
سلاح 15

"-"
از زبان رافائلا:
بعد زدن نشان به آدرین قدرتم بیشتر شده بود و اماده مبارزه بودم.(این شما و این مبارزه جنجالی بین ایزابل و رافائلا) اتیش رو تو دستم جمع کردم.سمت ایزابل رفتم و اتیشو سمتش پرت کردم.همزمان با جاخالی دادنش یه مشت محکم زدم صورتش و رفتم عقب.(رافائلا تو مبارزه تن به تن خوب نیست ولی مشت و لگدای خیلی بدی میپرونه رافائلا:تو خودتم همینی من:خب جانم تو کرکتر منی اخلاقای تو اخلاقای منه ویژگی های تو ویژگی های منه) یهو یه سوزش زیادی رو رو دستم حس کردم.نگاه دستم کردم.شت..این کی تونست زخمم کنه؟صدای خنده هاش بلند شد.
ایزابل:مشتت درد داشت اما با اون خوب جبران کردم
اخمی کردم و نگاش کردم.
من:بهتر که مشتم درد داشت.
دوباره اتشمو تو دستم جمع کردم که بزنم بهش و سمتش پرت کردم.همزمان با من جادوی تاریکش رو جمع کرد تو دستش و سمتم پرت کرد.گوله ها خوردن به هم و با یه انفجار بزرگ نابود شدن.انفجارش اونقد زیاد بود که جفتمون محکم خوردیم به دیوار و افتادیم زمین.(ساری زیاد نمیتونم صحنه های جنگ رو درست بنویسم دیگههه..)
از زبان مرینت:
از همون راهی که وارد ربات شده بودیم پریدیم بیرون و فرود اومدیم رو زمین.آدرین و ایوان رو زمین گذاشتم.
آدرین:ب..برای چی اومدین نجات من؟
اسکروج:خفه شو فقط الان واقعا وقت سوال نیست
اسکروج رفت سمت آدرین.کنارش نشست و شروع کرد به ور رفتن با اون دستبند مخصوصا.بعد باز شدن همشون اسکروج گفت:خب زودباش خودتو ایوانو درمان کن وقت نداریم
آدرین:ا..اون عوضی بیشتر مانام رو ازم گرفته.فقط میتونم ایوانو درمان کنم. اسکروج هوفی کشید.
اسکروج:از این بهتر نمیشه.
اسکروج آدرینو بلند کرد و برد نزدیک ایوان رو زمین گذاشت. آدرین دستشو رو دست ایوان گذاشت و گفت:کامل خوب شو ~~ مثل اون دفعه.بازم چشماش درخشان شد و دور ایوان رو هاله سبز رنگی گرفت.بعد چند ثانیه هاله از بین رفت و ایوان بلند شد.
ایوان:ممنون آدرین..
آدرین:خواهش..من مانام تموم شد..دیگه رو من حساب نکنین
اسکروج:پرنسس مرینت من میرم پایگاه آدرین اون رز مشکی رو بیارم که آدرین مانا بگیره شما مواظب آدرین باش.
اینو گفت و سریع رفت.رفتم سمت آدرین کنارش رو زمین نشستم.کمکش کردم بشینه و بعد بغلش کردم.بالاخره..دوباره بغلت کردم آدرین.
از زبان نویسنده:
بعد از اینکه مرینت آدرین رو بغل کرد،گرمای بغل مرینت باعث شد آدرین یاد گذشتش بیوفته..و متوجه چیزی بشه
*فلش بک*
مرینت:وایییی چه کیوتههههه میتونم بغلش کنممم؟؟
مرینت برادر کوچولوشو دیده بود و خیلی ذوق کرده بود.یه درصد هم فکر نمیکرد برادر کوچولو تو راهه.سافایر آدرینو اروم داد به مرینت.
سافایر:مواظب باش نندازیش
مرینت:چشم مامانی حواسم هست
نگاهی به آدرین کرد.از نظرش آدرین خیلی خوشگل بود.
مرینت با لبخند گفت:سلام داداش کوچیکه!!
و انگشت اشارشو نوازش وار رو گونه آدرین کشید.اینکار باعث میشد آدرین پلکاش سنگین بشن و خوابش بگیره..(کیوتتتتتتتتتتتتسخستمسکسنطمطتطمطتطمطتطمطتطمطت🤧🤧🤧🤧🤧🤧)
*زمان حال*
درسته..گرمای بغل مرینت آدرینو یاد اون خاطره انداخت.
سلام داداش کوچیکه..آدرین برادر کوچکتر مرینت بود.
خواهری که بیست سال از داشتنش محروم شده بود..خواهری که ارزوی داشتنش رو داشت.ایزابل و لایلا به عنوان خواهر های بزرگتر براش کافی نبودن.اون مرینت رو میخواست.
اون خاطره رو سال ها هر شب تو خوابش میدید ولی نمیتونست صورت مرینت رو تو خواب دقیق ببینه.تا امروز که بالاخره اون خاطره رو دقیق دید.
(دل تو دلم نبود که اینجاشو زودتر بنویسم🤧🤧لوکا:ما اونور داریم جون میدیم اینا اینور دراما بازی دراوردن بابا اه اسکروج:پس من برای چی دارم لش میبرم خونه آدری که رز مشکیو بیارم؟ برای همین دیگه من:برگردین سرجاتون.)
