
تکپارتی(Night of Sacrifice)

سلام به همگی🌸🩷
من𝚃𝚒𝚊𝚗𝚊 هستم و با یه تکپارتی به اسم شب قربانی اومدم خدمتتون..
و اینکه ژانرش خونآشامی هست✨️
هیچوقت نمیدونستم چرا آلیا اونقدر اصرار داشت من بیام اون مهمونی لعنتی.
با خندهی همیشگیش گفت:
آلیا:آخه میخوام یه شب متفاوت باشه مری، همهش که مدرسه و تکلیف و این چیزا نمیشه!
منم ساده… قبول کردم.
خونهای که رسیدم، بیشتر شبیه یه قصر تاریک بود. دیوارهای بلند، نور کم، شمعهایی که توی راهروها میسوختن… نفس کشیدنم سخت شده بود.
حس میکردم وارد یه دنیای دیگه شدم.
لباسای شیک، آدمایی که عجیبغریب نگام میکردن، موزیکی که بیشتر شبیه زمزمهی جادو بود تا موسیقی. یه لحظه حس کردم همه دارن منو میبلعن با چشماشون.
وسطای مهمونی بود که فضا یهدفعه تغییر کرد. همه ساکت شدن. مردی با کت مشکی جلو اومد، دستشو بلند کرد و با صدای گرفتهای گفت:
مرد:زمان قربانی رسیده…
قلبم از ترس افتاد پایین. چند نفر چند آدم بختبرگشته رو کشونکشون آوردن وسط سالن. صدای جیغاشون هنوز تو گوشمه. بعدش… شروع کردن به خوندن یه ورد.
"ای خونِ جاری در رگها،
ای شبِ بیپایان،
ای خدای تاریکی، نکتاریوس!
روح و تن اینان را بپذیر…
خونشان را بنوش… و قدرتت را به ما بده!"
صداشون وحشتناک هماهنگ بود. مثل یه گروه دیوونه. تنم میلرزید، پاهام یخ کرده بود.
یکییکی شروع کردن قربانی کردن. خون جاری میشد، بوی آهن توی هوا پیچیده بود. حالم داشت بهم میخورد.
یهو یکی از اونا بازومو گرفت. با وحشت نگاه کردم. منو هم کشیده بودن وسط!
جیغ زدم:
من:نه! ولم کنید! منو اشتباه گرفتید!
ولی دستای سرد و قویشون تکونم نمیداد.
بستنتم. نفسنفس میزدم.
نوبت من بود… صدای اون ورد لعنتی دوباره بلند شد. همهی سالن چشم به من داشتن. قلبم داشت از ترس وایمیستاد.
یهو یکی بین جمعیت قدم جلو گذاشت. چشمهاش سبز عجیبترین سبزی که دیده بودم. صداش محکم بود:
چشمسبز:کافیه
همه مکث کردن. نگاها رفت سمت اون.
سالن پر از سکوت شد. همه چشماشون به من بود. پاهام سنگین و قلبم مثل طبل میزد. یه نفر با چشمای سبز و برقزننده وارد شد.
رهبر ماسکدارها دوباره وردش رو بلندتر خوند:
رهبر:ای خدای تاریکی، نکتاریوس! روح او را به ما بده… خونش را بپذیر!
صدای ورد باعث شد نفسم بند بیاد. بدنم یخ زد. اما یهو، اون چشمسبز جلو اومد. صدای عمیق و فرماندهش لرزه به تن همه انداخت:
چشمسبز:بس کنید! هیچکس به اون دست نمیزنه.
همه خشکشون زد. رهبر ماسکدارها با اخم عقب رفت، انگار که کل سالن زیر تسلط این آدمه.
اون خم شد و طناب دور مچهامو پاره کرد. پاهام هنوز میلرزیدن.
صدای زمزمهش رو شنیدم:
'حالا امنی… تا وقتی من اینجام، هیچکس بهت دست نمیزنه.'
