تورا گم میکنم هرروز و پیدا میکنم هرشب 🐋
واینسان خوابهارا باتو زیبا میکنم هرشب
اونایی که دلشون برای رمان عاشقانه ی بوسه دار تنگ شده بفرمایند داخل که این قسمت صحنه داره 😂
مرینت آهسته به لوازم روی میز خیره شد « مهمون داری ؟»
آدرین بشقاب هارا روی میز قرار داد، دستانش بی صدا و ظریفانه در حرکت بودند و بشقاب هارا در جایی که باید میگذاشتند، مرینت پشت میز لم داد و یکی از دستمال سفره هارا برداشت و مشغول تا زدن آن شد « مهمونات کیان ؟»
مرینت به انبوه بستنی ها ورنگ های متفاوت شان خیره شد که چگونه ماهرانه در ظرف های بلوری به چشم میآمدند، آدرین با اشاره ی انگشت سه مدل بستنی را برای مرینت انتخاب کرد و به سمت مرینت برگشت « میخوام بهت نشون بدم من تو هرچیز بهترینشو انتخاب میکنم »
_«همونطور که منو انتخاب کردی ؟»
مرینت از پاسخ خود تعجب کرد ،حرفی را به زبان آورد که هرگز انتظار نداشت ،از ابرو های بالارفته ی مجرم مشخص بود او هم انتظار نداشت مرینت چنین چیزی بگوید
آدرین آهسته جلو آمد، نفس های گرمش برروی گردن مرینت میرقصیدند درحالی که آهسته زمزمه میکرد « هیچ وقت انتخابم نبودی، تو خودت اومدی تو زندگیم ولی نه به عنوان یه پیشنهاد!!
نه به عنوان یه هدیه!! به عنوان یه مجازات!! »
تصاویر مبهم از جلوی چشمان مرینت میگذشتند ، مرینت در خیابان دواندوان از جلوی تیرها جاخالی میداد و در عرض خیابان پایین میرفت ،
مرینت پشت سرش را نگاه کرد ، خبری از آدرین که به قصد کشتن او دنبالش بود نبود، لحظه ای همه جا در تاریکی فرو رفت و لحظه ای بعد آدرین جلویش ظاهر شد ، لبخندی ترسناک بر لب داشت و پوستش به سرخی میزد و لکه های خون بر روی موهای طلایی رنگش میدرخشیدند « من پادشاه شیاطینم»
مرینت فریاد زد « منم یه قاتلم که برای کشتن تو استخدام شدم و از اول هدفم نزدیک شدن به تو بود »
پس از بسته شدن در و رفتن مجرم ، مرینت تا ده دقیقه همانطور نشسته بود و به در زل زده بود
انتظار داشت هر لحظه آدرین بازگردد و مچ مرینت را بگیرد ، سپس سرک کشان به سمت اتاق آدرین رفت ، اتاق کوچکی با دیوار های سبز ، به سبزی جنگل و برگ درختانِ توس ،
دیوارها با طرح برگ، طوری طراحی شده بودند که انگار از میان برگ های سبز رنگ به تابش نور خورشید خیره شده ای و زیر انبوه درختان ایستاده ای ؛
زمین زیر پایش پارکت شده بود و فرشی کوچک و دایره ای به رنگ سفید با طرح بلوط های زرین و کوچک روی آن پهن بود ،
اتاق یک تخت و یک کمد و یک میز تحریر بیشتر نداشت ، مرینت پرسه زنان به سمت میز رفت و متوجه شد بسته ای کادو شده روی آن قرار دارد که نامی بر رویش نوشته شده "marinette"
دختری که وانمود میکنه حافظه شو از دست داده تا دشمنش اونو نکشه
دشمنش که بهش میگه نامزدشه
یه رمان فراموشی مون نشه؟😂 حمایت یادتون نره
ماشین با سرعت متوسطی در خیابان بولونیه_بیانکور حرکت میکرد ، مرینت سرش را کج کرد « حالا چرا زمردی ؟»
آدرین نیشخند زد « چون متفاوته !! دوست دارم متمایز باشم، دوست دارم به یاد بقیه بمونم »
_«مطمئنا اینطوری پلیس زودتر پیدات میکنه »
آدرین اَبرویش را بالا انداخت « مگه قراره جرمی انجام بدم که پلیس پیدام کنه؟»
گونه های مرینت سرخ شدند و دست هایش را روی هوا تاب داد، زیر لب به خودش لعنت فرستاد « نه نه !! منظورم اینه اگه خواستی خلاف سرعت مجاز بری و پلیس افتاد دنبالت .. چیزه ...» سپس ساکت شد
آدرین سرش را به یک طرف کج کرد و قهقه زد « بعد از فراموشی گرفتنت، خیلی بامزه تر شدی !!»
سپس سرعت ماشین را کم کرد و به مرینت چشمک زد « نظرت چیه بریم بستنی بخوریم ؟ »