💔سرگذشت تلخ مرینت💔p1+معرفی

Sara Sara Sara · 1403/5/13 21:33 · خواندن 3 دقیقه

سلام من نویسنده جدید هستم اسمم ساراست این اولین رمانمه ممنون می شم حمایت کنید ازم😊💖
معرفی داستانم از زبان مرینت👇🏻🙈

سلام من مرینت هستم دختری که یه روزی عزیز دردونه خونه بود و عاشق پدرش بود.
زندگی خیلی خوبی داشتیم از زندگی لذت میبردم

همه چیز خیلی خوب بود تا پدرم بدهی بالا آورد و افتاد زندان اون روزایی که پدرم نبود بدترین روزهای زندگیم و گذروندم پدرم از غصه دق کرد و تو زندان مرد.

آره پدر عزیزم مرد به خاطر بدهی از غصه و ناراحتی…
بعد از پدرم برای اینکه بتونم خرج خودم و مادرم و بدم تصمیم گرفتم برم خونه مردم کار کنم.

مادرم مریض بود و باید برای داروهای مادرم هم که شده کار میکردم.
همه چیز از روزی شروع شد که رفتم تا کارهای یه پیر مرد پولدار و بکنم…


______________________________________________________________________

از خونه زدم بیرون…
صدای مامانمو شنیدم که گفت: مرینت؟مرینت؟ کیفت جامونده مادر.

برگشتم کیفو از خونه برداشتم و راهی شدم…
طبق معمول دنبال کارای خونه بودم…
دیگه نا امید شده بودم،به تموم املاکیا سپرده بودم که با پول اندکی که داریم

اگه خونه ای پیدا شد بهم زنگ بزنن.
چندروز دیگه باید خونه رو تحویل میدادیم...

توی همین فکرا بودم که صدای بوق ماشینی منو ترسوند.
_هوووی چه خبرته؟؟ چرا وسط خیابون وایسادی؟

به اطرافم نگاه کردم، راست میگه! 
من چرا اینجا وایسادم؟!
به عقب رفتم و سر ایستگاه اتوبوس وایسادم،

تا جایی که چشمام کار میکرد اتوبوسی وجود نداشت…
پس من کی ازین منجلاب راحت میشم؟

چرا نمیتونم مثل بقیه آدما بدون دغدغه کرایه، سوار تاکسی بشم و برم دنبال کارم؟!
بعد از چند دقیقه اتوبوس اومد..‌.

سوار شدم. صندلی خالی برای نشستن نبود و کنار پنجره وایسادم و بیرونو نگاه می کردم که یهویی یکی زد به پام… 
 

دختر بچه پنج ،شش ساله ای با لباس های کثیف و پاره جلوم وابساده بود.
_خاله؟ میشه ازم رژ بخری؟

به پولش خیلی نیاز دارم، بابام مریضه باید براش دارو بخرم.
من؟ من که اهل آرایش نبودم…

_نه خاله من اصلا اهل آرایش کردن نیستم…
_خواهش میکنم… حالا یدونه بخر...

ببین رنگاشو،خیلی قشنگن...
این قرمزه بهت میاد.
دلم به حالش سوخت،اینکه از منم بدبخت تره، آخه مگه چندسالشه که داره

کار میکنه و خرج خونوادشو میده؟!
_باشه خاله، به انتخاب خودت یدونه خوشگلشو بهم بده.

چشماش از خوشحالی برق میزد. یکیشو از جعبه درآورد و بهم داد.
_بیا مطمئنم اینو بزنی خیلی خوشگل تر میشی!

_ممنون عزیزم ،چقد میشه؟
_قابلتو نداره خاله اینو پنجاه تومن برات میزنم.
حساب کردم و رفت…

همینجوری توی اتوبوس به همه التماس می کرد. خیلی ها از سر دلسوزی ازش خرید میکردن و خیلی ها حتی جوابشم نمی دادن.

به ساعت نگاه کردم، خیلی دیرم شده بود..
باید سر موقع به قرارم می رسیدم.
نزدیک ترین ایستگاه به محل قرارم پیاده شدم.

به دنبال تابلو املاکی بودم که باهاش قرار داشتم. به سرعت مغازه هارو نگاه می کردم که رسیدم به املاکی سعید.
 

واقعا دیگه خسته شده بودم تاکی باید با این بودجه در به در دنبال خونه می گشتم؟!
یک هفته گذشته و من هنوز نتونستم

با این مبلغ خونه پیدا کنم، همش دوروز از مرخصیم مونده، اما هنوز امیدوار بودم که بالاخره یه خونه ای پیدا می کنم!

وارد املاکی شدم..
_سلام،خسته نباشید. دوپن چنگ هستم.
برای ساعت چهار باهاتون قرار داشتم.
 

ادامه دارد....
______________________________________________________________________
شرط پارت بعدی ۵ کامنت و ۱۰ لایک🥰خدانگهدارررررر