(the garden of happiness (the end

mystery lady mystery lady mystery lady · 1402/4/2 16:09 · خواندن 8 دقیقه

اینم از اپیزود آخر 

میشه اپیزود ۱۱و۱۲ 

امیدوارم لذت ببرید 

حاله دور سایه ای که به نظر زن میومد و بدن کشیده و لاغری داشت، به رنگ سبز میدرخشید . روی صورتش چیزی شبیه به تور انداخته بود و شنل بلندش تا روی زمین میرسید . مارینت مطمئن بود که اون زن نمیتونه فیلیکس باشه . زن شنل پوش به سمت دیوار های بلند باغ رفت و دستی رو اونها کشید . دستش رو روی آجری از جنس سنگ فیروزه ای کشید و دستش رو روی اون فشار داد . آجر ها دونه دونه به سمت داخل رفتن و راهروی  باریکی برای عبور اون زن درست کردن . مارینت مثل یک سوسک ،کوچولو و بی صدا پشت سر زن حرکت کرد . راهرو  رفته رفته پهن تر میشد  و به تونلی میرسید ،بوی نم میداد و کرم های خاکی روی دیوار ها روی سر مارینت میافتادن و روی سرش میلولیدن . زانوش و آرنج هاش به آجر ها کشیده میشدن و کمی میسوختن. ولی اینا هیچی نبودن در مقایسه با وقتی که بدنش توی عمارت قدیمی زندانی شده بود و ساس ، کک ، عفونت های متعدد که هر از چند گاهی زخم هاش دچارشون میشدن هیچی نبود . مارینت پشت یه دیوار ایستاد و اجازه داد که زن از دیدش دور بشه . وقتی که کاملا از نبود زن مطمئن شد به راهش ادامه داد...
_آخ...
مارینت داخل چاله ای که کنارش بود افتاد .آه و ناله ی آرومی کرد ، دست و پاش کوفته شده بودن ، سرش رو روی زمین گذاشت ...خسته بود . دست و پاهاش دیگه نمیخواستن یاریش کنن . چشماش پر از اشک شده بود ...یعنی این آخرین لحظات از عمر کوتاه و ۱۱ سالش بود . یادش افتاد ...فردا تولد ۱۲ سالگیش بود ...الان دیگه خیلی هم مهم نبود. فقط میخواست زنده بمونه تا وقتی فیلیکس میرسه بتونه ببینتش . از دردی که داخل بدنش پیچیده بود دستش رو خیلی محکم گاز گرفت به طوری که دردش کمتر بشه . مزه ی شیرین و خوشمزه ی خون  رو داخل دهنش احساس کرد و همون لحظه احساس کرد الان قراره بالا بیاره  چرا از این طعم خوشش اومده بود ؟. تمام عضلاتش منقبض شدن و انگار خون دوباره توی رگاش جریان پیدا کرد . به طرز عجیبی تونست از جاش بلند بشه و این ها به خاطر همون یک قطره خون بود . مارینت به خودش حرکتی داد و از چاله بیرون اومد . بعد از حدودا نیم ساعت پیاده روی به سمت دریچه ای رفت که باریکه ی نور ماه از اونجا بیرون میزد .دریچه رو باز کرد و چیزی که میدید رو باور نمیکرد ...
منظره ای بکر از جنگلی زیبا با درختان آبی ، گل های آبی رنگ و حتی بوته های تمشک بود و در وسط این جنگل برج سیاه رنگ و به نظر کهنه ای ساخته شده بود. مارینت برای لحظه ای هدف از بودنش در اونجا رو فراموش کرد و محو این جنگل شد . امّا چشمش دوباره به اون جادوگر عجیب و غریب افتاد که به سمت برج میرفت . مارینت از داخل چمن های بلند و آبی رنگ جنگل به سختی زن رو میدید . چشم هاش رو تنگ کرد و زن رو دید که درب پایین برج رو با دسته کلید طلایی رنگی باز میکنه . سوسک کوچولو بعد از اینکه زن داخل برج رفت آروم آروم در رو با بی صدا ترین حالت باز کرد و با قدم هاش ، آهسته و پیوسته حاله ی سبز رنگ زن رو_ که کم کم داشت به رنگ نارنجی و قرمز تغییر شکل پیدا میکرد _از داخل راه پله های مارپیچی زیر زمین برج دنبال کرد . کمی ترسیده بود ، چون زن حرکتش رو آهسته تر کرد و جایی که پله ها به پایان میرسیدن دوباره کلید انداخت و در آهنینی که مثل میله های زندان بود باز کرد . مارینت به راحتی از لای میله ها رد شد و به راهرویی رسید که با شعله های آبی رنگ روشن میشد. بوی تعفن توی صورت مارینت خورد و اونو مثل فنر از جا پروند . بوی جسد میومد . مارینت داخل عمارت قدیمیشون هم حسش کرده بود ...بوی موش های مرده و زخم های عفونت کرده یا غذای کپک زده ...چیزی مثل اینا بود . انتهای راهروی زیر زمین _که بیشتر شبیه سیاهچال بود _زن روبروی درب سلولی  ایستاد ، فانوسش رو زمین گذاشت و دسته کلیدش رو در آورد و داخل درب انداخت. مارینت با خودش فکر کرد :《چقدر اینجا در داره 》دقیقا داخل دیوار های راهرو حفره ای وجود داشت که  داخلش قایم شده بود  ....
 

