عشق شکسته: پارت 4 فصل 2

سایه ماه · 19:48 1400/07/25

یک...دو...سه.. صداش هنوز توی گوشامه

چهرش هنوز جلوی صورتمه

هرجا میرم می بینم

کسی نفهمید.. کسی نفهمید...

کسی نفهمید چه دردی میکشم

کسی نفهمید دردی که من میکشم

از یک مرگ فجیع بدتره

اوه اوه اوه

هر روز با مرگ درگیره.

اما کسی نفهمید چرا

او اواو

اون جواهر زندگیم رو تغییر داد

تغییرم داد

کاری کرد که عشق رو تجربه کنم

خرد شدن رو تجربه کنم

بفهمم کسایی که یک عمر خرد شون میکردم

چه زجری میکشیدند

او اوه

اون یک رازایی داره

راز های بزرگ

او او

همه چیز توی دنیایی که افسانه ها واقعی میشن ممکنه

همه چیز ممکنه

همه چیز توی دنیایی که خوناشام ها و گرگینه ها هستن

ممکنه.

همه چیز هایی که توی دنیا ی ادما غیر قابل تصوره

اینجا کاملا عادیه.

او او او

این یه داستانه

ولی از اون داستانایی نیست که رومئو به ژولیت میرسه

این یه اهنگه

یک اهنگ مرگ اساست

همه چیز توی این دو دنیا ممکنه

دنیا ی ادما و دنیای افسانه ها

همه چیز امکان داره

ماجرا از الان شروع میشه.. شهر جادوگر ها دیگه چیه؟ نیرو های رینا روژ, کاراپیس و کوئین بی رو الناز واسه چی میخواد؟ راستی بچه ها یک چیزی: من اخر یکی از همین فصل ها قراره یک شخصیت مرد , اما مرموز و عجیب به داستان اضافه کنم و دست بر قضا میشه گفت اون یک جادوگر قویه. و قراره به الناز کمک کنه. اما اینکه اون ادم خوبیه یا بد رو نمیدونم. ولی در هر صورت من هنوز اسمی برای این شخصیت مرموز انتخاب نکردم. اگر شما اسمی رو مد نظرتون دارید بگید. ممنون میشم.

الناز: چیشده آدرین چرا تو فکری.

ادرین: امروز مرینت رو معاینه کردن و گفتن ظرف 13 روز اینده به یک تسخیر شده تبدیل میشه.

الناز: الان فهمیدم چرا تو فکری. من یه راهی دارم که نزاریم مرینت تسخیر بشه.اما بخاطر زمان کمی که داریم مجبوریم فردا صبح حرکت کنیم.

آدرین: چه راهی؟

الناز: باید  برای انجام این کار به شهر جادوگر ها که در درون دنیای افسانه هاست بریم.

ادرین: باشه.

الناز:خب پس من برم به مرینت و الیا و نینو و کلویی و امیر رضا بگم.

ادرین: چرا الیا و نینو و کلویی هم باید بیان.؟

الناز: چون ما به کاراپیس و ریناروژ و کویین بی هم نیاز خواهیم داشت. این سفر خیلی خطرناکیه.

مرینت: من حرفاتون رو شنیدم و باشه میام ولی الناز جان یه سوال. تو از کجا هویت کاراپیس و ریناروژ رو میدونی؟

الناز: از همون جایی که میدونم تو نگهبان معجزه گر اونایی.

مرینت: چرت نباف.

الناز : خیلی خب.. تیکی بیا بیرون( تیکی از کیف دستی مرینت اومد بیرون)...حالا حرفام ثابت شد؟...خوبه من میرم به بقیه خبر بدم.

مرینت: تیکی جان چرا اومدی؟

تیکی: خب چیکار کنم وقتی الناز هم یه نگهبان معجزه گر هاست.

مرینت(در ذهن):من تا جایی که میدونم بین ما ابر قهرمانا فقط منو دختر یوزپلنگی نگهابان معجزه گرها هستیم. پس یعنی الناز همون دختر یوزپلنگی و امیر رضا همون ببر وحشی هست.

(در انطرف حیاط)

الناز: سلام داداشی میخواستم یه چیزی رو بهت بگم( در گوشش میگه)

امیر رضا: این دیوونگیه. میدونی تا حالا چند نفر مردند تو این راه؟

الناز: میدونم میدونم اما چاره ای نیست تو اگه راه ساده تری داری بهم بگو.

امیر رضا: پس میخوای فردا از شهر بری؟؟

الناز:اره.

امیر رضا: منم با خودت ببر.

( الناز میره پیش الیا و چیزایی که به داداشش گفت رو میگه (

الناز: الیا و داداشی باهمون میاین؟

الیا:اره. من میام

امیر رضا : میدونم دیوونگیه ولی هستم.

الناز: خب پس بریم به نینو بگیم.

(باز بریم پیش مرینت و ادرین)

ادرین:مرینت خواهش میکنم بگو الیا در مورد زخمت اشتباه کرده.

مرینت: متاسفم ادرین.

(.الناز به همه گفته و اومده پیش اینا)

ادرین: ( یقه الناز رو با خشم میگیره) همش تصیر توعه تو باعثش شدی. اگه از اول نمیومدی پاریس الان مرینت اینطوری نبود..

الناز:................. این داستان ادامه دارد.....................

به قول یک بنده خدایی: هرکی نظر نده خره.

بازی کم کم داره اغاز میشه.( پارت بعد: تا مرز جنون, سفری پر ماجرا بخش اول)