سلام به همگی ! ✨💖🌈

حالتون چطوره ؟ 

شرمندم اینقدر فاصله افتاد بین قسمت ها 😁

این نیمهء اول قسمت چهارم داستانه ، چون بقیش رو هر کاری کردم نتونستم جا بوم توی این پست ، برای همین بقیش قراره بشا نیمهء دوم قسمت چهارم 😁🤭🤭

 

لطفا برید ادامه ⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️

 

..........................................

 

زنی قد بلند با لباسی خاکستری ، که نقابی بزرگ کل صورتش را پوشانده بود ، در یک اتاق ایستاده بود . 
او منتظر شخص خاصی بود . اگر آن شخص می آمد ، میتوانست کاری که میخواهد را عملی کند . 
دستش را درون جیبش کرد و اشیاء درون آن را لمس کرد . احساس میکرد به چیزی که میخواسته رسیده است . به خودش افتخار میکرد . او کاری را انجام داده بود که دیگران نتوانسته بودند آن را انجام دهد . 
در اتاق باز شد و مردی شنل پوش وارد شد . مرد نقابی نقره ایی زده بود . زن با دیدن مرد ، لبخندی صمیمانه زد و دستانش را باز کرد و با صمیمیت خاصی گفت :" لرد جکسون ! نمیدونید چقدر از دیدنتون خوشحا... " مرد میان حرف زن پرید و با خشم گفت :" خفه شو ! پسرم کجاست ؟ تو گفتی پسرم رو با خودت میاری ." صدای مرد از زیر نقاب نقره ایش خش دار و کلفت بود و کمی ترسناکش میکرد . زن خونسردانه به دیوار تکیه داد و بی پروا گفت :" اون به زودی میاد . با خواست خودش هم میاد . حالا بهم بگو ، اون جواهراتو آوردی ؟ " مرد گفت :" آره . هر دوشو آوردم ؛ ولی بعد از اینکه پسرم اومد بهت میدمشون . " زن به سقف خیره شد . او اصلا آزرده خاطر نشده بود و نگران نبود . اطمینان داشت که نشه اش شکست نمیخورد . اینبار فقط آن دختر کوتوله و چند مایکل جکسون میخواستند جلویش را بگیرند . 
مایکل جکسون ... از اولش از او بدش می آمد . او گند زده بود به زندگی اش ؛ ولی قصد نداشت با فکر کردن به این موضوع حال خوبش را خراب کند .
سربازی سراسیمه وارد اتاق شد و گفت : " لرد جکسون ، یه ریزِرکِرَست داره به سمتمون میاد . " مرد به زن نگاه کرد و به سرباز گفت :" هرجور شده ، سرنشیناش رو بگیرین و بیارین پیشم . "  

