Lost{P1}

شــارلوت؛ · 17:53 1401/08/15

پارت اول: من کیم؟

خاطرات گذشتت برات مثل نوشته های شنی ای شدن که امواج بی قرار آب حالا اونارو شستن و بردن. گذشته‌ و آینده‌ای نا معلوم، انگار زمین و زمان تورو به بازی گرفته بودن. تمامی این بدبختی ها به کنار، چرا باید توی بدن یه دروغگو تناسخ پیدا میکردی...؟

سفیدی، سفیدی و سفیدی! همه جا، همه جا به همین رنگ بود، تا چشم کار میکرد سفیدی بود. هیچ چیز و هیچکس اونجا نبود، البته اگه وجود خودت و یکی دیگه رو به حساب نیاریم. خودت... خودت....  من کیم؟ این سوالی بود که مثل چکشی روی مغزت کوبیده میشد. هیچی یادت نمیاد! خاطرات، اینکه کی هستی... هیچ چیز! مثل این میمونه که بخوای داد بزنی، حرف بزنی یا جیغ بزنی، اما هیچ صدایی برای این کار نداشته باشی.
ولی صبر کن ببینم، گفتیم وجود خودت و" یکی دیگه" ؟
لحظه ای وجود شخصی دیگه در کنار خودت رو احساس کردی و با وحشت به عقب برگشتی‌. اما... هیچی! با بهت و تعجب اطرافت رو بررسی کردی، واقعا هیچی؟!
《سلللللام!》
آره یه شخص نا شناس از نا کجا آباد یهو پیداش میشه و تورو اینجوری میترسونه جوری که پخش زمین بشی. ولی هنوزم کسی رو نمیبینی. گوشات با صدای آزار دهنده‌ی خنده همون شخص پر میشه. اینجا کدوم گوریه؟ چه اتفاقی داره میوفته و این یارو دیگه کدوم خریه که با همچین وقاحتی تورو مسخره خودش گیر آورده.اینا فقط سه تا از سوالاتی هستن که داشتن مختو منفجر میکنن، و جزو  پررنگ ترین ها بودن.
از کوره در میری و فریاد میزنی: 《هوی ببند! کدوم گوری قایم شدی!》
خنده هاش کم کم آروم میشه، و بالاخره قطع شد. 
《اهم... خب، روح شماره۴۰۱۳، خوش اومدی بهههه...》
بعد چند ثانیه با صدای بلندتری داد میزنه:《هیچ جاااا!》
نه دیگه واقعا داشتی دیوونه میشدی، تو یه جای نا معلوم، با یه فرد رو مخ، روانی و نا معلوم، و سوالاتی با جوابای نا معلوم! برای یه لحظه خواستی جیغ بزنی ولی اون فرد با ادامه دادن حرفاش بهت این اجازه رو نداد. 
《جیغ جیغو بازی راه ننداز که الان میخوام ماجرا رو واست روشن کنم، البته تا حدودی، چون اگه کلشو بگم هیجان تماشا کردن زندگیت توی یه دنیای دیگه از بین میره.》
و بعد شروع کرد به زمزمه کردن یه چیزایی انگار داشت با خودش حرف میزد. دوباره ادامه داد:《خب، ببین تو مُردی. آره مردی! البته نه کامل... جالبه نه؟ من یکی از راهنما های روحم و حالا روح تو درست توی هیچ جاست، یه جورایی میشه گفت، تو دیگه اصن وجود نداری! ولی ولی، نگران نباش چون راهنمای عزیزت اینجاست تا تورو برسونه به آرزوهاتتتت!》
صدای کفش های فردی که داره پشت سرت حرکت میکنه باعث میشه برگردی:《وایستا تو همون رو مخی هستی که الان داشت حرف میزد؟!》
《رومخ؟ اوه بیخیال من فرد بدی نیستم، فقط یه شخصیت سرگرم کننده‌م، هه هه!》
به ظاهر بیشتر دقت میکنی، پسری جوون، شایدم نوجوون. مو های پر کلاغی، چشمای سیاهی که تصویرتو به خوبی منعکس میکردن مخصوصا با این فضای سفیدی که پشتته. وقت فکر کردن بیشتری بهت نمیده، یه بشکن ساده میزنه و... بنگ!
زیر پات خالی میشه و به فضای سیاهی پرتاب میشی، همونطور که دستا و پاهاتو توی هوا تکون میدادی فریاد بلندی زدی. پسر با حالت شنگولی دستاشو برات تکون داد و گفت:《خوش بیذگرهههه!》
 

