
ای نیم ایز وروجک پارت 71

💗مای نیم ایز وروجک 💗
پارت 71💌
با حس گلو درد وحشتناکی از خواب پریدم و با دیدن ساعت که حوالی هشت رو نشون می داد
سیخ سر جام نشستم و خوابگاه خالی رو نگاه کردم. همه جا توی سکوت فرو رفته بود و فکر اینکه
حتما من رو جا گذاشتن رعشه به تنم انداخت. دست بردم گوشیم رو از زیر متکا بیرون کشیدم تا
شماره ی میلن رو بگیرم که جلوتر از اون پیامی که میلن برام نوشته بود رو خوندم:
- دیدم دم اذان
برگشتی، استراحت کن بیدار که شدی زنگ بزن می فرستم دنبالت بیای پیش خودم... با سید حرف
زدم قبول کرده که برگردی سر کار اولت-
اولش با بیاد آوردن شب گذشته و حس اینکه میلن همه چیز رو می دونه احساس شرمساری کردم و
بعد گوشیم رو مشت کردم و از خوشحالی روی تخت پریدم و گفتم:
- همینه! کارم ردیف شد.
طی تماس کوتاهی به میلن فهموندم که بیدار شدم و برام ماشین بفرست، چقدر آدم مهمی شده
بودم برام می خواستن ماشین بفرستن. هرچه قدر شب گذشته هوا سرد بود و باعث کسالت من
شده بود، حالا هوا گرم و خشک بود. به سرعت یه دست لباس موجه پوشیدم و با آب دماغ آویزون
از خوابگاه بیرون رفتم. بیرون از خوابگاه انگار زندگی هنوز جریان داشت و بچه ها سخت مشغول
بارگیری کردن کامیون های مواد غذایی بودن...
بدون اینکه خودم رو به کسی نشون بدم تا ورودی اردوگاه رفتم و منتظر ماشینی شدم که میلن
مشخصاتش رو تلفنی گفته بود. درگیر و دار دید زدن جاده بودم که متوجه لرزش موبایلم توی
جیب شلوارم شدم، درش آوردم و بدون دیدن شماره جواب دادم:
-بله؟
...-
-الو؟
...-
-بله بفرمایید؟
-مرینت... بابا...
با دهن باز و قلبی که داشت از کار می افتاد، داد زدم:
-بابا ! خودتی؟ الو بابا...
بی حالی عجیبی صداش رو تحت الشعاع قرار داده بود ؛ یکم مکث کرد و با تردید گفت:
- مرینت خوبی بابا؟
-آره...آره من خوبم! تو چی حالت خوبه؟ از کمپ اومدی بیرون؟
-اون که خیلی وقته، می خوام ببینمت...
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و شونه هام پایین افتاد، دقیقا وقتی که من نبودم قصد دیدن من رو کرده بود. چرا هیچ وقت تیکه های پازل خانواده ی ما جور در نمی اومدن؟
صداش رو از همون
فاصه ام شنیدم که اسمم رو صدا می زد:
-جانم بابا؟ آره پشت خطم ؛ ولی کرج نیستم تا بیای و من رو ببینی!
با آوردن اسم کرج ترس مشهودی توی صداش افتاد و گفت:
-نه... کرج نه! می دونم رفتی اردو یعنی کیارش نم پس نمی داد از زیر زبون کیمیا کشیدم. مرینت
همه چیز به هم ریخته، مامانت از نبود تو استفاده کرده و درخواست طلاق داده!
داد زدم:
-چی؟ طالق؟! چرا... ؟!!
خودمم می دونستم که مامان الکی رضایت به رفتن من نداده ؛ هه بچه معتاد که لقبم بود و حالا یه
افتخار دیگه داشت به افتخاراتم اضافه می شد، "بچه ی طالق."...
-من با اتوبوس دارم میام پیش تو ؛ توی راهم بابا جان. از بغل دستیم گوشیش رو قرض گرفتم
شارژش داره تموم میشه!
اشکم که ناخوداگاه در اومده بود رو با پشت دست پاک کردم و در حالی که دماغم رو بالا می
کشیدم گفتم:
-با... باشه الان من زنگ می زنم....
همزمان با قطع کردن گوشیم ماشینی که دنبالم اومده بود، جلوی پام ترمز کرد. بدون دید زدن
راننده در عقب رو باز کردم و سوار شدم. شماره ی ناشناس رو از نو گرفتم که بلافاصله بابا جواب
داد:
-جانم؟
-الان... الان چرا داری میای اینجا؟ مگه شماها بچه اید که همش دردسر درست می کنید؟ بابا خستم کردید دیگه عه! ولم کنید از دستتونه دلم می خواد بمیرم!...
