(P6) Gambling game

otako otako otako · 1402/9/29 15:20 · خواندن 6 دقیقه

سلام به همگی پارت ۶

_پدر و مادر منم همینطوری کشته شدن.
کاتسرو تعجب کرد و گفت:یعنی داری میگی اینا کشتنش?
_من با چشم خودم مرگ اونا رو دیدم وقتی پشت کمد قایم شده بودم,از کسایی که این کار رو کرده
 بودن متنفر بودم,وقتی صدای گریه های من رو شنیدن اومدن و من رو کشتن از اون موقع من یه روح سرگردان شدم که دنبال انتقام بود.
_پس قاتل یکی از اوناست ,اول باید بفهمیم که کی قاتله.
به تاکارا نگاه کرد دوباره چشماش پر از کینه بود،جز انتقام به هیچ چیزی فکر نمی کرد به کاتسرو نگاه کرد و گفت:وقت زیادی برام نمونده.بیا سریع تمومش کنیم.
کاتسرو با شنیدن این حرف ناراحت شد از قبل هم می دونست که هر روح سرگردان تا یه فرصتی می تونن داخل این دنیا به صورت یک روح بی آزار زندگی کنن.هر چقدر اونا بیشتر به این دنیا وا بسته میشن روحشون پاکی خودش رو از دست میده و کم کم تبدیل به یک روح جهنمی میشه و جز عذاب و خشم چیزی رو حس نمی کنه کاتسرو که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود گفت:تا کی وقت داری؟
_من دارم به این دنیا و انتقام وابسته میشم نمی دونم تا کی اما تا وقتی که بتونم خشم و نفرتم رو کنترل کنم می تونم ادامه بدم.
_با این وضعیت امکان نداره بتونی.
_برای همین باید سریع تمومش کنیم.
_خیلی خب فعلا بیا بریم بالا درباره این موضوع تحقیق کنیم.
از طرفی هیدیوشی همه وسایلش رو جمع کرده بود تا بره،از این موضوع خیلی عصبانی بود،واتسون به اون نگاه کرد و با بغض گفت:ارباب لطفا خوشحال باشید.
هیدیوشی برگشت و به اون نگاه کرد از بچگی واتسون بزرگش کرده بود و براش مثل پدر می موند توی همه خوشحالی و ناراحتی هاش باهاش بود و حالا باید اون رو ترک می کرد وقتی خاطراتش رو مرور می کرد از قبل ناراحت تر میشد اشک توی چشماش جمع شده بود برگشت و به اون نگاه کرد و اون رو بقلش کرد و شروع به گریه کردو گفت:ازت ممنونم واتسون...بابا!
 واتسون هم با بغضش اون رو نوازش کرد و گفت:ارباب از این به بعد اینقدر مغرور نباشید سعی کنید بدون پدرتون آدم موفقی بشین فقط اینطوری بقیه به شما احترام می زارن با همه خوب باش.
بعد از چند ثانیه واتسون رو ول کرد و اشکاش رو پاک کرد و گفت:هنوز دو نفر دیگه هستن که می خوام ببینیمشون.
_بله نکنید تا فردا وقت دارین اول کجا میرید؟
می خوام بدم سر قبر مادرم.
_همون الان ماشین آمادست می تونیم بریم.
هیدیوشی و واتسون سوار ماشین شدن وقتی به اونجا رسیدن هیدیوشی رفت و کنار قبر نشست و ساکت مونده بود و داخل دلش می گفت:سلام مامان،چند سال از مرگت رفته و من هر هفته بهت سر می زدم،ببخشید اما دیگه نمی تونم بیام اما همیشه به یادت هستم،خودت رو برام ناراحت نکنیا!فقط بشین و ببین که چطور از پدر قویتر میشم،خداحافظ مادر من بعدا بر می گردم.
از جاش بلند شد و گفت:الان می خوام برم به دیدن آی.
واتسون به اون نگاه کرد،با اینکه می دونست این کار اذیتش می کنه اما بدون چون و چرا قبول کرد و سوار ماشین شدن.به سمت خونه آی حرکت کردن و جلوی درشون وایسادن.واتسون پیاده شد و رفت زنگ خونشون رو زد و پدر ای آیفون رو برداشت و گفت:بفرمایید.
_سلام آقا آی خونن؟
_بله،ببخشید شما؟
_همون بگین که هیدیوشی دزموند به دیدنشون اومدن خودشون بهتون میگن.
_باشه منتظر بمونین.
آیفون رو گذاشت و به آی گفت:یکی اومده جلوی در و میگه اسمش هیدیوشی دزمونده.
