
سلاح 16

اینم پارت ۱۶))
چون شما چیزی نگفتید خودم تصمیم گرفتم فصل ۱ رو الان که آخراشه اون ۳ پارتم بدم تموم شه بره))
از زبان لوکا:
اعصبانی رفتم یقه گابریلو گرفتم و کوبوندمش به دیوار.
من:تن لشت رباتتو جمع کن و بروو
گابریل:و اگه نکنم..اهه اهه(سرفه)چی..میشه؟
من:خفت میکنم بعد اتیشت میزنم و خاکستراتو به خورد حیوونای خونگیم میدم.(همچینم حیوون خونگی نیستنا..)
گابریل:من..جهانو مال خودم میکنم..و..
قبل اینکه حرفاشو ادامه بده یه مشت محکم زدم تو صورتش و پرتش کردم اونور.خواستم برم سمتش که انا اومد شونه هامو گرفت.
انا:توروخدا اروم باش با اعصبانیت هیچی پیش نمیره.باید اول لایلا رو پیدا کنیم و شر اونو کم کنیم نگاهی کردم.
من:لایلا؟لایلارو اونا شرشو کم میکنن.
بعد دستاشو پس زدم و رفتم سمت محفظه ای که زمرد ها توش بودن.با کمربندام (اون چیزایی ک از کمرش بیرون زدن شدو اسمشونو گذاشته کمربند .. همونایی که گفتم شبیه کاگونه ن-_-)
هرچی سیم به حفاظ وصل بود رو کندم.زمرد هارو برداشتم.یدفعه صدای جیغ انا رو شنیدم.برگشتم دیدم لایلا انا رو گرفته بود و ناخونشو گردن انا دقیقا تو قسمت شاهرگ گذاشته بود.
انا:ل..لوکا..
من:انااااا..ای عوضی انا رو ول کن برههه
لایلا:چرا؟انا یه دختر خوشگل و قویه.چرا همچین الماسی رو ول کنم بره؟(لایلا از موقعی که انا رو دیده بود بهش حس داشت اما نه از اون عشق های پاک لایلا انا رو برای شهوتش میخواد)
انا:منو ول کن زمردا رو بردار برو..اونا مهم ترن..بروووو [داد]
لعنتی..چه غلطی کنم..یدفعه صدای ویکتور اومد.
ویکتور:داری با خواهر من چه غلطی میکنیییییییییی [داد]
ویکتور از پشت پرید و خواست چاقوشو بکنه تو گردن لایلا که جاخالی داد و ویکتور با سر رفت تو زمین.
لایلا:یکم کندی کوچولو.لوکا؟یه معامله میکنیم.تو زمرد هارو میدی من و منم انا رو بهت میدم.
از چشماش میشد خوند انا رو نمیده.منم که گول نمیخورم
داد زدم:نمیدم.
لایلا:ای بابا..باشه پس باید باهات بجنگم.
انا رو محکم پرت کرد تو دیوار و سمتم حمله ور شد.
از زبان آدرین:
اسکروج با رز مشکی اومد.رز مشکیو داد دستم.یه گلبرگش رو کندم و خوردمش.سریع ترین راه برای برگردوندن مانام خوردن گلبرگ های رز مشکی بود..هرچند خیلی تلخ بود.از قهوه هم تلخ تر بود.بعد برگشتن مانام خودمو درمان کردم و بعد بلند شدم.
من:خب الان که خوب شدم بهتره بریم اونور ببینیم بقیه در چه حالن.
مرینت:موافقم
اسکروج:[نفس نفس]من میمونم اینجا..یه نفسی تازه کنم
من:باش..
دست مرینت و ایوانو گرفتم و با سرعتم خودمونو رسوندم اونجا.
من:ما اومدیم.
پشمک صورتی:به به چه عجب تشریف فرما شدین:/
نینو:دوید سمتم و بغلم کرد.
نینو:رفیقققق..فکر میکردم دیگه نبینمت.. خنده ای کردم.
من:میبینی که هنوز اینجام نارگیل جان
(چرا اینقد فرندشیپ اینا قشنگه🙂🤧[با آدرین و نینو نیستم دو شخصیت اصلیه این داستان رو میگم]🤧)
یدفعه تو یه قسمت از ربات یه انفجار پدید اومد و رافائلا ازش بیرون اومد.
مرینت:رافائلا.ایزابل چیشد؟
رافائلا:کشتمش.
ایوان:ماشالا دمت گرم
پشمک صورتی:پرنس لوکا با انا و ویکتور رفتن تو کله ربات و هنوز برنگشتن.
یدفعه بد اخلاق و ویکتور باهم افتادن رو زمین.
پشمک صورتی:[جیغ]پرنس لوووکاااااا
پشمک صورتی رفت کنار بداخلاق نشست و نبضشو گرفت.
پشمک صورتی:بیهوشه..