-از وقتی بردنم کمپ و دوباره فرار کردم کیارش هیچ رقمه نمی ذاشت ببینمت، مرینت زندگیم داره می
پره ؛ دلم برات تنگ شده، تو بگی مامانت دست نگه می داره می خوام بیام به پات بیوفتم...
دستم رو به سرم زدم و چشم هام رو توی آینه ی ماشین انداختم که با دیدن چشم های سبزی که
روی من زوم شده بودن تنم یخ بست! تنها چیزی که کم داشتم ادرین و سرباز بقل دستش بود که
با دقت به حرف هام گوش می دادن. ترجیح دادم اول جواب بابام رو بدم و بعد ادرین رو ماخذه
کنم.
-وای! وای وای، دارم دیونه می شم! همشون دستشون تو یه کاسه بوده و
داشتن به من دروغ می گفتن.
فشار عصبی که بهم وارد شده بود، باعث نفس های کش دار و صدای بلندم شده بود:
-یه جوری رفتار می کنن که انگار من بچه ام! همشون بهم دروغ گفتن ؛ من.. من... بابا من الان
چیکار کنم؟
مرینت الان وقت گله و شکایت نیست! یه آدرس دقیق بهم بده...
طاقت حرف اضافی رو نداشتم و با ته مونده جون توی تنم چشم هام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
-آدرس رو پیامک می کنم.!..
ادرین رو از توی آینه دیدم که خواست حرف بزنه که من به سرعت گفتم:
- هیچی نگو خواهش می کنم!
از سرباز کنار دست ادرین خواستم تا آدرس دقیق چادر سلامت رو برام بگه تا من تایپ کنم و برای بابام بفرستم ؛ دردسر پشت درد سر. نفس عمیقی کشیدم و باز هم از بغض چونه زدم. تا وقتی که برسیم دیگه حرفی نزدم و ممنون ادرین بودم که چیزی نمی پرسید.
از وقتی رسیده بودم نه حس کار کردن داشتم و نه از مریضی که شب گذشته گریبان گیرم شده بود
نای حرف زدن. هربار که میلن حالم رو می پرسید، حال بدم رو پشت یه ماسک از خنده قایم می
کردم و می گفتم:
- دیشب هیچی پیدا نکردم خودم رو سیر کنم، سرما خوردم.
عقربه های ساعت سرگیجه وار به دور خودشون می چرخیدن و من از استرس دیدن بابا و اینکه
نمی دونستم دقیقا می خوام با چه فاجعه ای رو به رو بشم حتی نتونستم نهار بخورم. ادرین با
نگرانی چندین بار خواستار دیدنم شده بود و من انقدر حال خرابی داشتم که هربار از سرم بازش
کردم. هوا داشت تاریک می شد و هیچ خبری نشده بود، تب شدید داشتم و این رو از همه پنهون
می کردم.
چشم هام از تب بدنم داشتن گرم می شدن که صدای همهمهه از بیرون چادر توجهم رو جلب کرد.
حتما خودش بود! مرگم اومده بود.. به سختی از جایی که میلن برام درست کرده بود تا بهتر
استراحت کنم خودم رو جدا کردم و از چادر بیرون زدم.
یه عده دور یه چیزی کنار تیر چراغ برق اون دست خیابون وایستاده بودن، جلو رفتم و کنار
زدمشون.
از دیدن فرد سرتا پا سیاهی که کنار تیر نشسته بود، نفسم بند اومد و هی لب زدم، ولی انگار صدام
توی گلو خشک شده بود. یه آن به خودم اومدم و گفتم:
ـ بـ...ا با...
همه گوشیاشون رو در آورده بودن و فیلم می گرفتن. جلو تر رفتم، جیغ زدم:
ـ بلاخره اومدی؟
روم رو به سمت بقیه برگردوندم و با جیغ ادامه دادم:
- جمعش کنید، دیدن بدبختی مردم هم فیلم گرفتن داره؟
کنارش روی زمین نشستم، همه ی حس هام با هم به کار افتاده بودن. به این مرد که یه عمر
دنبالش بودم و حتی سهمی از بودنش هم نصیبم نشده بود، چی باید می گفتم؟ به این آدم که
بود، اما نبودنش خار توی چشمم می شد چی باید می گفتم؟ اصلا چیزی داشتم که بگم؟! انگشت
هام رو به سمت پیشونی عرق کردش دراز کردم و گذاشتم زبونم هرچیزی رو که دوست داره از حال
اون زمانم بیان کنه:
_بابای من...
تو آسمون ها دنبالش بودم، اینجا با این وضع نیمه جون چیکار می کرد؟
بابا- کیارش... کیا نمی... ذاشت ببینمت، بابا جان... مامانت احضاریه فرستاده!
