوی اون ذهن کثیفتو بگیر کثافت ... منظورم از دوستت دارم ، دوست داشتن مثل برادرم بود ... " سپس دستش را درون جیب های کتش کرد و جلوتر از بقیه شروع کرد به رفتن ، که ناگهان سرجایش ایستاد . او گفت :" خاک تو سرتون منحرفای بدبخت ..." سپس به سمت سفینه رفت .