***

بین تمام اون سیاهی ها، یکدفعه قاب بزرگ و نورانی‌ای پیدا میشه. برای یه لحظه نورش چشمتو میزنه اما زود چشمت بهش عادت میکنه. به قاب نگاه میکنی، دختری رو میبینی که داره از توی گوشیش ویدئویی میبینه. توی ویدئویی که میدید چند نفری بودن، یکی با لباس، نقاب و یویوی قرمز خال دار و اون یکی لباس سیاه با گوشای گربه‌ای. قاب خاطره سریع محو میشه، و تو میتونستی قسم بخوری دختری که اون برنامه رو میدید خودت بودی. جسمی قرمز و نورانی رو میبینی که از دور داره به طرفت میاد. سریع به سمتش میدویی. همون یویوی که توی قاب خاطره دیدی؟ یویو خود به خود به زمین برخورد میکرد، میرفت بالا و به همین ترتیب ادامه داشت. یهو به سمت تو پرتاب میشه و در یک لحظه میگیریش. 
میراکلس!
قاب های نورانی دوباره پیدا میشن و با سرعتی که بحظه به لحظه بیشتر میشد دورت میچرخیدن. 
با ذوق داد میزنی:《آره یادم اومد! میراکلس! این میراکلسههه!》
 

***

به سرعت چشماتو باز میکنی. انقدر هول کرده بودی که از تخت پایین میوفتی.
《آی...》
درجا بلند میشی و با تعجب اطرافو بررسی میکنی. همه جا به طرز عجیبی عجیب شده بود! داخل یه اتاق خیلی عادی اما با فضای انیمیشنی بودی. با گیجی کلتو به چپ و راست تکون میدی. درست رو به روت یه پنجره وجود داره، به محض اینکه چشمت بهش میوفته مستر پیجن و کبوتراشو میبینی، و پشت سرش لیدی باگ و کت نوار که در حال دویدنن. 
《نه این امکان نداره... من هنوز خوابم...》
به خودت سیلی میزنی، که کارت با صدای باز صدن در اتاق متوقف میشه، و به طرز خنده داری میپری تو هوا.
《صبح بخیر عزیزم مدرسه‌ت دیر میشه ها!》
《چ...چشم...》
بعد اینکه زن بیرون رفت برای یک لحظه از سر آسودگی نفستو بیرون دادی، ولی با یادآوری اینکه اون زن مادر لایلا بود به سمت شیشه پنجره هجوم میاری تا حداقل بتونی صورتتو ببینی، و آره اینجا بود که فهمیدی بدبختیات تازه دارن شروع میشن...


 

4152 کاراکتر

Written by Charlotte

یکشنبه 6 نوامبر


 

هایییی شارلوت آمده با داستان ژدیدددد🌚 (همینجوریش که واس اون یکی قرن به قرن پارت میدم حالا یکی دیگم اضافه شد🤝)

و اگه اون جَوون رو جون خوندید که... توبه کنید زیرا خداوند تواب است😔😂🥂

خب، نظرتون درمورد این پارت چی بود؟ کدوم قسمت جالب تر بود؟ و نظرتون درمورد اون راهنماعه چیه؟ انتقاد که داشتید صد درصدددد بگویید و ما را بهره‌مند سازید😂🤝(مشخصه دارم سوال میپرسم که کامنتاتون طولانی شه😂)

و و یه سوال، به نظرتون دفعه بعدی(منظورم قرن بعدیه) پارت جدید masks رو بدم یا این یکی؟

خب خب، کامنت یادتون نره بازدید کننده های عزیز😔😂

#کامنت_طولانی_تر_پارت_طولانی_تر😂👊