
پنج شب در کنار فردی ۷

پارت هفتم
... رایان، تمام سرعت و قدرت خود را در پاهایش متمرکز کرده، و از دفتر بیرون زد.
میدانست که فاکسی، صدای قدم های تندش را که بر سطح فلزی پله ها کوبیده میشد، شنید.
اما رایان چارهی دیگری نداشت، باید جان خود را نجات میداد...
به محض اینکه به پایین پله ها رسید، درنگ نکرد و به سمت سالن شماره ۸، سالن انتهایی انبار، دوید.
احتمال اینکه انیماترونیک ها به سالن ۸ بروند، کم بود. چرا که تعداد زیاد قفسه ها و باریک بودن راهرو ها، باعث میشد که حرکت کردن در آن کمی سخت شود.
و البته، زیاد بودن وسایل در آنجا، میتوانست مخفی گاه بسیار مناسبی برای رایان باشد.
رایان اما متوجه شد که صدای دیویدنش ممکن است باعث جلب توجه انیماترونیک ها شود. و ممکن بود آنها حتی به سالن شماره ۸ ورود کنند... بنابراین کفش های خود را درآورد و با پای برهنه، مسیر باقیمانده تا سالن ۸ را دوید...
... ورودی سالن ۸ به شدت تاریک، و البته به شدت شلوغ و به هم ریخته بود. رایان در دلش خدا را شکر کرد که چراغ قوه پلیسی اش را همیشه به همراه دارد.
او با احتیاط چراغ قوه خود را روشن کرد، و با دقت از میان جعبه های بزرگ و دستگاه های صنعتی مشّما پوشیده، عبور کرد.
سپس، در انتهای سالن ۸، پشت جعبه ای نشست. پشتش دیوار آجری انبار بود، بنابراین انیماترونیک ها نمیتوانستند از پشت به او حمله کنند، به همین خاطر، رایان به دیوار آجری تکیه داد و تمام حواس خود را متوجه رو به رویش کرد.
طی چند ساعتی که رایان آنجا پناه گرفته بود، میتوانست به وضوح صدای حرکات بازو ها و مفصل های رباتی انیماترونیک ها را بشنود. به غیر از این صدای قژ قژ، صدا هایی عجیب مثل صدای خنده ای هولناک هم شنیده میشد و در فضای بزرگ انبار، پژواک می یافت...
... این چند ساعت برای رایان به سختی گذشت، اما وقتی اولین اشعه های طلایی رنگ آفتاب، از تنها پنجره انبار به داخل تابید و فضای نمور آن را روشن کرد، رایان به خود جرأت داد و از پناهگاه خود بیرون آمد.
صدای قژ قژ و خنده ساکت شده بود.
رایان به آرامی نزدیک سالن شماره ۵ رفت و سعی کرد از پشت قفسه ها، نگاهی به بخش انیماترونیک ها بیندازد.
هر ۴ تای آنها، به آرامی سر جای خود ایستاده بودند...
... رایان، با خستگی و سردرد، به سمت دفتر رفت و پا های برهنه خود را، یکی پس از دیگری بر پله های فلزی گذاشت.
به محض ورود به دفتر، روی صندلی ولو شد و چشمان خود را بست. شب سختی را پشت سر گذاشته بود و حالا میخواست کمی آرام باشد.
هنوز چند لحظه ای نگذشته بود، که ورود مدیر انبار به دفتر، آرامش رایان را بر هم زد.
مدیر با بهت و حیرت به درِ کنده شدهی دفتر، و سر و وضع ژولیده رایان نگاه میکرد. او از رایان پرسید:« اینجا چه خبره؟ چرا در رو از جا کندی؟»
رایان میدانست که رئیسش حرفش را باور نمیکند، اما باز هم گفت:« کار یکی از اون انیماترونیک ها بود قربان، دارم بهتون راست میگم!»
چهره رئیسش، سرخ و منقبض شده بود. او با عصبانیت به رایان گفت:« تو دیروز با بی ادبی با من صحبت کردی، آدم بیشعوری و بی نظمی هستی، بوی گند میدی؛ حالا هم که حسابی زده به سرت! در دفتر رو کندی و کفش هاتو درآوردی! قیافه ات هم که شبیه مرده هاست! معلومه دیشب حسابی عرق خوری کردی!...»
رایان گفت:« اما قربان...»
رئیسش گفت:« حرف نباشه! از همین الان، تو تعلیق میشی و تا اطلاع ثانوی به انبار نمیای! تا موقعی هم که تشریف نداری، همکارت «راجر» به جای تو نگهبان شب خواهد بود.»
رایان گفت:« نه قربان! خواهش میکنم نه! شما نمیدونید چه خطری راجر رو تهدید میکنه!...»
رئیسش فریاد زد:« برو گمشو بیرون ویلیامز!» ...
... شب چهارم، رایان در خانه اش ماند. راجر به جای او نگهبان بود. رایان در تمام مدت شب، مدام به تلفن دفتر زنگ زد تا بتواند خطر انیماترونیک ها را به راجر گوش زد کند.
اما راجر به هیچ کدام از تلفن ها پاسخی نداد.
رایان با آشفتگی، به خواب رفت.
صبح روز بعد، رایان با صدای تلفن خانه اش از خواب پرید. تلفن را بداشت، رئیسش بود:« هی ویلیامز، تو از راجر خبر نداری؟»
رایان گفت:« نه... مگه توی انبار نیست؟»
رئیسش گفت:« صبح که اومدم نبود، هر چی هم که به خونه اش تلفن میزنم، ورنمیداره...»
عرق سردی بر پشت رایان نشست، زیر لب گفت:« خدای من... نه...»
__________________________________________________
اونایی که فناف ۱ رو بازی کردن، خوب میدونن که وقتی پاور تموم میشه و چراغ ها و دوربین های دفتر از کار میوفته، خود فردی به بازیکن حمله میکنه...
اما قبل از اینکه فردی جامپ اسکر خودشو به بازیکن بزنه، دم در دفتر می ایسته و توی تاریکی، یک آهنگ از خودش پخش میکنه، آهنگی که خیلی از فناف پلیر ها باهاش خاطره دارن:
« تا بعد »