سلام شما رو به خواندن تک پارتی جدیدم دعوت میکنم.  امیدوارم از خواندن این تک پارتی لذت ببرید. 

سلام من نیلوفر هستم داستان زندگی من پر از فراز و نشیب های زیادی بوده و ولی در کنار اون باعث شد که من ادم قوی تری بشم.  

داستان زندگی من همیشه با سختی رو به رو بود ولی من یاد رفتم که باهاش کنار بیام.  من وقتی که ده سالم بودم پدربزرگ و مادربزرگ پدریم رو از دست دادم از اون بعد دعوا هایی بین عمو ها و عمه ام پیش اومد باعث جدایی خانواده ی ما از اون ها شد.  مادرم سالها پیش قبل از  اینکه منی  باشم  با خانواده اش به خاطر دعوایی که داییم باعثش بود  قهر  کرده بود ما همیشه وضعیت مالی نه چندان خوبی داشتیم و این برای همون سخت بود. 

و بعد از اینکه برادرم به دنیا اومد وضعیت برای من سخت تر هم شد. من همیشه توسط دیگران مورد پذیرش قرار نمیگرفتم ولی دیگه بعد از مدتی دفاع از خودم دیدم نمیتوانم دیدگاه دیگران رو نسبت  به خودم عوض کنم پس تصمیم گرفتم که توجه نکنم سعیم رو بر روی پیشرفت نه فقط برای خودم بیشتر برای خانواده که تمام سعیشون رو برای من کردن بزارم. 

بعد از این دیگه تمام سعیم کردم که روی درس و کمک به خانواده بزارم. حالا الان هفده ساله شدم دارم تو رشته ی موردعلاقه ام تحصیل میکنم. و در کنار اون برای کمک به خانواده ام کار نیمه وقت دارم داخل کافه کار میکنم و هنوز روی قولی که به خودم دادم هستم. مثل همیشه داشتم  درسم میخواندم که مادرم  به من یه خبر بدی داد من با شنیدنش ناراحت شدم.  مادرم رنگش پریده بود. فقط اشک میریخت و تو نگاهش پشیمونی رو میتوانستم ببینم.  من از وقتی به دنیا اومدم بابا بزرگ و مامان بزرگ مادریم ندیدم.  مادرم همیشه از اونها برام تعریف میکرد. ولی من ندیده بودمشون. امروزم مادرم به خاطر از دست دادن پدر و مادرش اشک میریخت و احساس پشیمونی میکرد که چرا اونها رو ترک کرده یا دیگه نمیتونه اونها رو بیبنه ولی دیگه برای احساس پشیمونی دیر شده بود  و میگفت که خواهرش گفته که اونها داخل یک تصادف که خود خاله ام همراهشون بوده فوت کردن ولی تنها کسی که زنده است خاله هست ولی خاله ام آسیب زیادی به گردن و سرش رسیده.  مادرم بعد صحبت با پدرم تصمیم گرفتن که برای رفتن به مراسم ختم بابا بزرگ و مامان بزرگم اماده بشیم. چون ما داخل تهران زندگی میکنی.  اونها همراه با خاله داخل شمال زندگی میکردن.  پدرم با کلی بدبختی اجازه من رو ازمدرسه و سر کارم گرفت. و ما اماده سفر شدیم.  ولی تازه ماجراو داستان زندگی من از اینجا شروع میشه بعد از گذشتن تمام مراحل خاک سپاری قرار بر تقسیم ارث رسید.  در اینجا من بلاخره با دایی و خاله ام آشنا شدم  من یدونه دایی و خاله داشتم و یک پسر خاله که بیست ساله بود به اسم سپهر ولی در اونجا بود که سپهر از من خوشش اومد .  و سعی بر نزدیک شدن به من داشت ولی من حتی توجهی به این رفتار هاش نداشتم  بعد من به خاطر درسم خیلی از مواقع سرم به کتاب و درس گرم بود متوجه چیزیا دیگه نمی شدم.  ولی در اون روز بود که سرنوشت من عوض شد.  

وقتی که وصیت نامه رو خواندن متوجه این شدن که به دلایل اینکه سالها بابابزرگم با مادرم قهر بوده اون رو  از ارث محروم کرده ولی داییم که این قضیه میبینه چون تمام این اتفاقات زیر سر اون بوده و وضعیت ما رو که میبینه تصمیم میگیره ارث به حالت عادی تقسیم کنن و به وصیت نامه عمل نکن تا شاید حداقل تا وقتی که زنده هستن دیگه قهری بین خانواده ها نباشه و ولی پسر خاله ام با این قضیه مخالفت میکنه به داییم میگه که شرط اینکه خانواده ی اونها ارث دریافت کنن اینکه باید اجازه بدن که من با دخترشون ازدواج کنم اولش داییم قبول نمیکنم ولی پسر خاله ام بالاخره  با یاد اوری اینکه داییم به وصیت پدرو مادراش نمیخواد  عمل کنه  موفق میشه و داییم راضی میشه و این شرط رو بیان میکنه مادر و پدرم با این قضیه مخالفت میکنن ولی ما واقعا به اون پول نیاز داشتیم من برام باور کردن این قضیه سخت بود ولی من  سعی میکردم خانواده رو راضی کنم که در خواست سپهر و داییم قبول کنن  ولی خودم  هر وقت که به این فکر میکردم که با این کارم دارم زندگیم رو نابود میکنم. دلم نمیخواستم حتی یک لحظه زنده باشم ولی این اتفاق افتاد من و سپهر تصمیم گرفتیم وقتی من درسم تموم شد ازدواج کنیم.  با گذشت زمان کم کم من عاشق سپهر شدم و با رسیدن ارث و باز گشت مادرم به خانواده اش همه چی درست شد الان که دارم براتون این ماجرا هایی که پشت سر گذاشتم رو تعریف میکنم روز ازدواجم با  سپهر هست الان واقعا خوشحالم و حالا دیگه اصلا به اینکه مجبور بودم که زندگی به من تحمیل شده بود و اجباری بود فکر نمیکنم و از اینکه انتخاب درستی انجام دادم خوشحال راضی هستم. 

                                                                           ♡پایان ♡