
خوناشامی که بین عشق و نفرت مانده است♥🧛🏻♀️(p4)

امید وارم خوشتون بیاد o(^-^o)(o^-^)o
ادرین گفتم بگو گفت من من........ خب می خام قلقلکت بدم
تصوراتم بهم ریخیت
گفتم اگه نمیخوای کلر بیاد ولم کن
---ادرین---
یهو دیدم یچیزی از تو سایه اومد بیرون همون گرگه بود یهو یه خوری کرد من ترسیدم بعد مرینت و از روی مبل بلند کرد و برد گذاشت رو زمین سرشو گذاشت رو پای مرینت و خابید با خودم گفت ملت سگ و گریه دارن این گرگ داره تو خونه
یکمی زمان گذشت دیدم مرینت خوابش برده کلر مرینت و گذاشت رو پشتشو بردش تو اتا و خودشم رو زمن کنارش خوابید
---مرینت---
خواب بودم یهویه صدایی شنیدم سعی کرم از قدرت راه دورم استفاده کنم ببینم چیه نگاه کردم دیدم یکی باشمشیر داره میره سراغ پسرا سری بلند شدم جولوش ظاهر شدم پسرار و بیدار کردم
---ادرین---
یا خدا این دیگه چیه چرا چرا سر نداره
که لوکا گفت وای باز این اومد
گفتم این چیه لوکا
لوکا کفت یه چیزی شبیه روحه (تو این داستان روح وجود نداره) ولی روح نیست.
گفتم یا خود خدا شمشیر درورد به مرینت حمله کنه نمیخایتم دختری که دوسش داشتم چیزیش بشه
اما کاری نمیتونستم کنم به لوکا گفتم میشه دو کلوم حرف بزنیم
لوکا =باشه
نگاه کن من خب من
لوکا=بگو
خب من عاشق خواهرت شدم
لوکا = اینهمه عزیتش کردی هالا عاشقش شدی
میدونم لوکا ولی ببخشید
لوکا=خیله خوب ولی خودت باید باهاش حرف بزنی
باشه
---مرینت---
از دفعه قبل قوی تر شده بود نمیتونستم کاری کنم برای همین شمشیرم و کشیدم
کلر از تو اتاق اومد بیرون بهش حمله کردیم
ฅ^•ﻌ•^ฅ