وبلاگ لیدی باگ

وبلاگ لیدی باگ

به دنیای میراکلس بهترین وبلاگ لیدی باگ خوش اومدین. اینجا براتون بهترین پست ها رو درباره لیدی باگ و کلی پست قشنگ دیگه آماده کردیم.

فراموشی p:13

فراموشی p:13

Witch · 21:34 1403/02/03

تورا گم میکنم هرروز و پیدا میکنم هرشب 🐋

واین‌سان خواب‌هارا باتو زیبا میکنم هرشب

اونایی که دلشون برای رمان عاشقانه ی بوسه دار تنگ شده بفرمایند داخل که این قسمت صحنه داره 😂

 

مرینت آهسته به لوازم روی میز خیره شد « مهمون داری ؟»
آدرین بشقاب هارا روی میز قرار داد، دستانش بی صدا و ظریفانه در حرکت بودند و بشقاب هارا در جایی که باید می‌گذاشتند، مرینت پشت میز لم داد و یکی از دستمال سفره هارا برداشت و مشغول تا زدن آن شد « مهمونات کیان ؟»

فراموشی p:12_بخش دوم

فراموشی p:12_بخش دوم

Witch · 21:39 1403/01/31

مرینت به انبوه بستنی ها ورنگ های متفاوت شان خیره شد که چگونه ماهرانه در ظرف های بلوری به چشم می‌آمدند، آدرین با اشاره ی انگشت سه مدل بستنی را برای مرینت انتخاب کرد و به سمت مرینت برگشت « می‌خوام بهت نشون بدم من تو هرچیز بهترینشو انتخاب میکنم »
همونطور که منو انتخاب کردی ؟»
مرینت از پاسخ خود تعجب کرد ،حرفی را به زبان آورد که هرگز انتظار نداشت ،از ابرو های بالارفته ی مجرم مشخص بود او هم انتظار نداشت مرینت چنین چیزی بگوید 
آدرین آهسته جلو آمد، نفس های گرمش برروی گردن مرینت می‌رقصیدند درحالی که آهسته زمزمه میکرد « هیچ وقت انتخابم نبودی، تو خودت اومدی تو زندگیم ولی نه به عنوان یه پیشنهاد!! 
نه به عنوان یه هدیه!! به عنوان یه مجازات!! »

فراموشی p:12 بخش ۱

فراموشی p:12 بخش ۱

Witch · 21:30 1403/01/30

تصاویر مبهم از جلوی چشمان مرینت می‌گذشتند ، مرینت در خیابان دوان‌دوان از جلوی تیرها جاخالی میداد و در عرض خیابان پایین می‌رفت ، 
مرینت پشت سرش را نگاه کرد ، خبری از آدرین که به قصد کشتن او دنبالش بود نبود،  لحظه ای همه جا در تاریکی فرو رفت و لحظه ای بعد آدرین جلویش ظاهر شد ، لبخندی ترسناک بر لب داشت و پوستش به سرخی میزد و لکه های خون بر روی موهای طلایی رنگش می‌درخشیدند « من پادشاه شیاطینم»
مرینت فریاد زد « منم یه قاتلم که برای کشتن تو استخدام شدم و از اول هدفم نزدیک شدن به تو بود »
 

فراموشی پارت ۱۱_بخش دوم

پس از بسته شدن در و رفتن مجرم ، مرینت تا ده دقیقه همانطور نشسته بود و به در زل زده بود

انتظار داشت هر لحظه آدرین بازگردد و مچ مرینت را بگیرد ، سپس سرک کشان به سمت اتاق آدرین رفت ، اتاق کوچکی با دیوار های سبز ، به سبزی جنگل و برگ درختانِ توس ، 
دیوارها با طرح برگ، طوری طراحی شده بودند که انگار از میان برگ های سبز رنگ به تابش نور خورشید خیره شده ای و زیر انبوه درختان ایستاده ای ؛


زمین زیر پایش پارکت شده بود و فرشی کوچک و دایره ای به رنگ سفید با طرح بلوط های زرین و کوچک روی آن پهن بود ، 

اتاق یک تخت و یک کمد و یک میز تحریر بیشتر نداشت ، مرینت پرسه زنان به سمت میز رفت و متوجه شد بسته ای کادو شده روی آن قرار دارد که نامی بر رویش نوشته شده "marinette" 

رمان فراموشی p10

رمان فراموشی p10

Witch · 20:53 1403/01/25

دختری که وانمود می‌کنه حافظه شو از دست داده تا دشمنش اونو نکشه 

دشمنش که بهش میگه نامزدشه 

یه رمان فراموشی مون نشه؟😂 حمایت یادتون نره



ماشین با سرعت متوسطی در خیابان بولونیه_بیانکور حرکت میکرد ، مرینت سرش را کج کرد « حالا چرا زمردی ؟»
آدرین نیشخند زد « چون متفاوته !! دوست دارم متمایز باشم، دوست دارم به یاد بقیه بمونم »
_«مطمئنا اینطوری پلیس زودتر پیدات می‌کنه »
آدرین اَبرویش را بالا انداخت « مگه قراره جرمی انجام بدم که پلیس پیدام کنه؟»


گونه های مرینت سرخ شدند و دست هایش را روی هوا تاب داد، زیر لب به خودش لعنت فرستاد « نه نه !! منظورم اینه اگه خواستی خلاف سرعت مجاز بری و پلیس افتاد دنبالت .. چیزه ...» سپس ساکت شد 
آدرین سرش را به یک طرف کج کرد و قهقه زد « بعد از فراموشی گرفتنت، خیلی بامزه تر شدی !!»
سپس سرعت ماشین را کم کرد و به مرینت چشمک زد « نظرت چیه بریم بستنی بخوریم ؟ »