نفسم هنوز بریدهبریده بود. نمیدونستم کیه، از کجا اومده، یا چرا به من کمک میکنه… فقط میدونستم الان زندگیم به دست این نفره.
دستاشو گرفتم و سمت در کشید. پاهام هنوز یخ کرده بودن و هر قدم، قلبم رو بیشتر میلرزوند. صدای شمعها و زمزمههای مراسم هنوز تو گوشم بود، اما حضور اون چشمسبز باعث شد همهی صداها محو بشن.
سالن پشت سرمون تاریک و پر از سایه بود. هر قدم که جلو میرفتیم، سایهها مثل دستای مرموز به طرفمون میومدن. اما هیچکس جرئت نکرد نزدیکمون بشه.
قدمامو محکمتر کردم، اما قلبم هنوز مثل طبل میزد. مه شب همهجا رو پر کرده بود و صدای نفسامو میشنیدم.
چشمسبز دستمو محکم گرفت و جلو رفت. هیچ حرفی نزد، فقط حرکت میکرد و انگار میخواست مطمئن بشه که من دنبالشم.
چشمسبز:نترس… کاری بهت ندارن… تا وقتی من اینجام، هیچکس جرات نمیکنه نزدیکت بشه.
صدای آرامشبخش و تهدیدآمیزش با هم قاطی شده بود. یه لحظه حس کردم میخوام ازش فاصله بگیرم، اما پاهام از ترس قفل شده بودن.
از کنار دیوارای بلند و سرد رد شدیم. سایهها روی زمین مثل دستای عجیب و دراز میومدن، اما هیچ حرکتی نکردن. قلبم به شدت میزد، اشکام دوباره جمع شد توی چشمام.
یهدفعه به یه در بزرگ رسیدیم. چشمسبز دستشو روی در گذاشت و با یه فشار سنگین بازش کرد. داخل، تاریک و خالی بود، اما یه حس امنیت عجیبی بهم دست داد. نفس عمیقی کشیدم و پاهامو کشیدم سمت داخل.
چشمسبز:اینجا امنه… تا وقتی من اینجام، هیچکس نمیتونه بهت دست بزنه.
نگاه نافذش باعث شد تکون نخورم. فقط سرم رو تکون دادم و سعی کردم به نفسام مسلط باشم.
نشستیم روی یه صندلی نزدیک دیوار. دستام هنوز میلرزیدن و پاهایم از ترس سنگین شده بودن. اما یه چیزی تو نگاهش بود که بهم فهموند، الان فقط باید بهش اعتماد کنم.
چشمسبز:میدونی… اسم من… مهم نیست الان… فقط بدون تا وقتی پیشتم، هیچ اتفاقی برات نمیفته.
صدای آرامشبخش و تهدیدآمیزش با هم قاطی شده بود. حس کردم چیزی بیشتر از یه نجات ساده پشت این حرفهاست.
من:چرا منو نجات دادی؟
سوالی که جرئت پرسیدنشو داشتم، اما ته دلم میدونستم جوابش میتونه ترسناک باشه.
چشمسبز یه لبخند کمرنگ زد، اما جدیش همچنان تو چشمام برق میزد.
چشمسبز:چون… نمیذارم کسی بهت آسیب بزنه. حتی اگه کل دنیا بخواد، من جلوشون وایمیستم.
نفسم آرامتر شد. دستاش هنوز محکم روی دستم بود و باعث شد حس کنم، حتی توی این تاریکی و ترس، تنها نیستم.
یه لحظه صداهای وحشتناک از سالن اومد، مثل فریاد و زمزمههای عجیب. پاهایم دوباره سست شد، دستامو محکمتر بهش فشار دادم.
چشمسبز:نمیتونم… نمیتونم بذارم کسی، حتی یه آدم بیگناه، قربانی بشه… تو آلیا نیستی، ما رسمی داریم که آدمایی گناهکارن رو قربانی خدامون میکنیم تا بهمون قدرت بده آلیا گناهکار بود اما از زیرش در رفت و به جاش تو رو فرستاد.
