
رویای ممنوعه پارت 2 🏮💤

هلووو ✨ پارت دوم رمان هیجانی عاشقانه رو آوردم 😍 کسایی که پارت اولو نخوندن اول بزنن رو برچسب برن بخونن 👇🏻 بپر ادامه که داستان داره حساس میشه 💛 لایک یادتون نره ❤️
🏮 پارت دوم: یک نامه، یک انتخاب
مورا هنوز همونجا ایستاده بود، انگار زمان یخ زده بود. قطرههای بارون آروم روی موهاش مینشست، ولی حتی حسشون نمیکرد. فقط زل زده بود به اون جملهی روی کاغذ.
*"اگر این رو پیدا کردی، یعنی هنوز وقت داری. اما فقط یکبار. همهچیز به تو بستگی داره."*
مگه میشد همچین چیزی رو نادیده گرفت؟
دستش بیاختیار دور کاغذ جمع شد. یه نفر داشت یه چیزی بهش هشدار میداد. ولی چی؟ خطر؟ یه اتفاق مهم؟
یه لرز نامحسوس از ستون فقراتش رد شد.
با خودش گفت، **"شاید اصلاً واسه من نباشه. شاید یه نفر اتفاقی انداخته باشه اینجا."** ولی حتی خودش هم باور نمیکرد.
نامه رو دوباره باز کرد، این بار با دقت بیشتر نگاه کرد. نه آدرس داشت، نه فرستنده. فقط یه خط نوشته شده بود. جوهر، کاملاً تازه بود، انگار همین چند دقیقه پیش نوشته شده بود.
اما قبل از اینکه بیشتر بهش فکر کنه، یه چیزی پشت نامه دید.
یه تاریخ.
دستش بیاختیار لرزید. اون تاریخ **مال فردا بود.**
*۷ فروردین، ساعت ۲۱:۴۵*
مورا نفسش رو تو سینه حبس کرد. این یعنی چی؟ یعنی قراره فردا یه اتفاقی بیفته؟ یعنی اون باید یه کاری بکنه؟
قلبش تندتر میزد.
برگشت سمت خونه، نامه رو محکم تو دستش گرفته بود.
باید تصمیم میگرفت.
راه منطقی این بود که بیخیال بشه، نامه رو بندازه دور و وانمود کنه که هیچچیز خاصی اتفاق نیفتاده.
ولی یه چیزی ته دلش اجازه نمیداد این کار رو بکنه.
تا آخر شب، فقط به همون یه جملهی لعنتی فکر کرد.
*"اگر این رو پیدا کردی، یعنی هنوز وقت داری."*
یعنی وقت چی؟
وقتی روی تختش دراز کشید، چشمهاش توی تاریکی خیره موندن به سقف.
باید تصمیم میگرفت.
فردا، ساعت ۲۱:۴۵، یا میرفت بیرون و دنبال جواب میگشت، یا نامه رو نادیده میگرفت و به زندگی معمولیش برمیگشت.
ولی اگه گزینهی دوم رو انتخاب میکرد… تا آخر عمرش با این فکر زندگی میکرد که **چی میشد اگه میفهمید؟**
نمیخواست اون حس رو داشته باشه.
پس تصمیم گرفت.
*"فردا شب، میرم بیرون."*
لایک و کامنت بذارین بریم پارت بعدیییی 💋❤️