همین یه جمله ی ناقص برام کافی بود تا بفهمم چقدر توی فشاره. روی زمین زانو زدم و تن نحیفش
رو بغل گرم که بلافاصله از شدت فشار روحی و دمای پایین تنش زیاد از حال رفت! آدم عادی نبود
که بگم غش کرده، اون مریض بود، مریض مواد... برگشتم کمک بخوام که ادرین رو با یه قیافه ی
جمع شده بلاییی سرم دیدم و رو بهش داد زدم:
- یه کاری بکن!
ولی انگار صدام رو نمی شنید.
با عصبانیت از میون جمع بلند شدم تا خودم برم و دکتر های داخل چادر سلامت رو صدا کنم،
طبق معمول اومدم از خیابون به طرف پایگاه بدوم که صدای یه بوق بلند بهم ُشک وارد کرد.
**
"ادرین"
با عجز نگاهم کرد، ولی من دست و پام رو گم کرده بودم و نمی دونستم دقیقا باید چیکار بکنم. تا
اومدم قدم از قدم بردارم که به سمت چادر ها برم، جلوتر از من بلند شد و به سمت خیابون دو
طرفه ی رو به روی چادر ها دوید ؛ به وسط خیابون رسیده بود که از طرف دیگه ماشینی با سرعت
سرسام آور توی جاده نقش انداخت. دخترک ریز نقشی رانندش بود که سرش رو به سمت صندلی
عقب برگردونده بود و مرینت من رو ندید که با عجله قصد عبور از خیابون رو داشت. زمانی سرش
رو برگردوند که خیلی دیر شده بود، درست در چند قدمی مرینت قرار داشت و تنها کاری که تونست
بکنه این بود که دستش رو همزمان با پاش که به سمت ترمز می رفت، روی بوق بذاره ؛ به ثانیه هم
نکشید که جیغ مرینت همراه با داد من توی فضای اطراف پخش شد.
کیانا توی هوا معلق و چند متری رو به عقب پرت شد و در آخر جسم بی جونش روی آسفالت
کشیده شد! جون از تنم کشیده شده بود، قلبم انقدر به سرو کله ی خودش می کوبید که از شدت
استرسش گلوم خشک شد. همه به سمت مرینت دویدن که من تازه تونستم به پاهام نهیب بزنم و به
سمت زندگیم که حالا نیمه جون روی زمین افتاده بود بدوم. جمعیت رو به سختی کنار زدم و خودم
رو درست به بالای سرش رسوندم. همین که تنم رو بالای سرش روی زمین انداختم چشم های نیمه
بازش روی هم افتادن و جریان خونی که از سرش راه افتاده بود به زانو هام رسید. یک آن نفسم بالا
نیومد، انگار که همراه با بسته شدن چشم های مرینت جون من رو هم گرفتن. دستم رو بالا بردم و
حوالی قلب و گلوم رو چنگ زدم تا زودتر از اون خواب کذایی بلند بشم.. ولی وقتی دیدم صحنه ی جلوی چشم هام واضح تر از اونیه که یه خواب بی سرو ته باشه! احساس جنون بهم دست داد و
بالای سرش به غلط کردن افتادم:
ـ مرینت! من بمیرم بلند شو... مرینت به جون خودم اصلا شوخی خوبی نیست ؛ بلند شو لعنتی!
جوری بالا سرش هق می زدم که اشک همه رو در آورد بودم، چشم های نیمه باز مرینت عزرائیل
جونم شده بودن و لحظه به لحظه روح از تنم می بردن و بر می گردوندن. با اشک هایی که بی وقفه
روی تن بی جون مرینت می افتادن چشم به صورت کبود و زخمی مرینت دوخته بودم و قسمش می
دادم که زودتر چشم هاش رو باز کنه.
به زور من رو از مرینت جدا کردن و مرینت به بیمارستان هرچند دور اون شهر منتقل شد.
انقدر زجه زده بودم که نای بلند شدن نداشتم. سرم رو به سمت ماشینی که عزرائیل خوشبختی یه
شبم شده بود، چرخوندم؛ سید از دخترک می خواست از ماشین پیاده بشه، ولی حتی تکون هم
نمی خورد! با چشم های به خون نشسته ی خودم دیدم که با صدای آژیر ماشین پلیس تن نحیف دختر به لرزه افتاد. انقدر امکانات اون منطقه ضعیف بود که تازه پلیس رسیده و دختر شوکه رو از
ماشین بیرون کشید.
تا تن ریزه ی دختر رو بین دست های پلیس دیدم از جا بلند شدم و جنون وار به سمتش دوید داد
زدم:
- دعا کن، دعا کن زنگ بزنن بگن: مثل همیشه داره مسخره بازی در میاره، چیزی نیست ...!
فقط سرش
طبق روال عادی شکسته!..
***********
امیدوارم لذت برده باشید
نظرتون در باره این پارت ؟! اگر ایراد و مشکلی هم داشت خوشحال میشم باهام درمیون بذارید
روز خوش💙