🌟 شاه شب من 🌟 P5

یا حسین یا حسین یا حسین · 1403/12/23 06:54 · خواندن 6 دقیقه

سلام به همه . 

نماز روزه هاتون قبول باشه .

حالا که دارید رد میشید به سری هم به این رمان من بزنید لطفا .

لطفا برید ادامه ⬅️⬅️⬅️⬅️

 

 

  🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

مایکل به گرنبند خیره شده بود . مِیبِل همانطور که لبخند زده بود گفت :" تعجب نکن ! از الان به بعد مال تو هست . " سپس از جایش بلند شد و کمی در اتاق راه رفت . بعد از راه رفتن در وسط اتاق ایستاد و پرسید :" بگو ببینم ، اسم تو مایکل جکسونه ؟ درست فکر میکنم ؟ همونی ؟ " مایکل بیشتر از قبل تعجب کرد . مِیبِل نامش را از کجا می دانست ؟ سوال بسیار احمقانه ایی از خودش کرد . معلوم بود که ولیعهد اسمش را از روی همان مجله فهمیده است . مایکل گفت :" بله . " مِیبِل دوباره شرع به راه رفتن در اتاق کرد . 

مِیبِل همینطور که راه می رفت گفت :" میدونم ، کلی تعجب کردی . چیزای خیلی عجیبی توی این اتاق پیدا کردی ، منم برات خیلی عجیبم ؛ ولی ... " سپس سر پاشنهء پایش چرخید و روبه روی مایکل ایستاد ‌. سپس ادامه داد :" ... برای همشون یه توضیح منتقی دارم . " دیگر لحنش گرم و مهربان نبود . لبخند از روی صورتش محو شده بود . انگار فردی جدید است . سپس دوباره سر پاشنهء پایش چرخید و شروع به حرکت کرد . مِیبِل گفت :" من یه مامور توی جایی که تو یه مدتی زندگی میکردی داشتم . هر هفته برام اطلاعات و وسایلی از اونجا برام میفرستاد ؛ اما ... " او در وسط اتاق ایستاد و ادامه داد :" ... دو سال بعد ، دیگه هیچ خبری ازش نشد . یه حدسایی زدم . یکیشون این بود که نکنه به اونجا حمله شده باشه . با دیدن تو فهمیدم که این درست ترین حدسی بود که تا به حال زدم . به اونجا حمله شد ؟ آره ؟ " مایکل سرش را پایین انداخت و دستانش را محکم مشت کرد . سپس با نفرت گفت :" بله ... حمله کردن ... " 

اولین باری بود که از یک موضوع و یا یک شخص اینقدر نفرت داشت . وقتی یاد آن خندهء سگ صفتانه و مرگ بی خود و یهویی الیزابت می افتاد ، دلش میگرفت و نفرتش نسبت به آن مرد بیشتر و بیشتر میشد . آرزو داشت روزی بتواند قلب آن موجود سگ صفت از سینه اش در بیارد . 

مِیبِل روی پاشنهء پایش چرخید و به طرف مایکل آمد . سپس گفت :" تو احتمالا کسی که این کار رو کرده رو دیدی ؟ میدونی چه شکلیه ؟ میدونی چیا میگفت ؟ اون شخص به احتمال خیلی زیاد ، پشت بیشتر نابودی سرزمین ها در این دو سال بوده ." مایکل دست هایش را محکم تر از قبل مشت کرد و گفت :" نه ... فقط تونستم صداش رو بشنوم ... چیزای عجیبی میگفت ... اون ... " نفرتش آنقدر زیاد شده بود که در صدایش موجی بزرگ از نفرت مقش بسته بود . مِیبِل روبه روی مایکل روی زمین نشست و به او گفت :" میخوام اون فرد رو پیدا کنم ... ولی نیاز به چندتا آدم مورد اعتماد دارم ... کسایی که بتونن بهم کمک کنن ... تنها کسایی که میتونم کل هدفم رو بهشون بگم ... میخوام بهم کمک کنی ... و جزو ارتش گراهام بشی ... میتونم بهت اعتماد داشته باشم ؟ " مایکل سرش را بالا آورد . وقتی مِیبِل تمام این حرف ها را گفت ، تمام اتفاقاتی که آن روز نحس اتفاق افتاده بود ، از جلوی چشمانش رد شد . خنده های سگ صفتانهء آن فرد ، الیزابت که در بیهوشی مرد ، دردی که آن مرد سرش آورده بود و ... . مایکل لبخندی زد و از ته دلش گفت :" بله ... کمکتون میکنم ... اگه لازم باشه هر کاری که میگید میکنم ... حتی اگه لازم بود ... آدم هم میکشم ... " دیگر نه جهنم برایش مهم بود ، نه بهشت . تنها چیزی که برایش مهم بود در آوردن قلب آن شخص بود . مِیبِل لبخندی زد و گفت :" عالیه دوست من . " بعد لبخندی زد و از جایش بلند شد . نزدیک در رفت و گفت :" بهتره حالا با بقیهء ارتشم معرفیت کنم . " 