با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم. آلیا که بهترین دوستم تو دانشگاه بود چرا اینکار رو کرد؟
نفسم بند اومد. قلبم تندتر زد، اما یه حس عجیب، مطمئن و امن بهم دست داد. اون کنارم بود، و تا وقتی اون اینجا بود، هیچ خطری نمیتونست به من آسیب برسونه.
آدرین دستی روی در گذاشت و با یه فشار محکم، قفلش کرد. قلبم تند میزد و پاهام هنوز یخ کرده بودن. هر قدمی که به سمت در میرفتم، دلم میخواست فرار کنم، ولی دستام مثل سنگ شده بودن.
چشمسبز:راه فرار نداری…
صدای چشمسبز از پشت در آروم و محکم شنیدم، اما ته تهش یه نوع تهدید داشت که لرزه به تنم انداخت.
سریع به دنبال هر دری گشتم، هر پنجره و هر شکاف کوچک، اما همه بسته بودن، همه جا تاریک و ساکت بود. اشکام بیصدا روی گونهم میریخت و هر بار تلاش میکردم خودمو جمع کنم، باز نفسم بریده میشد.
سرمو روی در گذاشتم و تنها چیزی که میتونستم انجام بدم، این بود که بشینم و گریه کنم. صدای گریهم تو سالن بزرگ پیچید و با ترس و یخ زدگی پاهام، فقط منتظر بودم اتفاق بدی بیفته.
کم کم بدنم سنگین شد، چشمام خسته شدن و سرم روی در افتاد. صداها محو شدن، اشکام جمع شدن، و حتی توی تاریکی، حس کردم نفسم آروم میشه.
کم کم خوابم برد، تو حالی که هنوز ترس و وحشت کابوسگونه کنارم بود…
چشام هنوز باز نبودن، اما حس میکردم خوابم عجیب و سنگین شده. یهو خودمو دوباره تو همون سالن تاریک و شمعنشون دیدم، اما همه چیز غریب و غیرواقعی بود.
سایهها بلندتر و وحشتناکتر بودن، شمعها رنگشون عوض شده بود و صدای زمزمهها عمیقتر و ترسناکتر شد.
چند نفر با لباسای مشکی و چهرههای پوشیده آورده شدن و کنار یه میز بزرگ ایستادن. یکی ازشون با صدای خشن گفت: مرد:نوبت توئه…
و قلبم توی قفسه سینهم طوری تند زد که نفس کشیدن سخت شد.
پاهام یخ زده بودن و سعی کردم فرار کنم، ولی هر قدمی که برمیداشتم انگار زمین تاریکتر میشد و من تو جام میموندم.
صدای یه ورد بلند و ترسناک از ته سالن پیچید، اسم یه خدای عجیب و ناشناخته توش بود که باعث میشد پوست تنم مورمور بشه.
هر کلمهای که میخوندن، سایهها نزدیکتر شدن، و من حس کردم که قلبم داره از شدت ترس میترکه.
میخواستم جیغ بزنم، ولی صدام تو گلوم خفه شد. اشکام روی گونهم میریخت و میلرزیدم.
یهو یکی از اونها دستش رو سمت من آورد، و قبل از اینکه لمس کنه، یه سایه بزرگ و محکم جلوی من ظاهر شد.
صدای آروم و پرقدرتش تو کابوسم پیچید:
سایه بزرگ:نمیذارم… نمیتونن بهت دست بزنن…
اون چشمسبز بود، سایهها عقب رفتن و من یه لحظه حس کردم نفس کشیدنم آسون شد، اما هنوز ترس و وحشت درونم جریان داشت.
با هر نفس، هنوز کابوسم ادامه داشت، سایهها دور و نزدیک میشدن، وردها بلندتر و وحشتناکتر میشدن، اما اون چشمسبز، با حضورش، تنها چیزی بود که بهش چنگ میزدم و آرامش میداد…
چشام آروم باز شد و بهت زده شدم… اتاق بزرگ و پر از رنگهای قرمز و مشکی بود. پردهها سنگین بودن و نور کمی از پنجرهها رد میشد.
