عاشقانه ای مخفیp6

Dian;> Dian;> Dian;> · 1402/1/20 17:36 · خواندن 2 دقیقه

خب خب خبب...

بچه ها...؟

اسم رمان رو به"سرکشانه عاشقت هستم"عوض کنم؟

این زندگی منهp6
رفتم پایین بوی کیک فنجونی شکلاتی با قهوه همه جا رو برداشته بود و گرسنه ام کرده بود با اینکه تازه ناهار خورده بودم بیرون!
خلاصه که وسط خوردن کلی با ادری خندیدیم....
داشت کیک و قهوه ام تموم میشد که ادری گفت:تو تولدت کیه؟
مرینت_فرداعه...
ادری_جدی؟😳
مری_اره.
ادری_اوووممم باشه.
مری_تولد تو کیه؟
ادری_ماه دیگه دقیقا همین روز.
مری_واقعا؟😃
ادری_اره😂.
مری_😂
بعد از خوردن عصرونه بلند شدیم که ادری دوباره گفت:خعل خب....فردا میریم شرکت اوکی؟
مری_اوکی.
****
اون روز باقیش هم عادی گذشت و شبش خوابیدم و صب طبق حرف ادری با الارم ساعت ۶ صبح بلند شدم!
دست صورتم رو شستم که ائری با در زدن وارد شد و گفت:خب خب خب.....بیا ببینیم چی بپوشی...
خندیدم و باشه ای گفتم.
ادرین سراغ کمدم که حالا پره پر بود رفت یه پیراهن در اورد که مشکی بود و بالا تنه اش کمی تنگ بود و از کمر به پایین باز میشد...و یه پارچه جدا داشت که دور گردن باید میبستم...
اونو اندخت سمتم و رفت سمت میز ارایشم...و یه دستبند مرواریدی که مرواریداش مشکی بود در اورد و انداخت رو میز و بعد از اون یه جفت گوشواره خوشگل هم در اورد و رفت سر وقت قفسه کفشا و یه کفش پاشنه ده سانتی مشکی و براق در اوردم و انداخت زمین و گفت اینا رو بپوش و رفت بیرون...شونه ای بالا انداختم و پوشیدمشون که در زد و گفت:پوشیدی؟
مری_اره.
اومد داخل و منو رو صندلی میز ارایش نشوندم و روی اینه رو پوشوند...و چند تا وسیله ارایشی به صورتم زد بعد از تقریبا ۲۵ دقیقه رفت کنار و پارچه رو از روی اینه برداشت....خلاصه که ارایش ملایم و قشنگ و دخترانه ای بود.
بلندم کرد و رو به روش نگهم داشت و متفکر گفت:حس میکنم یه چیزی کمه؟!.....اهاااا.
و رفت سمت کمد متعجب به حرکاتش خیره شدم که با یه کیف مشکی اومد سمتم و انذاخت رو شونه سمت راستم...
ادری_حالا عالی شد...من برم خودمم حاضر شم..
و سریع رفت...منم تو اینه قدی که در کمدم به حساب میومد خودمو برانداز کردم...خعلی خوشگل شده بودم.