
عاشق یتیم ❤️🩹 پارت۳

برو ادامه ی مطلب🌿❤️
مرینت سرش را چرخاند تا داخل اتاق را ببیند اما ناگهان درب اتاق بسته شد!
خانم امیلی گفت« رسیدیم اتاقت همینجاست» مرینت با ذوق به درب اتاق نگاه کرد... تفاوتی بین درب اتاق مرینت با بقیه ی اتاق ها بود رنگ درب صورتی بود اما رنگ بقیه ی اتاق ها جز یک اتاق دیگر طوسی بود! جز درب اتاقی که بسته شد... در سبز رنگ!!!! مرینت با ذوق در اتاقش رو باز کرد و اشک شوق در چشمانش جوانه زد!
اتاقی کامل! اتاقی که مرینت حتی در رویاهایش نمیدید!
اتاقی با تم رنگ صورتی! رنگی که مرینت مثل بقیه ی دختر های هم سن خودش خیلی دوست داشت....
مرینت تشکر کوتاهی کرد و رفت روی تخت سفید رنگش با تشک صورتی نشست تخت بسیار نرم بود با فنر های سالم! مرینت سرش چرخاند تا اتاقش را بهتر ببیند! میز آرایش! کمد سلطنتی!پرده های توری صورتی!
و فرش گرد! مرینت در آن خانه همه چیز داشت جز یه چیز.... دوست!
..................................🌿.................................
مرینت از جایش بلند شد و به طرف راهرو رفت .... او در راهرو قدم میزد و به اتاق ها نگاه میکرد تا به یک اتاق متفاوت رسید!
اتاقی به درب سبز رنگ!!!! او از سوراخ کلید داخل اتاق رو نگاه کرد، اون اتاق تم رنگی خاصی نداشت! یه پسر روی یه صندلی نشسته بود مشغول خواندن کتاب بود! کتاب داستان..
مرینت کمی به چهره ی پسر دقت کرد و فهمید او همان کسی است که در راهرو دیده بود!
او به آرامی در اتاق را زد اما پاسخی دریافت نکرد! مرینت برای با دوم سوراخ کلید را نگاه کرد اما دیگر پسر بچه را ندید!! مرینت با لب و لوچه ی آویزان از درب سبز دور شد و از پله ها پایین رفت سپس وارد حیاط شد.... مرینت به دور برش نگاه کرد و چشمش به تابی دو نفره افتاد! با دیدن تاب لبخند بر لبش جوانه زد و دوان دوان به سمت تاب رفت! او با دستانش سطح تاب را تکاند تا گرد غباری که روی تاب نشسته بود پاک شود.... مرینت با خوشحالی رو تاب نشست و با پاهاش شروع به تکان دادن تاب کرد! او به دور و برش می نگریست و به عمارت خیره شده بود! پرده ی همه ی اتاق ها کنار زده شده جز یک اتاق! اتاقی که مرینت حدس میزد همان اتاق با در سبز رنگ باشد!
با صدای امیلی مرینت از فکر کردن دست کشید«مرینت بیا وقت ناهاره» مرینت با خیزشی از روی تا بلند شدو به سمت داخل عمارت رفت! او بوی غذا رو دنبال کرد و وارد آشپزخانه شد.
امیلی خانم ، عمو گابریل و .... همون پسر مو طلایی دور یک میز چهار نفره در آشپزخانه نشسته بودند! مرینت قدم های آرامی برداشت و بر روی صندلی خالی کنار پسر مو طلایی نشست!مرینت متعجب به پسر خیره شد!
پسری که از مرینت دوری میکرد و تا بحال با او صحبتی نکرده بود.... گابریل سکوت را شکست «ایشون پسر منه آدرین، و آدرین ایشون مرینته و از حالا به بعد اون خواهر توعه!»
۲۴۸۹کارکتر🌿💓
بنظرتون عکس العمل مرینت و آدرین چیه؟