
مقدمه 😏

اهم اهم میدونم کاور خیلی مسخره شده پس بهم تو کامنت ها نگووووو 😘👇🏻👇🏻
بفرمایید مقدمه :
ی روز عادی تو ی مدرسه عادی داشتم همینجوری درس میخواندم که زنگ ناهار خورد من و کاگامی و الیا و رز و جولیکا سر ی میز نشستیم اوه البته مارگارت هم رفت پیش لوکا نشست.
غذا مونو که خوردیم رفتیم تو حیاط مدرسه که یکم خلوت کنیم و حرف بزنیم که یهو جولیکا داد زد.
اولش نمی تونستیم برای چی ولی یهو دیدیم که ی آدم روانی داره یه سمت من بدو بدو میکنه انگار اوستوخون های پاش رو شکستن و داره بزور پاشو میکشه آنقدر جیغ زدم که داشتم بیهوش میشدم.
که یهو .....
خب بسه دیگه خودش پارت اول رمان شد.
اسم داستان : جنگ بین زامبی ها و & انسان ها 😶
خب امید وارم خوشتون بیاد از داستانش.
بای بای ✋🏻✋🏻
منتظر پارت اول رمان باشید 🌹🌹🌸🌸🌺🌺