
عاشق یتیم ❤️🩹 پارت۱

ادامه مطلب برو🌿💛
مرینت به صندلی یتیم خانه تکیه داده بود و به زندگی اش می اندیشید! او در کودکی مادرش را از دست داد و پدرش اورا ترک کرد......
حال مرینت با سرنوشت تلخ خود کنار آمده است که او باید در یتیم خانه بماند و زمانی به عنوان یک دختر یتیم وارد خانواده ای شود....
او فقط 10 سالش بود اما خوب با سختی های زندگی اش کنار آمده بود.
پرستار: مرینت فردا خانواده ی آگراست به دیدنت میان و شاید تورو به عنوان فرزند قبول کنند.....
مرینت: ممنون که گفتی
پرستار: وسایلت رو جمع کن تا اگه اومدن آماده باشی.
مرینت به سمت کمد رفت و سه دست لباس و عروسک خرگوشی که پدرش به او هدیه دادن بود را برداشت و در کیفش قرار داد بعد زی کیفش را کشید و درش را بست و کوله پشتی صورتی رنگش را کنار کمد قرار داد و سپس به کنار پنجره رفت و کتابی از روی طاقچه برداشت کتابی به نام ( معجزه ی عشق)
او کتاب را از دوست صمیمی اش هدیه گرفته بود، دوستی که دیگر کنارش نبود و حال خانواده ای برای خود داشت...
مرینت به صفحه ی پایانی کتاب رسید پایانی غم انگیز!!!! اشک در چشمان مرینت سرازیر شد... مرینت از پایان غمگین خوشش نمیآمد اما این کتاب را دوست داشت چون یادگار او بود........
مرینت با خواندن جمله ی پایانی قلبش همانندسیر و سرکه جوشید و زیر لب جمله ی پایانی کتاب را خواند: به امید دیدار دوبارهـ٨ــﮩـ۸ــﮩــﮩــﮩـ۸ــ٨ـﮩـ۸ـﮩ____________
..................................🌿.................................
صبح روز بعد
مرینت با خوردن نور خورشید به چشمان اطلسی رنگش چند بار پلک زد و سپس چشمانش را باز کرد و بعد از جایش بلند شد و همراه بچه های دیگر به سمت غذاخوری رفت برای سرو صبحانه. او به میز نگاه کرد ، صبحانه ی امروز پنکیک و مربای آلبالو بود! صبحانه ی مورد علاقش! مرینت دستش را بالا برد و طبق عادت همیشگی قبل از خوردن غذا دعا کرد و سپس دستش را به سمت چنگالش برد و پنکیک را به شانزده تکه تقسیم کرد و شروع به خوردن صبحانه اش کرد....
بعد از سرو صبحانه بچه ها به طبقه ی بالا رفتند اما پرستار به مرینت گفت: دنبال من بیا
مرینت با صدای کودکانه اش گفت: بله خانوم
سپس به دنبال خدمتکار رفت و با چشمانش خدمتکار را دنبال میکرد و پاهایش اورا به سمت خدمتکار میبرد....
خدمتکار در یک اتاق را باز کرد و گفت: سلام خانم و آقای آگراست ایشون مرینت هستند، مرینت به خانم و آقای آگراست سلام کن
مرینت: سلام از آشنای با شما خوشبختم
زنی با موهای طلایی و چشمان سبز از روی صندلی بلند شد و به سمت مرینت رفت و گفت:اسم این خانوم کوچولوی قشنگ چیه؟
مرینت: من مرینتم
خانم جواب داد: منم امیلی ام از آشنایی باهات خوشبختم. مرینت پاسخ داد: همچنین خانوم امیلی.
خب راجع به داستان نظر بدید ادامه بدم یا نه؟💜