وبلاگ لیدی باگ

به دنیای میراکلس بهترین وبلاگ لیدی باگ خوش اومدین. اینجا براتون بهترین پست ها رو درباره لیدی باگ و کلی پست قشنگ دیگه آماده کردیم.

ازدواج متروکه

ازدواج متروکه

Marl Marl 11 فروردین 1402 · Marl ·

پارت ۱

انگار خطا داده . _حمید دخترم اسمش چی باشه؟
حمید: من دوست دارم ( سایه) باشه چطوره؟
_ خوبه منم دوست دارم این اسمو .
حمید: اماندا می دونی یاده چی افتادم.
_چی؟
حمید: خونه ی ویلایی که تو جنگله .؟
می تونیم اونجا زندگی کنیم.
_ خطرناک نیست؟
اخه کسی اونجا زندگی نمیکنه؟
حمید: اونجا امنه . برای اینکه دخترمون اتاق داشته باشه گفتم.
_عالیه!
کی بریم؟
حمید: بزار ۵ سالگیش تا اون موقعه تمیزش هم می کنیم اتاقش هم امادس
_باشه هرچی تو بگی.
ولی کارخونه چی؟
حمید: راه زیادی نیستا! چندتا خدمتکار می گیریم تمیزش کنن.
_ من میترسم!
حمید اخماشو تو هم کشید و گفت: نکنه می خوای تا اخر عمر تو این اتاق کوچیک باشیم!.
شاید به اون خونه القابی مثل : خونه وحشت یا خونه ارواح داده باشن ولی همشون چرته به این حرفا گوش نده!
*********
_ ای دلم حمید انگار سایه می خواد بیاد بیرون . باید بریم بیمارستان.
حمید: الان زنگ می زنم امبولانس.
بعد به دنیا اومدن سایه اونو نگاهش کردم بدن لطیفی داشت، مخصوصا انگشتای دستش.
با چشمای تیره و موهای ژولیده سیاه . چقدر نازه. چشماش به من رفته.بعد از چند روز توی بیمارستان بودن ، مرخص شدم و می تونستم خودم ازش مراقبت کنم. خیلی دوستش داشتم . عزیز دوردونم بود. با گریه ها و خنده هاش  به خونه ترو تازگی می داد . تازگیا حمید داره کار های اون خونه جنگلی رو می کنه و من هر روز بیشتر نگرانم که مشکلی برای سایه به وجود نیاد 
. چون اون جنگله متروکه هست . میترسم اتفاقات ۲۰ سال پیش دوباره تکرار بشه.
مثل برق و باد ۵ سال گذشت. دخترم سایه الان ۵ سالشه و کلی کمکم میکنه . امروز تولدشه ۲۵./ مارس
یعنی الان که ساعت ۷ شبه نه فردا .
_ سایه مامان بیا شام امادس! 
حمید بیادیگه.
حمید: دستاما بشورم . میام.
بعد از شام حمیدو صدا کردم که بیاد.
_ حمید کارت دادم . بیا چند لحظه
حمید: چیه . بخدا دیونه شدم. چیکار داری.
_ یادت که نرفته. فردا چه روزی! 
حمید: نترس یادمه . روز تعطیله . نترس براس کار ریختم بریم بیرون.
_ از دست تو . خدا . بازم یادش رفت.
حمید: چیو.؟
_ تولد سایه.
حمید: وای . خوبه گفتی!
_ فردا تا خوابه قافلگیرش کنیم .
حمید: من میرم وسایلشو اماده کنم تو هم کیکشو!
_ باشه
کادو پس چی!
حمید: پاس یادم رفت: من یه لباس و شلوار و بادکنک می خرم.
_ منم یدونه عروسک درست می کنم.
کجا باشه ؟ بریم رستوران!
حمید: چطوره اولین دیدارش تو خونه جنگلی با تولدش باشه . همه رو هم دعوت می کنیم.
_ یادته ۲۰ سال پیش چی شد؟
هنوز میترسم . اینجا چه عیبی داره؟
۲ تا اتاقه با یک سالن ۵۰ متری!
حمید با خشم چشماشو به چشمام دوخت و گفت: من قول دادم دیگه اون اتفاق نمی افته. یعنی من نمیزارم.
من می خوام اونجا باغ داشته باشیم . دخترمون اتاق خوشگل داشته باشه.
_ ولی اونجا تنهاست. هیچ دوستی نداره!
حمید:میبرمش مدرسه ! نگران نباش گلم هیچی نمیشه!
به خدمتکارا میگم امادش کنن و خودم میرم دنبال کادو و دعوت دوستاش!
_ باشه!
سوار ماشین تیگو شدم و کولر رو روشن کردم‌. یه اهنگ تولد هم گذاشتم!
تولد تولد تولدت مبارک مبارک تولدت مبارک !
بیا شمعا رو فوت کن تا ۱۰۰ سال زنده باشی ! بیا شمع ها رو فوت کن تا ۱۰۰ سال زنده باشی!
یک مغازه کیک فروشی دیدم و ماشین رو پارک کردم.
از در ماشین پیاده شدم و قفلش کردم.
کیک هاش توت فرنگی و شکلاتی بودن . و شکلک هاشون یکیش انیمه میراکلس و بعدی بابسفنجی !
کیک میراکلسی رو سفارش دادم و گرفتم:. 
گوشیمو برداشتم و به حمید. زنگ زدم .
بعد از چند تا بوق سلام شیرینش رو شنیدم.
حمید: سلام عشقم!، کاری دارشتی؟
_ کیکو کجا بزارم.
تو یخچال خونه پیداش میکنه!
حمید: ادرس رو برات میفرستم(خونه جنگلی) بزار تو. یخچالش. از چیزی هم خوشت نیومد بگو عوضش کنم.
_ باشه ممنون.
ادرس رو رفتم . یه جنگل تاریک و تنها! تو این مخمصه.اهی از سر اجبار کشیدم و به خودم لعنت دادم که چرا این خونه رو نفروختم.
واردش شدم و تو یخچالش کیک رو گذاشتم 
. خونه واقعا تمیز بود و خدمتکار ها همه جا رو برق می انداختن .
خدمتکار،: بانو نوشیدنی میل دارید.
مرسی فقط پفیلا یادتون نره برای تولد .
بادکنک های هلیومی  رو هم اماده کنید.
نگاهی به ساعتم کردم. باورم نمی شد. ۹ و نیم بود.
از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم .به سمت خونه رفتم.
وای پاک یادم رفت . عروسکشو بخرم.
به سمت خرازی رفتم و نخ و تموم وسایل مورد نظرش رو خریدم . کلید رو چرخوندم. باورم نمی شد. خونه تاریک بود . 
ترس تو بدنم روشن شد. 
_ حمیددددد. سایههه کجایید؟
چراغا رو روشن کردم . وارد اتاق سایه شدم خواب بود.
وسایل خیاطی رو کنار اتاق گذاشتم و زنگ زدم حمید:یه بوق. دوتا بوق. سه تا بوق
و اشغال.
_ سایه جون . بیدار شو.
نور اذیتش می کرد . ولی بیدار شد و چشماش به نور عادت کرد.
سایه: چی شده مامان.
_ چرا خونه تاریکه؟
سایه : خواستم بخوابم خاموشش کردم .
_ باشه شام رو گذاشتم رو میز.
سایه: ممنون.
نخ و سوزن رو برداشتم و حرفه ای شروع به دوختن کردم . حدود۴ و ۵ ساعت شد که تمومش کردم و داخلش پنبه گذاشتم.
ساعت حدودا ۳ بود.
سایه غرق خواب بود و لبخند می زد . حمید هنوز نیومده بود.
عروسکشو برداشتم و راه افتادم به سمت خونه جنگلی، .
نیم ساعت راه بود.  در رو باز کردم که خدمتکار خوش امد گفت . عروسکش رو کنار میز گذاشتم  که حمید رو دیدم کنار دستش نامه ای بود.حمید که تو خواب سنگینش غوطه ور بود .نامه رو در اورم که نوشته بود. : اون خونه رو بهم بده تا خواهرت رو پس بدم. 
اشک تو چشمام جمع شده بود نامه رو سرجاش گذاشتم و حمید رو بیدار کردم.
_ صبح بخیر:
حمید : سلام . اینو خوندی.
_ اره 
حمید: ببخشید زودتر بهت نگفتم
_ مهم نیست.
کتشو گرفتم . کادو چی شد؟
لبخند زد و گفت : اونجاست.
چه خوشگل نیم تنه با شلوار جین.
_ بریم سایه نگران میشه.
حمید باشه !
سوار ماشین شدم و به سمت خونه رفتم .خواهرم . کسی که همیشه هوای منو داشت و کمکم می کرد. وقتی رسیدم از ماشین پیادم شد و وارد خونه شدم.
سایه بیدار شده بود.
سایه: مامان کجا بودی:
_ رفتم یکم تو حیاط
بگیر بخواب شبه.
ما هم حالا می خوابیم .
 