زن درب سلول رو با صدای بلندی باز کرد و کوبید و همون لحظه ...
 

صدایی بلند تن مارینت رو رعشه انداخت ...صدای جیغ یه بچه بود ...





 

پارت ۱۲_____________________________________

 

مارینت با لرزش شدیدی که گرفته بود آروم سرش رو خم کرد ...چیزی که دید باعث شد مارینت از شدت ترس بیهوش بشه...
.
.
.
پسر بچه ی کاملا برهنه ای رو دیده بود که چشم بندی روی صورتش بود و مثل عیسی مسیح از سلیبی آویزون شده بود. بدنی پر از زخم های عفونت کرده،کبودی های بزرگ و آغشته به خون داشت ...
زن نزدیک پسر رفت و با صدای جیغ جیغو و با لحن ترسناکی دم گوش پسر نجواکرد :《حالت چطوره عوضی کوچولو...میبینم که زخم هات دیگه ترمیم نمیشن .》 پوزخندی زد و ادامه داد :《آخی ...مثل یه گربه ی کوچیک و بی دفاع شدی . نمیدونم چرا تو نمیمیری ...اون دختر احمق هم همینطور بود . تو حتی از اونم رقت انگیز تری ...چیه، زبونت رو بریدن آر...》
پسربچه با صدایی دردناک و خفه داد زد :خفه شو ...تو یه هرزه ای زنیکه 
زن ناخن های تیزشو روی گردن پسر فشرد . با خشم و صدای خش داری گفت : 《 تو ضعیف تر از اونی هستی که بخوای با من در بیوفتی 》.
دست و پای پسر رو باز کرد و روی زمین پرتش کرد، ابزار هایی که برای آزار جنسی استفاده میشدن رو برداشت...چشم هاش برق زدن .پوزخند های شیطانیش که قدرت تفکر رو از پسربچه میگرفتن و باعث تهوع پسر میشدن تمومی نداشتن . پسر با خودش فکر میکرد :《شاید این زن عزرائیله و اینجا ، "جهنم".》.
جیغ و داد های پسر بلند و بلند تر میشدن . این نشون میداد که شکنجه هاش درست و دقیقا طبق برنامه پیش رفته بودن ، با بیشترین عذاب ممکن جلو میرفتن . اما پسربچه داشت هوشیاری خودشو از دست میداد و زن نمیتونست به کارش ادامه بده .
برای لحظه ای دست از کار برداشت و خوب به پسر نگاه کرد . دیگه جونی توی بدنش باقی نمونده بود و دیگه مانا نداشت . نزدیک صورت پسر شد اما پسر با بیحالی گردنش رو تکون داد و روبروی زن گرفت و یهو محتویات معده اش رو همراه با خون  بالا آورد و روی زن ریخت . روی زن  صورت زن پر از چین و چروک شد ، سیلی محکمی به پسر زد و درحالی که زیر لب ناسزا میگفت با فانوسش از سیاهچاله خارج شد . البته که یادش رفت دوباره دست و پای پسر رو به سلیب ببنده...
.
.
.
