
شوگر ددی مرموز من ( پارت آخر )

پارت شانزدهم
اروین رفت و در خانه را باز کرد.
دو مرد کچل و غول پیکر وارد خانه شدند، یکی از آن ها به اروین گفت:« تو چرا لختی؟»
اروین با پررویی گفت:« داشتم با دختره حال میکردم.»
آن مرد گفت:« داشتی ترتیبشو میدادی؟»
اروین گفت:« نه بابا، فقط داشتم یه کم باهاش بازی میکردم...»
مرد پرسید:« جایی از بدنشو که کبود نکردی؟»
اروین سر آن مرد فریاد کشید:« مثل اینکه من این جا رئیس هستم! اونوقت تو داری منو سوال پیچ میکنی؟»
مرد گفت:« خیله خب بابا، حالا ترش نکن... بگو ببینم، این دختره کجاست؟»
اروین گفت:« توی اتاق شکنجه بستمش به میز... دنبالم بیاین...»
اروین جلو افتاد و آن دو مرد هم پشت سرش از راهرو به سمت اتاق رفتند.
به محض ورود اروین و آن دو مرد به اتاق، هیتومی شروع کرد به گریه کردن. هق هق های بلندش باعث شد که اروین خشمگین شده و بر سر او فریاد بزند:« خفه شو دختره پتیاره! این دو تا قرار نیست ترتیبتو بدن! فقط قراره تن لشتو از اینجا ببرن!» سپس اروین لباس هایش را پوشید و به آن دو مرد گفت:« کیسه خواب رو که با خودتون آوردین؟»
آن دو هم با هم گفتند:« آره.»
اروین از اتاق بیرون رفت. چند لحظه بعد، با یک نوار چسب پهن به اتاق برگشت و فوراً شروع کرد به بستن دهان هیتومی با چسب.
سپس آن دو مرد آمدند و هیتومی را از میز باز کردند و به زور در کیسه خواب گذاشتند و زیپش را بستند.
هیتومی به شدت تقلا میکرد و دست و پا میزد. اما اروین بدون توجه به تقلای هیتومی، به آن دو مرد گفت:« زود باشین، ببرینش، کلی کار داریم...»
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
یک شورولت کامارو مشکی مقابل خانه جردن توقف کرد و دو مرد کچل و غول پیکر از آن پیاده شدند و به داخل خانه رفتند.
چشمان هانا تیز شد. میدانست اتفاقی در حال رخ دادن است. زیر لب با خودش گفت:« گمونم اوضاع داره بی ریخت میشه...»
چند لحظه بعد، پسری جوان از خانه خارج شد و رفت روی صندلی جلوی کامارو سوار شد. بلافاصله، آن دو مرد کچل، در حالی که یک کیسه خواب را که شدیداً تکان میخورد حمل میکردند، از خانه خارج شدند.
آن دو، کیسه خواب را در صندلی عقب انداختند و هر کدامشان به ترتیب پشت فرمان و روی صندلی عقب نشستند.
هانا گفت:« لعنتی، خودشه...» سپس سریع سوار تاکسی شد و به راننده گفت:« اون کاماروی سیاه رو تعقیب کن...»
کامارو به راه افتاد و تاکسی هم از پی اش روان شد.
هنوز چند خیابان را بیشتر طی نکرده بودند که کامارو مقابل یک ساختمان مسکونی توقف کرد.
آن پسر جوان اول از همه پیاده شد و با کلیدی که داشت در ساختمان را باز کرد و وارد شد.
آن دو مرد هم با سرعتی حیرت انگیز پیاده شدند و کیسه خواب را با هم حمل کرده و وارد ساختمان شدند. کیسه خواب شدیداً تکان میخورد، مشخص بود که یک نفر در آن است.