سپس در اتاق را باز کرد و بیرون رفت . بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و مِیبِل ، همراه با دایان و آن دختران وارد شدند . دایان در اتاق را بست و همراه دختران کنار در ایستاد . مِیبِل به سمت مایکل آمد . مایکل از جایش بلند شد . مِیبِل گفت :" دخترا ، با دوست جدیدمون ، و همچنین عضو جدید ارتش گراهام آشنا بشید . دخترا مایکل جکسون ، مایکل جکسون دخترا . "

بعد از این حرف مِیبِل ؛ دختری تپل ، با موهایی بور و فر که آنها را گوش خرگوشی بسته بود ، با لباسی سبز کمرنگ و چشمانی نارنجی جلو آمد و روبه روی مایکل ایستاد . سپس لبخندی زد و گفت :" سلام مایکل ! من میلن هستم . از آشنایی باهات خوشحالم ." مایکل هم لبخندی زد و گفت :" همچنین ... خانم میلن ... " میلن کنار ولیعهد ایستاد . بعد از میلن دختری لاغر با مو هایی بنفش و لخت که بسته نشده بودند و کمی از آنها جلوی چشم سمت راستش ریخته بود ، با لباسی سیاه جلو آمد و با خجالت گفت :" خوشبختم مایکل . من جولیکام . " مایکل هم گفت :" خوشبختم ... خانم جولیکا ‌. " جولیکا هم کنار ولیعهد ایستاد . بعد از جولیکا ؛ دختری قد کوتاه ، با مو های قرمز که آنها را دم اسبی بسته بود ، که لباسی آبی به تن داشت جلو آمد و گفت :" خوشبختم مایکل . من الکسم ." مایکل هم در جواب حرف الکس لبخندی زد و گفت :" همچنین . " بعد از الکس دختری با مو های بلوند که آنها را دم اسبی با ربان صورتی بسته بود ، همراه با لباسی صورتی و چشمانی آبی همچون دریا با لبخند جلو آمد و گفت :" سلام ! از آشنایی باهات خیلی خوشحالم مایکل . من رزم ، بهترین دوست جولیکا . " مایکل لبخندی زد و گفت :" منم از آشنایی با شما خوشبختم ... خانم رز ... " رز هم کنار مِیبِل ایستاد . 

مِیبِل رو به همه کرد و گفت :" خیلی خب . فردا شب ، توی دخمه ها میبینمتون . حواستون باشه ، کسی نباید بهتون مشکوک بشه . برای همین دوتا دوتا و از جا های مختلف میرین تا به پله ها برسید . ساعتی که میرید هم با هم فرق داره . حواستون رو جمع کنین که یکی از خدمتکارای لوکی متوجه شما نشه ."  سپس رو به مایکل کرد و گفت :" همتون فردا بیاین پیش من سر میز صبحانه . میخوام شاهد باشین حرفی که به شاهزاده کلویی زدم قراره واقعی بشه . " سپس لبخندی زد و گفت :" خیلی خب ، برین توی اتاق و بخوابید . راستی دایان ، اتاق خواب خدمتکارای ولیعهد رو به مایکل نشون بده . " 

سپس همه از اتاق خارج شدند . مایکل وقتی میخواست از اتاق خارج شود ، میبل گفت :" یه دقیقه بمون مایکل . کارت دارم . " دایان از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست . میبل رو به مایکل کرد و گفت :" اینجا ، توی قصر یه انگل به اسم لوکی وجود داره . با برده ها مثل انگل رفتار میکنه ، مخصوصا برده های ابدی و کسایی که توی ارتش مخفی منن  .  وقتایی که من پیشت نیستم ، و تو پیش خدمتکارا و یا تنهایی ، مواظب خودت باش . سه سال پیش ، من یه خدمتگذار داشتم . اون هم بردهء ابدی بود و جزو ارتش مخفی من بود . من سه روز توی قصر نبودم . هیچ کس نفهمید چی شده ، ولی من فهمیدم . کار لوکی بود . به اون بخت برگشته سه روز تمام سم میداده . سمی که با کوچک ترین خراشی وارد بدن میشه . توی اون سه روز ، لوکی اون بیچاره رو با ضربه های چاقو های سمی شکنجه میداده تا از زیر زبونش بیرون بکشه که من و بقیه داریم چیکار میکنیم . اون بیچاره وقتی برگشتم هنوز زنده بود ؛ ولی نمی تونستم درمانش کنم . برای این زحر هیچ درمانی وجود نداره . پس خیلی مواظب خودت باش . " 

 

 

  ⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐ 

تموم شد . امیدوارم دوست داشته باشید . حتما حتما نظر بدید که خوب نوشتم یا نه . 

ممنون از نگاه زیباتون 🙏🙏

 

در پناه حق ...