رمان خیانت پارت ۱۹

Yalda Yalda Yalda · 1403/9/15 09:42 · خواندن 3 دقیقه

یه سری درس ها رو فقط میشه از تجربه کردن یاد گرفت و برای یاد گیریش باید بهای سنگینی رو بپردازی.... 

۳ ماه قبل 

_«یعنی باورم نمیشه مرینت، تو نتونستی از پس خودت بر بیای» آلیا با دستش تار موهای نارنجی رنگ روی صورتش را کنار میزند و پشت گوشش میگذارد. مرینت نیز نفسی سرد و عمیق بیرون میدهد. _«جداً باور کردنش سخته، ولی ولی شاید آدرین هنوز بهت حسی داشته باشه یا.... » مرینت مانع حرف زدن آلیا و میشود و سپس سرش را بالا می آورد و با چشمانی قرمز بی تفاوت به آلیا زل میزند «منظورت چیه آلیا، اون.... اون از من متنفره، مخصوصا با اتفاقاتی که افتاد. اون... اون هیچ حسی به من نداره و منم همینطور.. » مرینت سرش را پایین می اندازد و آرام شروع به اشک ریختن میکند، باورش سخت است. مرینت تمام مدت سعی میکرد آدرین را دلباخته خود کند ولی، هر چه بیشتر تلاش میکرد کار او سختر میشد. 

آلیا دستش را روی شانه مرینت میگذارد و به آرام او را فشار میدهد _«مهم نیست مرینت» و سپس در برابر او زانو میزند _«تو تمام تلاشتو کردی، و نه شد. توان تو همینقدر بود مرینت، حالا ام بلند شو باید یه چیزی بخوریم بعد هم بری شرکت » آلیا لبخندی میزند و مرینت را به سمت بالا میکشد. _«شاید هنوز امیدی باشه» مرینت به زور آلیا از جا بلند میشود و بعد شنیدن حرف آلیا با تعجب به او نگاه میکند. «منظورت.... چیه؟ » آلیا نیشخندی میزند و به سمت طبقه بالا قدم میگذارد. 

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

آدرین با خشمی فراوان به سمت اتاق قدم هایی محکم میگذارد. تمامی کارکنان حیران زده از چهره آدرین هستند. آدرین به سمت درب اتاق میرود و بدون مکث آن را باز میکند و وارد اتاق میشود، در را با خشم به سمت عقب هل میدهد. صدای بسته شدن در تن کارکنان و شیشه های شرکت را به لرزش در می آورد. «هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی فیلیکس» فیلیکس نیشخندی میزند و روی صندلی اش می نشیند. _«بفرما بشین آقای آگرست. بفرمایید » چهره ی خندان فیلیکس باعث عصبانیت بیشتر آدرین میشود، آدرین به سمت میزد فیلیکس میرود و مشتی محکم روی میز چوبی میکوبد. اشیا روی میز می لرزند و صدای مهیب در اتاق میپیچد. «برای چی قرار داد با شرکت رز فسخ کردی؟! » فیلیکس از جا بر میخیزد و مقابل آدرین می ایستد و سپس مشغول بازی کردن با یقه ی آدرین میشود. 

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

«حالا نمیشد بیشتر بمونی؟ » آلیا نگاهی به چهره ی غمیگن مرینت می اندازد و سپس لبخندی میزند. _«اگه کار نداشتم تا شب پیشت میموندم ولی، میدونی که باید برم. قول میدم زود به زود بهت سر بزنم، در ضمن امروز حتما شرکت برو و با آدرین صبحت کن و بهش همه چی رو بگو» مرینت کمی سرش را تکان میدهد و بخندی میزند «باشه، ممنون بابت همه چی، همه » سپس آلیا را در آغوش خود میگیرد؛ آلیا نیز او را همراهی میکند. _«ااا، داشت یادم میرفت» مرینت آلیا را رها میکند و آلیا نیز خود را بیرون میکشد از آغوش مرینت. آلیا به سرعت دستش را داخل کیف زرد رنگ چرمش میکند و از درون آن کتابی با جلد مشکی بیرون میکشد و در دستان مرینت قرارش میدهد. _«این کتاب، این کتاب رو بخون حتما. کمکت میکنه از این حال و احوال بیرون بیای» مرینت کمی مکث میکند و به نوشته کتاب خیره می شود. روی کتاب با خطی لاتین نوشته شده «پادشاهی گناه»        آلیا متعجب نگاهی به مرینت میکند _«باشه!؟»             _«باشه، تمام سعی ام رو میکنم» 

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

۱۵ لایک تا پارت بعد....