آی با عجله از جاش بلند شد و رفت اتاقش و سریع آرایش کرد و گفت:من میرم پایین.
_این مرده کیه؟
_بابا بعدا میگم.و سریع رفت پایین در رو باز کرد و هیدیوشی رو جلوی در دید و گفت:سلام،چی شده سر زده اومدی؟
هیدیوشی بعد از یه خورده نگاه کردن به اون سرش رو پایین انداخت،دستاش رو مشت کرد و با لکنت گفت:باید این رابطه رو...تموم کنیم.
فضا ساکت شده بود سرش رو بالا برد که همون لحظه آی یه سیلی بهش زد و رفت با گریه رفت بالا و سریع رفت داخل اتاقش.
_دخترم چی شده؟
_ولم کنید.
روی تخت دراز کشید و پتو رو کشید روی سرش و شروع به گریه کرد بعد از یک ساعت خوابش برد وقتی بلند شد صبح شده بود گوشیش رو برداشت که یه پیام از طرف یه فرد ناشناس براش اومده بود اون رو باز کرد.
سلام خانم من واتسون خدمتکار ارباب دزموند هستم نمی دونم که هیدیوشی چی به شما گفته اما ارباب قراره که فردا از کشور برن.فکر نی کنم برای همین خواستن شما رو از خودشون دور کنن.ایشون بعضی وقتا کارهای احمقانه ای می کنن اگر شما رو ناراحت کردن ببخشینشون.
آی با خوندن این پیام آروم شد اشکاش رو پاک کرد و نوشت.
پرواز برای کی هست؟
بعد از چند ثانیه واتسون جواب داد.
تا نیم ساعت دیگه با پرواز A میرن.
آی با خوندن این پیام سریع از خونه رفت بیرون و یه تاکسی تا فرودگاه گرفت و کفت:آقا لطفا سریع برین عجله دارم.
راننده تاکسی پاش رو ردی گاز گذاشت ای به ساعت موبایلش نگاه می کرد زمان زیادی نمونده بود نگران بود بعد از یک ربع به فرودگاه رسید سریع پول رو داد و پیاده شد به تابلو ها نگاه کرد و پرواز A رو پیدا کرد هنوز پرواز نکرده بود با عجله به سمت جایگاه رفت و وقت زیادی نداشت به اطراف نگاه کرد که یک اون رو صدا زد به اون نگاه کرد واتسون بود به سمتش رفت و گفت:پرواز کرد؟
_هنوز نه دنبالم بیاین.
پشت سرش راه افتاد هیدیوشی آماده بود که بره برگشت تا یه بار دیگه با واتسون خداحافظی کنه که آی رو دید تعجب کرد و گفت:اینجا چکار می کنی؟
_باید بهم می گفتی داری میری.
هیدیوشی بعد از چند ثانیه گفت:کی بهت خبر داد؟
_واتسون بهم گفت.
هیدیوشی بغض کرده بود اما اشکاش رو نگه داشت و ای رو بغل کرد و گفت:ببخشید اما من باید برم.
_اشکالی نداره وقتی برگشتی بهم سر بزن.
هیدیوشی اون رو محکم گرفت توی چشماش نگاه کرد و لباش رو بوسید و گفت:خداحافظ.
و بعد دوباره واتسون خداحافظی کرد و گفت:وقتی بر گشتم دوباره می بینمت.
 سوار هواپیما شد واتسون تا لحظه آخر به اون نگاه کرد و با خودش گفت:ببخشید هیدیوشی اما من بیماری قلبی دارم،این آخرین باری بود که همدیگه رو دیدیم،از بزرگ کردنت خوشحال شدم همیشه شاد باش.
کاتسرو با صدا تاکارا از خواب بلند شد و گفت:چی شده؟
_اخبار رو ببین.
هیدیوشی نشست به تلویزیون نگاه کرد.
خبر فوری،امروز یامی دزموند پسر خودش رو امروز از کشور به طور مخفیانه خارج کرد.به گفته پلیس مدارکی پیدا شده که نشون میده پسر یامی دزموند در این قتل دست داشته،اما متاسفانه این مدارک پس از خروج هیدیوشی دزموند پیدا شدن و هیدیوشی دزموند با وجود ممنوع الخروج بودن به دلیل اینکه یامی دزموند بسیاری از فرودگاه های کشور رو مالکه به راحتی تونست خارج بشه با ادامه اخبار با ما همراه باشید.
کاتسرو تلویزیون رو خاموش کرد و گفت:اگر هیدیوشی مقاتله پس حمله هایی که به من میشه هم با عقل جور در میاد انا الان دستمون بهش نمی رسه.

تا پارت بعدی لایک و کامنت فراموش نشه.