آدرین دستاشو بالا برد و اونم متقابلا مرینت رو بغل کرد.خواهر و برادریوکه بیست سال انتظار همدیگه رو کشیده بودن بالاخره بهم رسیدن.
از زبان انا:(خب یکم از دراما بیاین بیرون)
[مدیونید فک کنید دارم جر میخورم"-"~🤣🤣🤣]
وتف؟اون دوتا اونجا دارن چیکار میکنن؟وسط این جنگ؟ خدایا؟من خلم یا اینا خلن؟اه..
نینو:چاره ای نیست.باید یه نفر بتونه بره بالا و بعد بره تو ربات و زمرد هارو دربیاره.
من و لوکا همزمان:من میرم
نینو:جفتتون برین بهتره ~~ روبی و امی با سلاحاشون همزمان یه ضربه محکم به پای راست ربات زدن.پای راست ربات از همون محل ضربه کنده شد و ربات اماده زمین افتادن شد.
امی رو به روبی:برو کنارررررر
روبی قبل اینکه ربات بیوفته روش فوری با یه جهش بلند رفت کنار.هوفی کشید.
من:الان که ربات افتاده فرصت بهتریه.
و سمت کله ربات دویدم.یدفعه یچیز لزج دور کمرم حلقه شد و بلندم کرد.نگاه لوکا کردم..کار اونه.
لوکا:پیاده شو باهم بریم لیتل کت.(قرار نیست شدو و انا شیپ بشن اشتبا نگیرین)
و با سرعتی باور نکردنی رسیدیم به کله ربات.با شاتگانم به شیشه که یه چشم ربات بود شلیک کردم و شیشه شکست.از همون دایره وارد اتاق کنترل شدیم.گابریل افتاده بود زمین اما خبری از لایلا نبود.یا خدا..لایلا کجا رفت؟ لوکا رفت سمت زمرد ها که تو یه محفظه کوچیک بودن.در محفظه رو باز کرد و خواست زمرد هارو برداره که داد زدم:نههه وایسا..ممکنه برق بگیرتت عجله نکن.(مگه دزده بگیره🗿🤣)
با قدرتم یه ارتش از کپی های خودم ساختم و جوری کنترلشون کردم که دنبال لایلابگردن چند تارو هم نگه داشتم تو اتاق کنترل.
لوکا:هی این قدرت کپی سازیت واقعا عالیه!
من:عام..ممنون؟
از زبان رافائلا:
خنده ای کردم و تمام زخمام از بین رفتن.سرمو بالا گرفتم و به ایزابل با حالت تحقیرانه ای نگاه کردم.
من:برتری من نسبت به تو اینه که من جاوادنم..و این یعنی حتی اگه لب مرز هم باشم بازم خوب میشم و برمیگردم.متاسفم عزیزم اما تو نمیتونی منو بکشی!
با قدرت یخم کل اون اتاقو کردم یخ.از پشت ایزابل چند تا یخ تیز دراومد و هرکدوم تو دست و پاهاش فرو رفتن.یکی هم از شکمش رد شد.فریادی از درد کشید.
ایزابل:عوضی..
من:داری اینو به خودت تو اینه میگی دیگه؟^^
ایزابل:میکشمتتتتتتتتتت [داد]
من:مشتاقم بدونم چجوری میخوای یه راه برای کشتن منی که جاودانه هستم پیدا کنی^^راستی یه نگاه به خودت بکن.زخمی و خونی ای..جونی دیگه نداری.بازم میخوای ادامه بدی؟یا تسلیم میشی؟
ایزابل:به تو ربطی نداره.
من:ببین الان تو اسیر من شدی.من نسبت به تو برتری دارم.خب..کدوم؟بکشمت یا زنده ات بذارم و بهت یه فرصت برای جبران اشتباهاتت بدم؟
عصبی شد و شروع به تکون خوردن کرد.یخا رو شکست.بعد شکستن یخا فوری سمتم حمله کرد و گردنمو گرفت و محکم کوبیدم به دیوار یخی.از شدت سرد بودنش دندونامو رو هم سابیدم.لعنتی..چه غلطی کرد؟چه شکری خورد؟(این شکر نسخه با ادبانه همون گ** هست)
اعصبانی دستشو با دوتا دستام گرفتم و اینقد فشار دادم که صدای شکستن استخون دستش بلند شد.فریادی کشید و افتاد زمین و دستشو گرفت.
من:بمیرررررررررررررر [داد]
همون لحظه یخای تیز از زیرش دراومدن و بدنش رو سوراخ سوراخ کردن.چند قطره خونش ریخت رو صورتم.نفس عمیقی کشیدم و با قدرت اتشم دیوارارو یکی یکی پوکوندم و از ربات زدم بیرون.
*پایانننننننن*
انگشتام و چشام به چوخ رفته یه کامنت بدید یا لایک کنید:-:🥴
۳ پارت دیگه مونده بگید اونارم بدم فصل یک تموم شه یا نه؟
و اینکه اگه از داستان خوشتون نمیاد میتونید بگید که پاکش کنم:-:🥲