                        *


الکس در سفینه راه میرفت . خلاصهء نقشه ایی که داشتند این بود که دستگیر شوند و وارد سفینه شوند ، سپس با اسلحه ایی که میبل در لباسش مخفی میکرد چند تن از سربازان را میکشتند و فرمانده ، کارآگاه و جادوگر لباس آنها را میپوشیدند و زن را پیدا میکردند ، معجزه گر ها را از زن میگرفتند و بعد همه چیز با بازگشت آنها و برگرداندن تمام معجزه گر ها ، درست میشد . 
همه درحال کاری بودند و در این میان فقط ایی اُ بود که هیچ کاری انجام  نداده بود . او صاف و بی حرکت ، کنار در ایستاده بود . اگر صدایی از دیوار در می آمد ، از او در نمی آمد . همینش روی مخ الکس بود . 
" اینطوری نگاش نکن . وقتی با یکی گرم بگیره شروع میکنه به حرف زدن . من خودم شیش ساله که باهاش زندگی میکنم . " این را میبل گفته بود . الکس لبخندی زد و گفت :" پس شونزده سالته . تعجب نکن ، من زندگی بیشترتون رو از حفظم ، البته زندگی تو و بعضی های دیگه رو زیاد بلد نیستم . " سپس به دیوار تکیه داد و به کارآگاه ، فرمانده و جادوگر خیره شد که داشتند با دقت سفینه را نگاه میکردند . 
" من بیشتر وقتم رو در این حالت هستم . بانیکس . دارندهء معجزه گر خرگوش . خیلی کم پیش میاد که برگردم خونمون . باور نمیکنی چقدر دلم برای ... " میبل جملهء الکس را کامل کرد و گفت :" برای خونه تنگ شده ... منم . وقتی ده سالم بود ، همه چیزمو از دست دادم . " سپس هر دو به یکدیگر خیره شدند . 
" بزارین ده دقیقه از آشناییتون بگذره ، بعد زندگیتون رو برای هم بگین . " این را کارآگاه گفت و قیافه ایی حق به جانب گرفت . 
ایی اُ به سمت آنها آمد و گفت :" به سفینهء لرد جکسون رسیدیم . " صدایش از زیر نقاب ، خش دار ، کلفت و کمی ترسناک بود . میبل از جایش بلند شد و گفت :" عالیه . بذار بگیرنمون . " سپس روی صندلی خلبان نشست و سفینه را از حالت پرواز خودکار در آورد . 
الکس به سمت صندلی خلبان رفت و گفت :" نقشهء خروج با تو بود ، بهتره همین الان بهمون بگی . " میبل با سرخوشی گفت :" یه کاریش میکنیم . " الکس سرفه ایی کرد و پرسید :" یعنی چی ؟ منظورت چیه ؟ " ولی میبل دیگر چیزی نگفت . 
میبل یکی از دکمه ها را فشار داد . صدایی از درون میکروفونی که نزدیک دکمه بود ، پخش شد . صدا گفت :" خودتون رو تصلیم کنید و همراه با ما ، وارد سفینهء لرد جکسون بشید . " میبل سرش را نزدیک به بلندگو کرد و گفت :" بله . الان فرود میایم . " سپس سفینه اش را به سمت سفینهء بزرگ لرد جکسون برد .

وقتی فرود آمدند ، چند سرباز وارد سفینه شدند و آن ها را با سلاح هایشان تا بیرون همراهی کردند . 
در آنجا مردی با شنلی سیاه رنگ و بلند ، که نقابی نقره ایی به صورت داشت ایستاده بود .
ایی اُ با دیدن مرد ، برای چند ثانیه سر جایش ایستاد . فقط ایی اُ اینگونه نشد ، بلکه میبل نیز اینطور شد . نفرت از چهرهء میبل میباردید .

الکس ترسید که میبل اسلحه اش را در بیاورد و به لرد جکسون شلیک کند . 
لرد جکسون با صدایی که از زیر آن نقاب نقره ایی اش می آمد گفت :" خب ، خب ، خب ! ببین کی ... " قبل از اینکه لرد جکسون حرفش را تمام کند ، میبل اسلحه اش را در آورد و به سمت لرد جکسون نشانه گرفت که ایی اُ اسلحه را از دست او گرفت و با آن میبل را هدف گرفت . 
الکس شکه شد . چرا اینطور شد ؟ ایی اُ داشت چه کار میکرد . 
" این هم از شاهزادهء فراریه سیارهء اون شورشیای کثیف ، قربان . " الکس به میبل خیره شد . میبل شکه شده بود . او گفت :" چی ؟ ایی اُ ... داری ... داری چی میگی ؟ " ایی اُ بی توجه به میبل ادامه داد :" وقتی گیرشون انداختیم شک کردم ، پس مجبور شدم صحنه سازی کنم که خیانت کردم سرورم . اون نوزاد بچهء یه خدمتکار بیچاره بود ، تا ما گمراه بشیم و فکر کنیم این زن ، یه خدمتکاره ... " او اسلحه را محکم روی سر میبل گذاشت . 
الکس دوست داشت ایی اُ را بکشد . او به آنها خیانت کرده بود . هرچه نباشد ، او از خاندان جکسون بود . یک خاندان که هیچ کدام از اعضای آن را نمی شد پیش بینی کرد . 
لرد جکسون دستش را روی شانهء ایی اُ گذاشت و گفت :" میدونستم ... میدونستم که تو ، عاقل تر از اونی هستی که برادرت بهم گفت . بهت افتخار میکنم ... پسرم ... " جملهء آخر ارد جکسون ، همه را دوباره شکه کرد ، جز الکس و میبل . فقط الکس و میبل میدانستند ، ایی اُ جزوی از خاندان جکسون هستند .