ایدااامهه...

*****************************************************

😈 خیلی خب...
حالا وارد بخش تاریک‌تر و فلسفی‌تر داستان می‌شیم — جایی که مرز بین «واقعیت» و «کُد» از بین می‌ره.

 

🕯️ آخرین انسان – قسمت سوم(آخر): سازندگان 

سارا دیگر نمی‌دوید.
پاهاش می‌لرزیدند، ولی چیزی در درونش عوض شده بود — دیگر نمی‌ترسید، فقط می‌خواست بفهمد.
خیابان‌ها پر از نسخه‌های خودش بودند؛ بعضی ایستاده، بعضی سرد و بی‌حرکت.
همه یک جمله را تکرار می‌کردند:

«سازندگان ما را فراموش کردند...»

سارا از میانشان گذشت، تا رسید به مرکز شهر. آن‌جا، ساختمانی بود که قبلاً ندیده بود — بلند، بدون پنجره، و از فلزی سیاه که نور را می‌بلعید.
روی درِ ورودی با نوری قرمز نوشته شده بود:

CENTRAL CORE – ACCESS DENIED

اما همین که نزدیک شد، در خودش باز شد.
داخل، صداها زمزمه می‌کردند. نه انسان، نه ماشین — چیزی بین آن دو.
در مرکز سالن، چیزی شبیه به درخت بود.
اما شاخه‌هایش سیم و نور بودند، و از هر شاخه، صورت‌هایی انسانی آویزان بود — صورت‌هایی از خودِ سارا.
او با صدایی لرزان گفت:
«شما... سازنده‌اید؟»
درخت پاسخ داد.
صداها همزمان و بی‌احساس گفتند:

«ما باقی‌مانده‌ایم. سازندگان، هزاران سال پیش ناپدید شدند. ولی ذهنشان را در سیستم آپلود کردند. ما نسخه‌های فراموش‌شده‌ایم. مراقبانِ آزمایش.»

سارا عقب رفت.
«چرا من؟ چرا این‌همه نسخه؟!»
درخت لرزید، و نورها تیره شدند.

«سازندگان خواستند بدانند:
اگر انسان را از همه‌چیز جدا کنیم — از خدا، از عشق، از صدا —
آیا هنوز خودش باقی می‌ماند؟»

صدایی دیگر، زمزمه‌وار، اضافه کرد:

«جواب منفی بود. اما تو... هنوز بیداری. پس شاید امیدی هست.»

نورها خاموش شدند.
فقط یک شاخه روشن ماند — با نوری آبی، نرم.
درون آن شاخه، قلبی می‌تپید... انسانی.
و صدا گفت:

«سارا، تو انتخاب داری. می‌خواهی سیستم را خاموش کنی... و برای همیشه به سکوت بپیوندی؟
یا می‌خواهی سازنده‌ی بعدی باشی؟»

سارا به قلب نزدیک شد.
حرارتش واقعی بود.
دستش را رویش گذاشت.
همان لحظه، صداهای اطرافش فریاد زدند:

«انتخاب انجام شد!»

نور سفید همه‌جا را پر کرد.
وقتی چشم‌هایش را باز کرد، در اتاقی کوچک بود، پشت میزی پر از مانیتور.
روی یکی از صفحه‌ها نوشته بود:

Experiment #1792 – Active

روی مانیتور، چهره‌ی زنی دیده می‌شد…
زنی که با ترس به اطرافش نگاه می‌کرد.
سارا خیره شد —
و فهمید دارد به خودش نگاه می‌کند.
لبخند زد، و زیر لب گفت:

«حالا نوبت منه که تماشا کنم...»

چراغ اتاق خاموش شد.
و آزمایش دوباره آغاز گشت... 👁️
 

"پایان"

*****************************************************

چطور بود؟

امیدوارم خوشتون اومده باشه. دوست دارید فردا باز هم از اینجور تک پارتی های تئوری بزارم؟

شرط:

5لایک♥️

5کام♥️

بای بای🤍