 

شعبده

شعبده

Marl Marl 10 فروردین 1402 · Marl ·

یه قوطی نوشابه یا قوطی دوغ خالی بردارید و تا نصفه توش اب بریزیدو ۴۵ درجه به پایین خم کنید اب داخل اون نمیدی به و کج نمیشه . 

تصمیم

تصمیم

Marl Marl 10 فروردین 1402 · Marl ·

بچه ها به نظرم رمان ازدواج متروکه رو ادامه نمیدم چون کسی نمی خونه و جالب نیست ولی به جاش عشق جهنم رو با گذشت در راه عشق شروع می کنم و طولانی بدون توجه به کامنت ها . چون خیلی منتظر موندن

حکایتی بسیار زیبا و خواندنی


آورده اند که عقابی بود.
بر بچه گوسفند حمله آورد و او را
به چنگال صید کرده، در ربود.

کلاغی که شوق تقلید داشت، این احوال را دید.
خواست که زور خود بر گوسفندی بیازماید، و لیکن پنجه اش در پشم گوسفند چنان اسیر ماند که بیچاره خود را از آن خلاص دادن نتوانست.
شبان آمد و او را اسیر یافته، بگرفت و به خانه برد تا از بهر بازیچه به فرزندان خود دهد.
چون فرزندان شبان کلاغ را دیدند، از پدر خود پرسیدند که این پرنده چه نام دارد؟

راعی گفت این پرنده ای است که پیش از یک ساعت خود را عقاب تصور کرده بود، اکنون خوب دانسته باشد که کلاغ بیشه است حماقت پیشه.

(خلاصه): آدمی را باید که در کاری که مافوقِ استطاعت (توانایی) او باشد قدم ننهد و اگر نهد، هم از سرانجام آن نومید گردد و هم مصدر تضحیک ابنای روزگار. 
🍃