چشم های خیس مارینت به سختی از هم باز شد . توی دلش آرزو میکرد که همه ی این اتفاق ها خابی بیش نبوده باشن ، ولی خودش هم میدونست که خواب نبودن ، چون کوفتگی ، درد و سوزشی که خراش هاش داشتن به نظر الکی نمیومد . به زحمت به حالت نشسته در اومد . متوجه شد که نه بدن زن و نه حاله ی دورش قابل مشاهده نیستن ،زن رفته بود و سیاهچاله کاملا تاریک بود .
از داخل حفره بیرون اومد . صدای آرومی اون رو فرا خوند ...
_س،سلام...
عرق سردی روی پیشونی مارینت نشست .آروم سمت سلول رفت . چیزی توجهش رو جلب کرد و باعث تعجب،وحشت و حیرت مارینت شد ...
توی تاریکی خالص ، حاله ای  رنگارنگ دور پسربچه رو گرفته بود که ترکیبی از چندین احساس بود ،خشم،تنهایی،غم، ترس،انزجار و هزاران احساس دیگه بود .
مارینت به سمت حاله مجذوب شد ، لب هاش رو باز کرد و بی اختیار گفت :《چقدر زیباست 》
چیز سردی دستش رو لمس کرد ، اما دستش رو عقب نکشید ...چون میدونست که اون چیز سرد دست پسرک بود . دستش حس آشنایی میداد . مارینت در اون تاریکی روشنی ای داخل قلبش احساس کرد .
.
.
.
پسرک احساس آشنایی از اون دست گرفت و احساس کرد مارگاریت هم همون احساس رو داره ...چون دست های گرمش رو عقب نمیکشید . یهو پسر احساس ضعف کرد .دستش  رو از دست مارگاریت ول کرد و  به ناحیه ای در کنار دنده ی شکسته شده اش دست زد که از درد تیر میکشید . دستش به مایع گرمی خورد ...خون بود ...از درد به خودش پیچید و زانو هاش رو داخل شکمش جمع کرد .
.
.
.
مارینت احساس کرد که دست پسرک از دستش ول شده و آه و ناله های بلندی از سمت پسرک میشنید . ناخودآگاه چیزی به ذهن مارینت خطور کرد و بدون اختیار دوباره دستی که گاز گرفته بود رو، محکم تر گاز گرفت . خون از دستش جاری شد و روی زمین ریخت . دستش رو از میله های سلول داخل برد . چیز نرم و لزجی روی دستش حرکت کرد و بعد از اون دست سردی با حرکت سریع ، سرش رو به سمت میله ها کشید و در گوشش نجوا کرد :《ممنونم مارگاریت 》و بعد پسرک بیهوش روی زمین افتاد . مارینت ترسی احساس نکرد ولی فقط متعجب بود . با لبخندی که روی لبش بود و چشمان گشاد شده اش بدو بدو از همان راهی که آمده بود برگشت و آن موجود ناشناخته را در همان سیاهچال رها کرد ...اما نه برای همیشه ...مارینت فکر دیگری در سر داشت :
.
.
.
"من نجاتت میدم"

 

 

 

 

خب دیگه 

اینم از این 

دوستان ممنونم که همراهیم کردین تا اینجا 

فصل دو میبینمتونننننننن

منتظر پست توضیحات تکمیلی باشید