تخت دو نفره عظیم وسط اتاق بود و تازه فهمیدم کنارم کسی خوابیده… قلبم یه جوری تند زد که انگار از سینهم بالا میرفت.
چشماش آروم باز شد و نگام کرد. سرم هنوز گیج بود و نفسم هنوز بریده بریده بود.
من:چی… کجا… من…؟
صدام لرزید.
چشمسبز فقط لبخند زد و یه دستی به موهام کشید، انگار بخواد آرومم کنه. بعد خودش بلند شد، و با هم به سمت پنجره رفتیم.
چشمام به اتاق و جزئیاتش قفل شده بود؛ هر چیزی از لوسترهای سنگین گرفته تا فرشهای قرمز تیره، حس مرموز و قدرتمندی میداد.
بعد از چند دقیقه، با هم از اتاق خارج شدیم و به سمت سالن صبحانه رفتیم. میز بلند و پر از غذاها و نوشیدنیها بود، اما هنوز ترسم داشتم و پاهام میلرزید.
چشم سبز کنارم نشست، نگاه عمیقش باعث شد نفسم بند بیاد. با یه لبخند آرام گفت:
چشمسبز:وقتشه خودمو معرفی کنم… من آدرین آگراستم، پادشاه خونآشاما.
هوا برای لحظهای متوقف شد. قلبم تندتر زد و نفسم تازه بالا اومد. تازه فهمیدم کسی که همهی این مدت کنارم بود و محافظتم میکرد، رهبر و پادشاه دنیای عجیب و وحشتناکش بود.
من:پادشاه…؟
صدام آروم و پر از حیرت بود.
آدرین فقط سرشو تکون داد و یه لبخند مهربون زد، انگار میخواست بگه که نگران نباشم و همه چیز امنه.
آدرین:آره… و از حالا تو هم امنی کنار من… هیچکس نمیتونه بهت آسیبی برسونه.
هنوز نفسم بالا نمیومد. به آرامی از جام بلند شدم و گفتم:
من:من… من باید برم…
آدرین یه نگاه عمیق بهم کرد و گفت:
آدرین:دقیقا میخوای کجا بری؟
سرم رو به طرفین تکون دادم و به سرعت شروع به دویدن کردم اما قبل از اینکه از سالن خارج شم، آدرین جلوی سالن ظاهر شد.
قبل اینکه حتی بتونم قدمی بردارم، دستامو گرفت و به سمت خودش کشید.
آدرین:نه… تو نمیری، مرینت.
صدای عصبیش لرزه به تنم انداخت.
سعی کردم خودمو عقب بکشم، اشکام شروع کرد به ریختن و قلبم از ترس تند تند میزد.
من:ولم کن… بذار برم… من نمیخوام…
اما اون هیچ توجهی نکرد. با یه دویدن سریع، منو کشید توی اتاقش و درو پشت سرمون محکم قفل کرد. تاریک بود و نفسم دوباره بریده شد.
آدرین:فهمیدی؟ هیچ راه فراری نداری.
تازه نگام به چشماش افتاد.. مثل کاسهی خون بود و پر از خشم و قدرت بود، و من نمیتونستم حتی پلک بزنم.
سعی کردم از در یا پنجره فرار کنم، اما همه جا بسته بود. پاهام سست شدن و اشکام روی گونهم جاری شد.
سرمو رو پایین انداختم و تنها کاری که میتونستم بکنم، گریه بود.
دستش رو روی چونهم گذاشت و سرم رو آورد بالا.
به طرز وحشتناکی چشمام قرمز بود و دستاشم سرد این باعث میشد حس ترسم بیشتر بسه و گریهم بیشتر.
نمیدونم چیشد اما لحظهی آخر سرش رو سمت گردنم آورد و تیزی چیزی رو تو گردنم فرو برد.
گرمی چیزی رو که از اگه گردنم جاری میشد رو حس میکردم.
