واقعی تࢪین عشق p32

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1403/5/2 00:51 · خواندن 1 دقیقه

پارت سی و دوم  

 

 

... زنگ تفریح بود. 

بچه ها همه جای حیاط پراکنده بودند؛ برخی مشغول بسکتبال بازی کردن بودند، برخی خوش و بش می‌کردند، برخی هم بی هدف پرسه می‌زند. 

اما در این میان، کلویی گوشه ای نشسته بود و با غم و حسرت به گوشه ای خاص از حیاط می‌نگریست. 

آدرین، در جمع دوستانش، با دختری که تازه به مدرسه‌شان آمده بود صحبت میکرد. 

آن دختر مرینت نام داشت. 

حدود یک ماهی میشد که به مدرسه آمده بود. از وقتی هم که آمده بود، توجه آدرین را تمام و کمال به خود جلب کرده بود. 

کلویی می‌سوخت از این که به خاطر این دختر تازه وارد، تماماً از چشم آدرین افتاده بود. 

آدرین دیگر مثل قبل با او وقت نمی‌گذراند، خیلی کم با او صحبت میکرد و حتی رفتارش هم نسبت به او سرد شده بود. 

این در حالی بود که عشق کلویی به آدرین بسیار بیشتر از قبل شده بود. او آدرین را با تمام وجود میخواست. ولی حالا... 

زنگ خیلی زود به صدا در آمد. 

دانش آموزان مثل لشکری شکست خورده به سوی کلاس ها رفتند. 

اما کلویی در حیاط ماند. تحمل درس و کلاس را نداشت. 

و مهم تر از آن نمیخواست مرینت را در کنار آدرین ببیند. 

ولی در نهایت چه باید میکرد؟ دست روی دست میگذاشت تا این دختره‌ی تازه وارد عشقش را بدزدد؟ 

کلویی نمی‌توانست چنین اجازه ای به مرینت بدهد. 

باید با ترفندی آدرین را پس می‌گرفت. 

اما چطور؟ 

کلویی با خود فکر کرد که شاید برانگیختن حساسیت و حسادت آدرین فکر خوبی باشد... 

 

 

 

 

 

 

{ تا بعد }