وبلاگ لیدی باگ

سلام حرفی ندارم برین ادامه مطلب

ماری و پادشاه قبلی منتظر موندن تا اینکه اونا از شهر بیرون اومدن دنبال یک گل بودن.

پادشاه قبلی:اون هارس هست داره داخل اون برگه چیزی رو می نویسه.

نوئل:همه سرباز ها به قصر برگردین.

همه اونا رفتن.

ماری:چرا این حرف رو زد؟

_عالیه میترسم که بقیه اون گل رو پیدا کنن و پادشاه بشن.

به هر حال الان باید بریم و نوئل رو نجات بدیم.

_عالیه منتظر می مانیم تا اون گل رو پیدا کنن.

ماری:مگه خودت نگفتی خیلی کم پیدا میشه.

_آره ولی هارس خدای این دنیا هست خوب میدونه اون گل کجاست سریع پیداش می کنن.

ماری:باشه.

اونا گل رو پیدا کردن نوئل رفت و اون گل رو کند و باد سمت هارس.

هارس می خندید و خوشحال بود.

_آرون وقتشو اون کاغذ رو بگیر رو پاره بکن یادت تره هارس نباید گذشته بشه وگرنه خدا میدونه سر بئد های دیگه چه بلائی میاره.

پادشاه قبلی خیلی سریع بود کاغذ رو گرفت هارس سریع سمت نوئل رفت تا گل رو ازش بگیره.

_ماری اجازه نده گل رو بگیره.

ماری زمان رو برای نوئل برد عقب نوئل از هارس فاصله گرفت و نزدیک ماری شد ماری گل رو از نوئل گرفت و پادشاه قبلی کاغذ رو پاره کرد.

ماری:دیگه تموم شد نوئل تو خوبی؟

نوئل:اینجا چخبره؟

هارس بلند خندید و گفت:من این بئد رو به وجود اوردم شاید پادشاه نباشم اما قدرت خیلی زیادی داخل این بئد دارم به همین راحتی نمی زارم پادشاه ماری.

ماری:چی؟

_تو الان پادشاه هستی به کلی که داخل دستته نگاه بکن الان یه نفر دیگه باید یه گل پیدا کنه تا تو بتونی به دنیای خودتون برگردی.

ماری:یعنی نمی تونم برگردم.

_نه ممکنه تا زمان خیلی طولانی اینجا بمونین.

هارس:با کشتن تو انتقامم رو از بئد خدایان میگیرم.

ماری:کشتن من؟

هارس:جالبه خودتون از گذشتت چیزی نمی دونی مهم نیست چون اونقدر وجود نخواهی داشت که بفهمی.

زمین زیر پاشدن شروع به تغییر حالت داد مثل موج دریا حرکت میکرد یک ضلع بالا میرفت و پایین میومد.

_مراقب باشین الان از هم دیگه جدا میفتید.

موج ها شدت زیادی گرفت ماری و نوئل از همدیگه دور افتادن.

دیگه زمین تکون نمی خورد تیغه هایی از زیر زمین در اومد.

_این تیغه ها جدویی داخلشون دارن که می تونن روح رو از بین ببرن مراقبشان باشین.

تیغ که مثل تیر تموم به سمتشون پرتاب شد هیچ راهی برای جاخالی دادن نبود تیر ها آسمون رو سیاه کرده بود.

ممنون که این پارت رو خوندین😘😘