هانا فوراً از تاکسی پایین پرید و به راننده گفت:« چند لحظه همینجا بمون!...» و با عجله به سمت ساختمان رفت. او یکی از زنگ های آیفون ساختمان را زد و نشان پلیسی خود را مقابل دوربین آیفون گرفت. زنی جواب داد و گفت:« کیه؟»، هانا هم فریاد زد:« مأمور اف بی آی، در رو باز کنید!»
در باز شد و هانا با عجله به داخل پرید.
صدای پا از داخل راه پله هایی که به سمت زیر زمین میرفت شنیده میشد.
هانا از پله ها پایین رفت.
وقتی به زیر زمین رسید، در فلزی سبز رنگی در آن جا دید که مردی مقابل آن ایستاده بود و از آن حفاظت میکرد.
مرد تا چشمش به هانا افتاد، با عصبانیت پرسید:« کی هستی؟ اینجا چی میخوای؟»
هانا با لحنی بی احساس گفت:« من مأمور اف بی آی...» اما هنوز جمله اش تمام نشده بود که مرد دست به پشتش برد تا اسلحه بکشد. اما هانا سریع تر اسلحه کشید و وسط سینه مرد را سوراخ کرد.
صدای اسلحه در کل ساختمان پیچید.
هانا با لگد در فلزی را باز کرد و وارد سالن زیر زمینی شد.
چیزی که میدید را باور نمیکرد. هر دو سمت سالن، مثل زندان، پر از سلول های کوچک بود، و تعداد زیادی دختر جوان، در حالی که دهان هایشان بسته شده بود و لخت بودند، در آن سلول ها زندانی شده بودند.
آن پسر جوان و آن دو مرد کچل، در حالی که دختر چشم بادامی و لختی را در اختیار داشتند، وسط سالن ایستاده بودند.
هانا در اسلحه اش را به سمت آنان نشانه رفت. یکی از آن دو مرد اسلحه کشید، ولی هانا قبل از اینکه او بتواند شلیک کند، کارش را ساخت. مرد دیگر ایستاده بود و با بهت به ماجرا نگاه میکرد.
پسر جوان سرش داد کشید:« منتظر چی هستی؟ اون حرومزاده رو بکش!»
مرد خیز برداشت تا اسلحه دوست مُرده اش را بردارد، اما هانا به پهلویش شلیک کرد و آن مرد به کناری پرت شد. سپس هانا اسلحه را به سمت پسر جوان نشانه گرفت.
در این لحظه، پسر جوان یک چاقوی ضامن دار از کنار کمربندش بیرون کشید و روی شکم برهنه دخترک قرار داد و به هانا گفت:« اگه دست از پا خطا کنی، پاره اش میکنم...»
هانا فوراً به شانه پسر شلیک کرد، و پسر تهدید خود را عملی کرد، چاقو را با قدرت روی شکم دختر چشم بادامی کشید. خون فوراً از میان شکاف شکمش جاری شد.
در همین لحظه، هانا فرصت را مناسب دیدم و با نشانه گیری دقیقش، با یک گلوله مغز آن پسر را متلاشی ساخت.
دخترک به زمین افتاده بود و با دستان کوچکش سعی داشت جلوی خون ریزی را بگیرد...
هانا بالای سرش رفت و چسب روی دهانش را کند. سپس پیراهن خودش را درآورد و روی زخم دخترک گذاشت و آن را فشار داد.
او برای اینکه به دختر دلداری بدهد و ذهن او را از درد منحرف کند گفت:« همه چیز تموم شد دخترم... همه چیز تموم شد... بگو ببینم... اسمت چیه؟»
دخترک با حالتی دردآلود گفت:« ه... هیتومی...»
همسایه ها و افراد زیادی مقابل در جمع شده بودند و با حالت ترس ماجرا را نظاره میکردند؛ هانا رو به آنها کرد و فریاد زد :« کسی نمیخواد به آمبولانس زنگ بزنه؟»
هیتومی داشت بی حال تر و بی رمق تر میشد.
پایان