
عشق واقعی P14

سلام عشقا اصلا روم نمیشه باهاتون حرف بزنم از خجالت ببخشید یه تایم نتونستم پارت بدم مشغله داشتم از این به بعد هم نمیتونم هر روز پارت بدم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آدرین #
داشتم به سمت بابا تام میرفتم که همه چی رو بهش بگم که یهو یه چیزی رو شونم احساس کردم
آدرین ـ خب چرا نمیزاری برم بگم ببینم من مرینت رو اونقدری دوست دارم که جرعت گفتنش رو داشته باشم
مارتا ـ نه بابا دیگه چی نیاز نیست بری بگی اما اگر یه روزی مرینت ناراحت شد میکشمت هم تو رو هم داداشت می خاستم ببینم چقدر مرینت رو دوست داری
آراد ـ ای بابا به من چه، چی کار من دارید خودتون دعوا کنید
آدرین ـ حالا فهمیدی چقدر
مارتا ـ آره
مرینت#
از کاری که مارتا کرده بود خیلی خوشحال شدم سوار هواپیما شدیم و بر گشتیم پاریس وقتی رسیدیم خونه من رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم دیگه نفهمیدم چی شد تا.............
آدرین #
رسیدیم خونه یه دوش گرفتم و رفتم سمت اتاق مرینت نشستن کنار تختش و نگاش کردم موهاش رو نوازش میکردم که چشماش رو باز کرد و با اون چشمای آبیش به من نگاه کرد بهش گفتم........
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لایک و کامنت فراموش نشه