
سلاح 11

خب نظرم عوض شد قراره تا پارت ۱۵ بدم بعد ۳ پارت آخر رو بعدا))
ولی سوالم راجی شیپ کردن هنوز هست))
برید ادامه:-:
از زبان نویسنده:
نینو چشمش به شمارش معکوس بود و ایوان هم چشمش به قصر بود که بعد از انفجار فوری وارد قصر بشه.لحظه استرسی ای بود.از اونور رافائلا و کلارایی که از نقشه نینو و ایوان خبر داشتن تو جنگل بالای شاخه یه درخت نشسته بودن و منتظر انفجار بودن.اونا میتونن آدرینو فراری بدن؟یا خودشونم گرفتار میشن؟اینا سوالایی بود که نینو مدام از خودش میپرسید.اما وقت شک کردن نبود.بود؟شمارش معکوس ثانیه ۵ رو رد کرد.
۵
۴
۳
۲
۱
و بومب! انفجار اغاز شد.دونه دونه بمب ها ترکیدن و باعث خرابی شدن.سرباز ها از شوک و ترس اومدن بیرون تا ببینن چه چیزی باعث انفجار شده که با ارتشی از هولوگرام های ایوان رو به رو شدن.
از زبان ایوان:
بعد انفجار فوری هولوگرامام ب حرکت دراومدن و ب قصر حمله کردن.منم خودمو باهاشون قاطی کردم و بعد یواشکی رفتم سمت جایی که آدرین توش زندانی بود.رسیدم..آدرین تو قفس پرنده بود؟🙂ودف🙂مگه آدرین پرنده اس🙂(حرفی ندارم) رفتم جلو قفسش.نگاش کردم.
من:به به..میبینم پرنده شدی
آدرین سرشو بالا اورد و منو نگا کرد.
آدرین:[پوکر]مرض.
من:خب..زود باش خودتو ازاد کن بریم.
آدرین:باش
آدرین بلند شد و زنجیرارو محکم کشید.زنجیرا همه پاره شدن.(آدری خیلی خر زوره:>) سر و وضع خودشو مرتب کرد بعد اومد سمت قفس.دوتا میله رو گرفت و کشید و بازشون کرد بعد ازشون رد شد و اومد بیرون.
من؛ نمیفهمم وقتی خودت میتونی فرار کنی چرا ما میایم کمکت..اه
آدرین همونطور که میخندید اومد رو شونه من نشست.
آدرین:اگه حرفات تموم شد بریم.
من:بریم.
با یه دستم آدرینو گرفتم که موقع دویدن نیوفته و بعد از قصر رفتیم بیرون.همین که خواستیم وارد جنگل بشیم یه صدایی پشت سرمون اومد.
؟؟؟:داره فرار میکنه بگیرینششش
برگشتم پشت سرمو دیدم.واییی این پرنس لوکا عه اسسسس پرنسس مرینت هم باهاشه.بدبخت شدیم.
من:آدرین میتونی دست ب سرشون کنی؟
آدرین:مانام کمه فعلا میتونم از جفتمون دفاع کنم.
من:مانات کمه؟
آدرین:اره..یادت رفته؟وقتی بیشتر از ۱۲ ساعت با اون رز مشکی در تماس نباشم مانام کم میشه.
من:ای وای..خب باشه همون دفاع ام خوبه.
آدرین:اره فقط سریع تر برو چون این گند اخلاقه سرعتش زیاد شده.
سرمو برگردوندم ک دیدم اره.لوکا سرعتش بیشتر شده و به نظر خیلی اعصبانیه. سرعتمو بیشتر کردم.امیدوارم نینو کمک کنه.