وقتی آدرین سرش رو از داخل گردنم آورد بیرون دستی به اونحا کشیدم و با دیدن خون همه چی تیره و تار شد و تاریکی مطلق...
چهار ماه گذشته بود و من هنوز همون حس ترس و اضطرابو با خودم حمل میکردم. هر روز مثل یه تکرار کابوس بود، خسته و افسرده، حتی صبحها بلند شدن سخت شده بود.
آدرین هنوز سعی میکرد نزدیکم بشه، با یه لبخند مهربون یا یه نگاه آروم، ولی هر بار که قدمی به سمت من برمیداشت، بدنم خودبهخود یخ میزد.
قلبم تند میزد، پاهام سست میشدن و یه جور شوک عصبی توی کل بدنم پخش میشد.
آدرین:مرینت… بیا حرف بزنیم…
صدای آروم و اصرارش انگار میخواست دیوارهای ذهنم رو بشکنه، اما من فقط عقب میرفتم و سرمو پایین مینداختم.
هر بار که نزدیکم میشد، اشکهام دوباره میومد و حتی نمیتونستم نفس بکشم.
حس میکردم بدنم بهش اجازه نمیده لمسش کنم یا حتی بهش نگاه کنم.
من:تو… نمیفهمی… فقط… منو تنها بذار…
صدام شکست و لرزون بود، اما اون هنوز صبر داشت و صداش ملایم بود، حتی وقتی که بدنم از ترس تکون نمیخورد:
آدرین:من نمیذارم چیزی بهت آسیب برسونه… فقط بهم اعتماد کن…
ولی من نمیتونستم. چهار ماه گذشته بود و هنوز ذهنم پر از کابوسها و ترسها بود.
حتی بودنش، هر چند محافظهکار و آرام، برام مثل یه بمب بود که هر لحظه ممکن بود منفجر بشه.
بعد چند دقیقه سکوت، آدرین نفس عمیقی کشید و یه قدم عقب رفت، اما یه خشم خفیف تو نگاهش پیدا شد. صدای نفسش که میزد، توی اتاق پیچید.
آدرین:دیگه بس کن مرینت… من دیگه نمیتونم تحمل کنم این حالتت رو!
اشکم دوباره شروع کرد به ریختن. نمیتونستم حرف بزنم، فقط سرمو پایین انداختم و بدنم میلرزید. آدرین، از عصبانیت و نگرانی، دستش رو مشت کرد و به میز زد.
و غذاهایی که خدمتکار برام آورده بود و نخورده بودم رو انداخت و شکست. صدای شکستنشون قلبم رو بیشتر به تپش انداخت.
آدرین:هر کاری که کردم به خاطر این بود که دوستت دارم… نمیفهمی؟ همهی این کارها، همهی ترسها و کابوسها، به خاطر اینه که نمیخوام بهت آسیبی برسه!
من با گریه سرمو بیشتر پایین انداختم. نمیتونستم حرف بزنم، فقط اشکام میریختن و قلبم مثل کسی که میخواد از سینهم بپره، میزد.
آدرین نفس عمیقی کشید و یه قدم نزدیک شد، اما من بدنم بهش اجازه نزدیک شدن نمیداد. با خشم و دلشکستگی، فقط نگام کرد و گفت:
آدرین:تو هنوز نمیفهمی… ولی من… من هر کاری کردم، همه چی برای تو بود… حتی اگه خودت ندونی… حتی اگه الان ازم فرار کنی.
و بعد، بدون هشدار، لبم رو لمس کرد، یه بوسه کوتاه و پر از خشم و عاطفه، که همزمان ترس و دلگرمی بهم داد.
بعد از اون بوسه، نفسم هنوز بند اومده بود، ولی حس کردم یه خشم و نفرت تو وجودم جا خوش کرده. به خودم گفتم:
"من نباید… بهش دل ببندم"
و بدنم دوباره شروع کرد به لرزیدن. اشکام روی گونهم مثل رود میریختن و قلبم تندتر از قبل میزد.
