برید ادامه. 

بکلیک

اینم بکلیک اهنک که اگر نیامد روش کلیک کنید. راجب این اهنگ هم باید بگم من چیز مربوط بهش رو ندیدم فقط واسه قشنگی و جذابیت گذاشتم.

*انچه گذشت*

برداشتن تیکه از بشقاب الناز یک کار در حد ماموریت غیر ممکن هست.

***&&&***

خوبه. چون اگه دیر تر میخوابید منم این دوتا رو ول میکردم.

***&&&***

: مطمئنی میخوای دوستات رو لو بدی؟ چون اونا دوستاتن. و راستی این تصمیمت غیر قابل بازگشته. حتی اگر دوستات هم بفهمن هرگز نمیتونند درکت کنند. حتی اگر هم کنند هرگز نمی تونند ببخشنت.

*پایان انچه گذشت*

من: خودت میدونی که چاره ی دیگه ای نداشتم.

معاون: میدونم و همین هم نگرانم میکنه.....

( صبح)

( از زبون راوی)

تق... تق... تق... تق .....

الناز( تازه از خواب بیدار شده): این صدای چیه؟ نکنه....... بچه ها بیدار شید سربازا رد ما رو پیدا کردن.

ایدا( بین خواب و بیداریه): منظورت چیه؟ ما که با اسم مستعار اومدیم پس چه طوری ما رو پیدا کردند وقتی کسی جز مرینت و بقیه اعضای گروه از اسم واقعی ما خبر نداشتند.

زهره( در خواب حرف میزند): بخدا خواب بد دیدی برو بگیر بخواب.

الناز( ایدا و زهره و رو تکون میده): به خودتون بیایید. این دیگه خواب یا هذیون گویی نیست. اونا واقعا اینجان!

 مرینت : شما کی هستید؟

 سرباز ها: اونا کجان؟

سنا: کیا کجان؟ ما همه اینجاییم.

( سربازه به زور دست و پای سنا رو میبنده و اونو به زمین میکوبه): دوستان کجان؟ ما میدونیم که یکسری هاتون اینجا نیستید. زود باش حرف بزن بچه! و گرنه خودم دستات رو میشکنم.

کاگامی: بسه! اون فقط  شش سالشه!

سربازه: فکر میکنید برای دو پادشاه این موضوع اهمیتی داره؟

الناز ( خیلی اروم حرف میزنه):**عتی! اونا سنا رو گرفتن.

ایدا: از اون در فاصله بگیر!....( که یکی از سرباز ها در رو میشکنه و الناز نقش بر زمین میشه)

زهره: اونا اینجان!

ایدا ( سر الناز رو زیر دستش گرفته و التماس کنان میگه): بیدار شو! لطفا بیدار شو! ( رو به زهره و با نگرانی) بیدار نمیشه! حالا چیکار کنیم؟!

زهره( شمشیر هایی که روی میز کنار تخت بودن رو بر میداره و یکی از اونا رو برای ایدا میندازه): مبارزه میکنیم.

اونا وارد جنگ میشن. اما از اونجایی که تعداد سر باز ها زیاده  اونا محاصره میشن.

ایدا( با تمسخر): یعنی اینقدر از تک به تک جنگیدن میترسید؟ پس شما واقعا کارتون رو بلد نیستید. چی شده؟ چرا هیچکدومتون داوطلب نمیشه. من به عنوان یک دختر انسان به مبارزه میطلبمتون.

زهره: **مق. الان وقت این مسخره بازی ها نیست! نباید بزاریم دستشون به حتی یکی از ما برسه. مخصوصا الناز. چون اون الان بیهوشه و توانایی دفاع و یا حمله رو داره.

قبل از اینکه اونا حتی بفهمن که چی شده سرباز ها گرفتارشون میکنند و اونا رو همراه با امیر رضا, پارسا و سنا سوار یک ون میکنند و به قصر میبرنشون و مرینت و بقیه با ماشینی که از اول سفر داشتند دنبالشون میرن.

* در قصر*

: خوش اومدید سربازان من! بالاخره تونستید اون بچه ها رو بگیرید؟!

یکی از سرباز ها: بله پادشاه هانس اما متاسفانه یکی از اونا در حین انجام عملیات بیهوش شد.

: خب مشکلی نیست. علی رغم اینکه اون از بین این شش بچه مهم ترینشونه اما میتونیم تا بهوش اومدنش صبر کنیم. به هر حال ما تا ابدیت وقت داریم.

همون سرباز: بله پادشاه نورمن.

( هیاهویی بر پا میشه)

: نه صبر کنید! شما نباید اونا رو بگیرید!

هانس: راه رو باز کنید.

دربان: اما قربان....

هانس: داری روی دستور پادشاهت حرف میزنی؟

دربان: قربان من قصد همچین جسارتی رو نداشتم.

هانس: ببینم دختر جون اسم تو چیه؟ و چرا اینقدر هیاهو راه انداختی؟

مرینت: ..............ادامه دارد................

 

 

#طنز اخر پارت#

الناز*خطاب به ادرین *: ادرین برهنه کن.

ادرین: واتتتت؟ اخه من چه جوری تورو برهنه کنم؟

الناز: احمق منظورم از ایکنه برهنه کن اینکه اون عروسکی که بغل دستته رو برهنه کن باهاش کار دارم.

نینو: عجب منحرفی هستی ها!

ادرین: خب مثل ادم بگو: ادرین اون عروسکی که کنارته رو برهنه کن.

الیا: ادرین جان منظور الناز از عروسک بغل دستت مرینت جان هستند.

مرینت و ادرین باهم: واتتتتتتتتتتتتت؟!

الناز:*در حالی که دستش را به سرش میزند* خاک تو سرتون.