از زبان نینو:
از تو دوربین اسنایپم بهشون نگا میکردم.آدرین رو دوش ایوان بود و داشتن میدویدن.پشت سرشون مرینت و لوکا دنبالشون بودن.پشت سر اونا هم...امی و آلیا.خب.این چند روز یه قدرت جدیدی بدست اورده بودم..لاپلاس.(من نمیتونم دقیق لاپلاسو توضیح بدم چیه انیمه دارونیز گیم رو ببینین تو یکی از قسمتاش راجب لاپلاس توضیح داده) خیلی خوب نمیتونم کنترلش کنم اما برای اینکه بتونم یه گلوله جلو پای لوکا و مرینت بزنم که متوقفشون کنم کافیه.از لاپلاسم استفاده کردم.اسنایپم رو تنظیم کردم.و...شلیک!درست جلو پای لوکا و مرینت.متوقفشون کرد.فک کنم همین کافی باشه..
از زبان رافائلا:
به به..این نارگیل عینکی کل قصرو به لرزه دراورد.
من:کلارا اماده ای بریم؟
کلارا:از همیشه اماده ترم.
کلارا از رو شاخه درخت بلند شد و گفت:ماه..بال ها. و بعد دوتا بال دراورد.کلارا جادوی ماه داره..ولی بماند.با جادوی ماه خیلی کارا میتونه بکنه.با همون جادوی ماه پیشبینی تونست بفهمه که آدرین و اون خرزوره (ایوانو میگه *اسمایل ملیح*) از این سمت میان.مام تو همین سمت نشسته بودیم منتظرشون.کم کم از دور تونستم ببینم دارن میان.پرواز کردم و جلوتر رفتم.
من:کلارا آدرین و خرزوره بامن بقیشون با تو
کلارا:حله
از زبان لوکا:
لعنتییی تازه گرفتمش نمیتونم دوباره از دستش بدم...باید هرجور شده بگیرمش هرجور..با نیروی تاریکیم یه گوله جادو درست کردم و سمت پاهای گنده هه پرت کردم.اما یه دختره پرید وسط و اون گوله رو دفع کرد.وایسادیم و نگاش کردیم.
دختره:کمک نمیخواین؟[با لبخند]
من:از سر راه برو کنار
دختره:هی این طرز رفتار با یه گوست(ghost یعنی روح..) که امتیازی بیشتر از ۱۴۰۰ داره درست نیست!
بعد دستشو برد بالا.موجای سفید رنگی دور دستش شروع به چرخش کردن.
دختره:یکم ادب یادت میدم کوچولو^^ماه..اتش
همون موج های دور دستش شعله ور شدن..یاخدا این دیگه چیه؟لعنتی.یه گوله تاریک دیگه اماده کردم. اون شعله رو پرت کرد. منم گوله رو پرت کردم. شعله و گوله بهم خوردن. اما... گوله از بین رفت و شعله چیزیش نشد؟یا خدا....
دختره:[لبخند]امشب ماه کامله برای همین قدرت من تو صددرصد خودشه^^
شعله اومد سمتم ولی قبل اینکه بهم بخوره مرینت اومد جلوی من و شعله خورد به اون.فریادی کشید و افتاد زمین. من و آلیا و امی همزمان مرینت رو بلند صدا کردیم.امی اول رفت کنار مری نشست و اونو گرفت.(عاشقان🙂😂)
دختره:ای بابا...چیزیش نشد که!فقط ماناش کم شد.چقد شلوغش میکنین!!
اعصبانی یه گوله دیگه اماده کردم و گفتم:تو کی هستی و از ما چی میخوای؟بگو تا اینو نکردم تو حلقت.
دختره خندید.
دختره:چه عجب وقت معرفیم رسید..خب.[تعظیم میکنه]کلارا د گوست هستم.من طرف هیچ شمام لازم نیست باهم دشمنی کنیم.
امی:طرف مایی؟پس چرا به پرنسس مرینت صدمه زدی؟
کلارا:صدمه نزدم..فقط از ماناش کم کردم!همین.به مرور زمان ماناش برمیگرده.