صدای خنده اومد. این خنده ها.. لایلا؟
لایلا:واقعا برای این پرنس لوکاتون متاسفم که نتونست منو شکست بده~~اوه آدرین؟فرار کردی؟ ای بابا..میخواستم بیشتر ادبت کنم~
اعصبانی داد زدم:حرف مفت نزن
مشتمو اماده کردم و سمت لایلا حمله ور شدم.اونم سمتم حمله ور شد.از مشتش جاخالی دادم و مشتمو کوبیدم تو صورتش و رفتم عقب.صورتشو گرفت.
لایلا:[خنده]ای بابا..دارم بهت اسون میگیرم..تو اون آدرین کوچولو نیستی...بزرگ شدی..باشه.
یدفعه کل نیروی تاریکشو ازاد کرد.از همین میترسیدم.همیشه میدونستم که لایلا موقع مبارزه های تمرینی با من کل نیروشو ازاد نمیکنه.و در همون حالت هم خیلی قوی بود.میترسیدم اگه کل نیروشو ازاد کنه چه هیولایی بشه..و میترسیدم نتونم شکستش بدم..حالا دارم با ترسم رو به رو میشم.یدفعه دیدم گردنمو گرفته و داره فشار میده.یا خدا..این کی انقد سریع شد..دستشو با دستام گرفتم و فشار دادم.واقعا داشت خفم میکرد.از قدرت الکتریسیته ام استفاده کردم و بهش یه شوک وارد کردم که ولم کرد.چند متر رفتم عقب و چند بار سرفه کردم.لعنتی..زورش خیلی بیشتر شده
من:زورش خیلی زیاد شده..باید باهم حمله کنیم..من تنهایی نمیتونم
لایلا:درسته عزیزم نمیتونی..تو هیچ وقت نتونستی منو شکست بدی~چون قلبت بهت اجازه نمیده~
از زبان نویسنده:
فقط همون یه جمله کافی بود که آدرین تو شوک بزرگی فرو بره.یعنی چی قلبش بهش اجازه نمیداد؟آدرین تا جایی که یادش بود هیچ وقت از قلبش پیروی نمیکرد..الان که دقیق داشت بهش فکر میکرد یادش اومد اره!اون موقع که ایوان ناخواسته زد گلدون مورد علاقه اش رو شکوند و آدرین خیلی ازش عصبی بود .آدرین میخواست یه بلایی سر ایوان بیاره ولی نیاورد.قلبش بهش اجازه نداده بود.اون موقع که نینو آدرین رو برای اولین بار بغل کرده بود آدرین بخاطر اینکه دوست نداشت کسی بغلش کنه از نینو خیلی عصبی بود و میخواست پسش بزنه اما نزد...قلبش بهش اجازه نداده بود.
حالا میفهمید.آدرین کل عمرش مطیع قلبش بود نه عقلش.و این بزرگترین نقطه ضعفی بود که اون ازش میترسید.آدرین همونجا رو زمین نشسته بود و هیچ حرکتی نمیکرد.هیچ صدایی رو نمیشنید.فقط صدای چکشی رو میشنید که محکم به سرش زده میشد و خاطرات بیشتری رو که توشون مطیع قلبش بوده و ضعیف بوده رو ب یاد میاورد.
لایلا بزرگ ترین نقطه ضعفشو بهش گفته بود و اونو ضعیف کرده بود.اونقدر ضعیف که کشتنش براش از اب خوردن هم راحت تر باشه.مرینت خواست بره سمتش ولی نتونست.به پاهاش نگاهی کرد.بله..شاخه هایی که حاصل قدرت لایلا بودن بیرون زده بودن و همه رو نگه داشته بودن.برتری با کی بود؟آدرین؟لایلا؟ هیچ کدوم؟معلوم نیست.
مرینت مدام داد میزد و میگفت به حرفش گوش نده داره الکی میگه ولی خبر نداشت که آدرین تو گوشش فقط صدای دنگ دنگ چکش بود.(آدرین هیپنوتیزم شده دوستان)
مرینت:آدرین به خودت بیااا بلند شووو
لایلا:نمیتونه.چون من هیپنوتیزمش کردم.صداتو نمیشنوه.
مرینت:ای عوضی...دستت بهش بخوره میکشمتتتتتت
لایلا همونطور که سمت آدرینومیرفت خنده ای کرد.
لایلا:منو بکشی؟اوم شک دارم
جلو آدرین زانو زد و با یه دستش چونه اشو گرفت.
لایلا:خب..قصد دارم اول عذابت بدم بعد بکشمت.
آدرین همچنان تو خلصه ای که واردش شده بود گیر کرده بود.
رافائلا با تمام زحمت شاخه هارو پاره کرد و بعد با اتشش به لایلا حمله کرد.
رافائلا:دستتو ازش بکشششششششششششش
همون لحظه لایلا جاخالی داد و اتش رافائلا خورد به آدرین
*پایاننننننننن*
لایک و کامنت:-:
آخی آدری مرد:-:🥲