آدرین عقب رفت و دستاشو روی رانهاش گذاشت، نفس عمیقی کشید و با صدای خسته و عصبی گفت:
آدرین:مرینت… چرا با من اینطوری میکنی؟ اگه از اون کارم ناراحتی.. ببین من اگه تو رو تا دوماه تو اونجا نگه داشتم و به خونآشام تبدیلت کردم همش به خاطر خودت بود نمیخواستم تو آسیب ببینی اگه میدونستم انقدر قراره عذاب بکشی اون کار رو نمیکردم.
من سرم رو بیشتر پایین انداختم، سعی کردم حرفی نزدم، حتی صدام هم در نیومد. فقط اشکام و لرز بدنم نشون میداد که چقدر خشم و ترس تو دلم جمع شده.
آدرین آروم دستش رو آورد جلو تا گونهمو نوازش کنه، اما من فورا عقب کشیدم.
نفسم بند اومده بود، بدنم نمیخواست باهاش همکاری کنه. با خشم و عصبانیت گفت:
آدرین:چرا نمیفهمی؟ اگه تبدیل به خونآشامت نمیکردم تو میمردی! مگه اون سری ندیدی نزدیک بود بکشمت؟ حضور تو اینجا به عنوان انسان ممکن نبود.
من سرم رو تکون دادم و گفتم:
من:نمیخوام ببینمت… نمیخوام هیچ چیزی با تو داشته باشم!
آدرین یه لحظه خشکش زد، نگاهش پر از درد شد، اما بعد با یه خشم و قدرت دوباره نزدیک شد.
انگار نمیخواست بذاره من ازش فاصله بگیرم، ولی بدنم از هر تماسش میلرزید و اشکم بیشتر میریخت.
آدرین:اگه به عقب برگردم باز تو رو تبدیل به خونآشام میکنم.. اگه اون موقعه تو غش نمیکردی ممکن بود من به کارم ادامه بدم و بکشمت!
و دوباره، قبل از اینکه فرصت فرار پیدا کنم، لبم رو لمس کرد. بوسهای کوتاه، اما پر از خشم و حس مالکیت. بدنم میلرزید، ذهنم گیج بود، اما یه چیزی...یه چیزی عمیق و پیچیده...توی این خشم و حرارت، داشت شروع میکرد به آروم کردن ترسم…
روزها گذشتن و من هنوز پر از ترس و خشم بودم، ولی اتفاقی عجیب افتاد.
یه روز صبح که از خواب بیدار شدم، حس تهوع شدیدی داشتم و سریع خودمو به دستشویی رسوندم. بالا آوردم و قلبم مثل تیک تیک ساعت تند زد. نمیدونستم چیشده، حس کردم بدنم تغییر کرده.
آدرین که کنارم بود، اول شوکه شد، بعد سریع گفت:
آدرین:مرینت… بیا دکتر… باید مطمئن شیم…
اما من با عصبانیت عقب کشیدم و گفتم:
من:نمیخوام! تو حق نداری بهم نزدیک شی!
چشمای سبزش لحظهای پر از خشم شد، ولی بعد آروم گفت:
آدرین:باشه… اما خودت بدون، من همیشه کنارتم… حتی اگه حالا ازم متنفر باشی.
بعد از چند روز، وقتی دیگه نتونستم کاری کنم، رفتم دکتر و فهمیدم… حاملهم. همه چیز توی ذهنم میلرزید.
نفرتم از آدرین بیشتر شد، اما یه حس جدید هم بود؛ حس مسئولیت، ترس، و یه جور اضطراب عجیب نسبت به بچهای که توی بدنم بود.
آدرین سعی میکرد با مهربونی و صبرش، منو آروم کنه، ولی هر بار که نزدیک میشد، بدنم میلرزید. با این حال، کمکم، حضورش و مراقبتش از من و اون بچه باعث شد یه چیزهایی توی قلبم نرم بشه.
دیگه نمیخواستم فرار کنم، فقط میخواستم ببینم چطور میتونه ازمون محافظت کنه.