من:و از کجا بدونیم تو تیم مایی؟
کلارا:من قراره کمک کنم که آدرین بیاد طرف شماها^^اونو نیاز دارین دیگه؟ برای شکست گابریل؟
امی:اون چلمغوز (این فحشو همین الان ساختم چیزی نپرسین) فقط به دوتا دستگاه که میتونم بزنم بترکونمشون تکیه کرده بعد بیای کمک ک شکستش بدیم؟با اون استوپید بلو؟
کلارا:اه..تو چقد باکا(احمق) هستی.اینقد سرتون گرم آدرین بود که نفهمیدین کی گابریل هفت زمرد و برداشت برای خودش و رفت.
(هفت زمرد : هفت الماس که قدرت زیادی دارن و اگه در راه بد باشن دنیا به چوخ میره:-:)
من و امی همزمان:چییییییی؟؟؟؟؟؟
از زبان گابریل:
و اینم از اخری..خوبه.بالاخره دستگاهمو ساختم.دستگاهی که ۳ سال روش داشتم کار میکردم بالاخره ساختم.تنها چیزی که کم داشت هفت زمرد اشوب بود که دیگه..افتاد دست من.دیگه آدرین به هیچ دردم نمیخوره ...میندازمش دور! (پ.ن:رافائل رد رومو اماده کن گابریل ببریم اونجا) برگشتم سمت اون دوتا احمق.
من:خب ایزابل..خب لایلا..حالا که زمرد هارو داریم..وقت عملی کردن نقشه اس.
در واقع این کشتن وزرا و اینا فقط یه دسر قبل غذا بود که غذای اصلیو اماده کنم..و الان؟امادس!آدرین احمقو با تیم احمق تر از خودش میندازم دور و با ایزابل و لایلا میریم برای ساخت امپراتوری گابریل!!![خنده شیطانی] (شاخاتون دراومد؟ 🤣🤣🤣🤣)
از زبان آدرین:
رسیدیم به پایگاهم.از رو شونه ایوان پیاده شدم و با سرعتم رفتم سمت رز مشکی.مانام داشت به ته مونده میرسید و باید فوری شارژش میکردم
(دوستان رز جادویی و رز مشکی مکمل هم هستن رز جادویی قدرت شفا و نابودی داره و رز مشکی اون قدرت رو زیاد میکنه اونقد زیاد که حتی با شفاش میشه کسی که لب مرزه رو برگردونه و با قدرت نابودیش میتونه یه امپراتوری رو با یه انفجار با خاک یکسان کنه)
رز مشکیو تو دستم گرفتم و گلبرگاشو لمس کردم.کم کم بیشتر شدن جریان مانا رو تو بدنم احساس کردم.نفس اسوده ای کشیدم.رو به ایوان کردم.
من:ممنون بابت سواری!
ایوان:[نفس نفس]قربونت
یهو یه صدای نازکی از بالا اومد.
؟؟؟:سلام پسرااااا~~~~ بالا سرمو دیدم. عه..این همون پریه اس.نیشخندی زدم.
من:به به..یادی از ما کردی ~~ پریه اومد پایین و رو مبل نشست.
پریه:بله میدونم^^
ایوان :تو کی ای دیگهههه؟
پریه:به به..فرصت معرفی رسید~من رافائلا د فیری هستم~~یه پری نگهبان.خوشبختم~
ایوان:خوشبختم منم ایوانم
رافائلا:میدونم~
من:از کجا میدونی؟
رافائلا:چون یه سال زیر نظرت داشتم~هم تورو هم تیمتو~~
من:اهان.صبر کن تو حمومم زیر نظرمون داشتی؟
رافائلا:[خنده]دیگه اینقدرم که منحرف نیستم!
رافائلا:خب ببینین یچیزی میخوام بهتون بگم.گابریل..اون نمایش اصلی رو شروع کرده.
من:منظورت از نمایش اصلی چیه؟
*پایان پارتتتتت*
کامنت و لایک کنید:-: