پنج شب در کنار فردی ۶

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/6/16 01:43 · خواندن 3 دقیقه

پارت ششم

... رایان، به شدت مضطرب بود و در حالی که کاور سر انیماترونیک را زیر بغلش زده بود، به انبار رفت. 

منطقی بود که رئیسش به خاطر وسیله عجیبی که همراهش بود، به او ایراد بگیرد. اما رایان به خاطر اینکه ذهنش مشغول دست و پنجه نرم کردن با انیماترونیک های شیطانی بود، جواب رئیس سرخوشش را با پرخاش داد:« الان چرا به خاطر این کاور به من گیر میدی؟ من که میخوام کارمو انجام بدم، دیگه چه فرقی داره که این همراهم باشه یا نه!» 

رئیسش با عصبانیت به او گفت:« هی ویلیامز، حواست به حرف زدنت باشه! من رئیستم!» 

رایان هم گفت:« خیله خب بابا! رئیسمی، صاحبم که نیستی!» سپس رفت تا یونیفرمش را به تن کند...

 

... شب، شروع شد.

مایک خیلی به رایان هشدار داده بود که باید بیشتر حواسش را جمع کند، چون انیماترونیک ها با گذشت هر شب، فعال تر میشوند. 

به همین خاطر، قرار شد که مایک امشب را به رایان تلفن نکند، چون رایان باید تمام حواسش را به حرکت انیماترونیک ها متمرکز کند. قرار بود شب سختی باشد...

... از همان ابتدا، رایان در فلزی دفتر را بست و آن را قفل کرد، سپس تمامی چراغ های دفتر را خاموش نمود. فقط نور مانیتور دوربین ها بود که دفتر را روشن میکرد. 

رایان به ساعت دیجیتال روی میز نگاه کرد: ۱۲:۴۶.

او تصویر را فقط بر روی دوربین سالن شماره ۵ گذاشته بود، سالن انیماترونیک ها. 

نمیخواست دوربین دیگری را چک کند، فقط میخواست حواسش به انیماترونیک ها باشد. 

تا ساعت ۱:۳۰ همه چیز آرام بود. اما ساعت ۱:۳۰ ناگهان تصویر دوربین سیاه شد.

رایان به شدت هول کرد، او از شدت ترس، چند ضربه روی مانیتور زد و بلند گفت:« زودباش لعنتی! روشن شو!» 

بعد از چند لحظه، تصویر مانیتور دوباره برگشت، اما بانی، چیکا و فاکسی سر جای خود نبودند. 

رایان زیر لب گفت:« چطور ممکنه؟» 

او به سرعت تمام دوربین ها را چک کرد، اما اثری از بانی و چیکا و فاکسی نبود.

رایان بلند شد و به سمت پنجره دفتر، که مشرف به تمام سالن های انبار بود، رفت. سعی کرد موقعیت انیماترونیک ها را از طریقه پنجره پیدا کند، اما سالن های انبار تاریک تر از آن بود که بشود چیزی را در آن دید. 

با اینکه رایان درِ دفتر را قفل کرده بود، اما اصلاً احساس امنیت نمیکرد، به نظرش فضای انبار فوق العاده ترسناک شده بود؛ در حالی که قبلاً اینگونه نبود. 

به ذهن رایان رسید که هر چه سریعتر از انبار خارج شود و به خانه برود، به هرحال، اگر از انبار دزدی میشد خیلی بهتر از این بود که جانش به خطر بیوفتد. 

اما مایک به او گفته بود که به هیچ عنوان از دفتر نباید خارج شود. در حال حاضر، دفتر، امن ترین مکان انبار بود.

رایان به ناچار پشت میز بازگشت به خودش گفت:« آروم باش رفیق، یه نفس عمیق بکش، قرار نیست هیچ اتفاقی بیوفته، فقط کافیه تا ساعت شیش صبر کنی، اونوقت میتونی بری خونه و...» اما صدای کشیده شدن شیئی فلزی به در، مانع صحبت کردن رایان با خودش شد. رایان فوراً زیر میز پنهان شد.

یکی از انیماترونیک ها، پشت در بود. 

چند دقیقه به صورت ممتد، کشیده شدن شیئ فلزی به در ادامه پیدا کرد. اما ناگهان قطع شد.

رایان فکر کرد انیماترونیک رفته است، میخواست از زیر میز بیرون بیاید که ناگهان در فلزی دفتر، با صدای ضربه‌ای مهلک، از جا کنده شد و وسط دفتر افتاد. 

رایان که به شدت ترسیده بود، خودش را زیر میز جمع کرد و با هر دو دستش، جلوی دهان و بینی خود را گرفت تا حتی صدای نفس کشیدنش شنیده نشود.

آن روباه قرمز رنگ، فاکسی، وارد دفتر شد. صدای حرکات مفصل های آهنی اش به وضوح شنیده میشد. او با چشمان ترسناکش، که با نوری قرمز میدرخشید، تمام دفتر را نظاره کرد، سپس قژ قژ کنان به سمت دیوار دفتر رفت، در این لحظه، رایان متوجه شد که فاکسی از جلوی در دفتر کنار رفته، و راه فرار کاملاً باز است، بنابراین، با تمام سرعتش برخاست و از دفتر بیرون زد...

 

 

« تا بعد »