یه روز که داشتم به حالت تهوع و درد بارداری رسیدگی میکردم، آدرین کنارم نشست و با دستاش به آرومی شکممو لمس کرد، نگاهش پر از آرامش و احترام بود.
نفس عمیقی کشیدم و برای اولین بار بعد از ماهها، اشکام نه از ترس، بلکه از حس امنیت و کمی عشق بود.
آدرین:میدونم هنوز متنفرمی… ولی بدون، من همیشه هستم. حتی اگه حوصله نداشته باشی، حتی اگه بهم اعتماد نکنی… تو و بچه، هر دو، امن هستین کنار من.
و کمکم، روزها گذشتن، من هم به آدرین نزدیکتر شدم، حرف زدیم، خندیدیم، و حتی وقتی به سختیهای بارداری روبرو میشدم، حضورش باعث میشد کمتر ترسیده باشم.
شاید نمیخواستم اعتراف کنم، ولی قلبم کمکم عاشقش شد؛ کسی که اول ترسناک بود و حالا، پناه و محافظم بود…
یه شب، من روی مبل کنار آدرین نشسته بودم، اون یه نگاه عمیق بهم کرد. یه نفس طولانی کشید و با صدای نرم و پر از احساس گفت:
آدرین:مرینت… یه چیزی هست که باید بدونی… از روز اول که تو رو روز قربانیها دیدمت… عاشقت شدم.
چشمام گرد شد. نمیدونستم چی بگم، فقط نگاش کردم. صدای قلبم مثل طبل میزد.
من:چی؟ از روز اول؟ ولی… تو… تو انکار میکردی!
لبخند تلخی زد و سرشو تکون داد.
آدرین:آره… من انکار میکردم… خودمو گول میزدم… تا وقتی افسردگی بعد خونآشام شدنت شروع شد، تا وقتی میدیدم تو ناراحت و خستهای… اون وقت فهمیدم که بدون تو، من هیچم… عاشقت شدم، مرینت… و حالا دیگه هیچ انکاری نیست.
یه لحظه فقط ساکت شدیم و من اشکامو پاک کردم. حس کردم همهی ترسها و نفرتهای گذشته، کمکم تبدیل به یه چیزی عمیقتر و پر از عشق شد.
ماهها گذشت و دختر کوچیکمون که مثل خوناشامها، با قدرت و زیبایی خاص خودش به دنیا اومده بود، زندگی ما رو پر از نور و شادی کرد.
دیگه کابوسها و ترسها نبودن، فقط لبخندهای بچه و نگاه مهربون آدرین بود که بهم حس امنیت و عشق میداد.
ما با هم زندگی ساده و پر از عشق داشتیم؛ خندهها، بازیها، و حتی دعواهای کوچیک که بعدش با یه بغل و یه لبخند تموم میشدن.
من دیگه تنها نبودم، ترس و نفرت گذشته کمکم محو شده بود و به جای اون، عشق واقعی و آرامش جایگزین شده بود.
آدرین همیشه کنارمون بود، محافظ ما، عاشق ما، و من هم کمکم یاد گرفتم که قلبم رو بهش بسپرم.
دخترمون، با قدرت خوناشامی و روحیهی مهربونش، نشون میداد که حتی از تاریکترین روزها هم میشه زندگی پر از عشق و امید ساخت.
از همان لحظهی تاریک، قلبم به تو پیوست
چشمسبز تو، روشنای روزهای من شد
با هر لبخندت، ترسهایم رفتند
و حالا، با دخترمون کنار تو
دنیا رنگی تازه گرفت، پر از آرامش و عشق
پایان...
امیدوارم که خوشتون اومده باشه..
این اولین تکپارتی خونآشامیم یا تخلیم بود به نظرتون قشنگ بود؟
اگه خوشتون اومد لطفا لایک و کامنت یادتون نره😘❤️
و اینکه اگه ژانزی هم موردنظرتونه بهم بگید تا بنویسم چون ایده زیاد ندارم😅✨️