Ash of the soul : P6

Lor¡en Lor¡en Lor¡en · 1404/2/3 22:41 · خواندن 2 دقیقه

استراحت مرگبار. 

 

 

.... 

 

کلیدو داخل قفل چرخوند و رفت تو، یک نگاه به ساعت کرد 12:11 دقیقه بود، به سمت حموم رفت، وسایلاشو شست و دوباره یک دوش گرفت؛ حوله رو دور خودش پیچید و از حموم خارج شد، به طرف آشپزخونه رفت، توی یخچال شیشه آب رو بیرون آورد و سر کشید، خوابش میومد و خسته بود، لباساشو پوشید و خودشو رو تخت پرت کرد،بلاخره بعد از چندسال بدون قرص خواب، آروم خوابش برد. 

::: 
 

2 سپتامبر 2020
 

با شنیدن آلارم گوشی چشماشو باز کرد و دستشو به سمت گوشیش دراز کرد:«اه لعنتی، یک شب آروم خوابیدم، چرا الان باید صدات دربیاد؟» 
آلارم گوشیش رو خاموش کرد، ساعدش رو روی سرش گذاشت و سعی کرد دوباره بخوابه، داشت موفق میشد که یک کال همه چیز رو بهم ریخت:«بسه دیگه اه، یک روز فقط یک روز خواستیم درست و حسابی بخوابیم، نمیزارن که» 
گوشیش رو برداشت و کال رو جواب داد:«الو» 
رئیس بود! رئیس با صداش فهمید که خواب بود و بیدارش کرد، خنده ای کرد:«آقای ونتورا ساعت خواب؟ میدونی ساعت چنده؟ قرار بود بیایی شرکت چیشد؟» 
بلند شد، ولی همچنان چشماش بسته بود:«اوه رئیس شمایید؟ ببخشید خوابم برده بود، دیشب بلاخره بعد چند سال با آرامش خوابیدم معذرت میخوام تا چند دقیقه ی دیگه شرکتم» 
رئیس نمیخواست که از خوابش بگذره:«نه ولش کن چند روز رو به خودت استراحت بده، به هرحال توهم آدمی دیگه!» 
رئیس راست میگفت به یک استراحت چند روزه احتیاج داشت:«ممنونم رئیس واقعاً بهش احتیاج داشتم» 
رئیس از پشت تلفن لبخندی زد:«خوب ازش استفاده کن، منم این چند روز رو نیستم میرم مسافرت» 
یکم فکر کرد، آره رئیسم به یک مسافرت احتیاج داشت:«باشه، رئیس مواظب خودتون خیلی باشید،بهتون خوشبگذره » 
رئیس از اینکه یکی بهش گفت مواظب خودش باشه خوشحال بود، آخرین باری که یکی از ته دل بهش گفت مواظب خودش باشه خیلی وقت بود میگذشت:«توهم همینطور ویلیام ونتورا، توی خونه نمون برو بیرون، کلاب، کافه، گردش، سینما و هزارتا جای دیگه، میدونم اهلشون نیستی ولی یکبار امتحانشون کن ضرر نداره» 
چشماش رو باز کرد:«حتماً رئیس سعی میکنم برم بگردم ولی شاید تو نبود شما چندتا هیجان داشته باشم، البته شاید، مشکلی که نداره؟»
رئیس قهقهه ای زد:«نه بابا ونتورا راحت باش، به هرحال تو کارت رو خوب بلدی ولی درمورد هیجان بحثش جداس، اگه هیجانش مثله کشتن متیو ماسیمو بود حتماً به منم زنگ بزن اگه نبود ولش کن خودت تنهایی لذت ببر» 
از روی تخت بلند شد و به سمت پنجره اتاقش رفت:«نه هیجانش به اون نمیرسه خیالتون راحت» 
رئیس تک خنده ای کرد:«خوبه، بیشتر از این وقت ارزشمندتو نمیگیرم ونتورا، به کارات برس،  فعلاً» 
دست چپش رو داخل جیب شلوارش برد:«فعلاً رئیس» 
تماس رو قطع کرد و به بیرون خیره شد.
خیلی وقت میشد رئیس رو میشناخت ولی هیچوقت رئیس درمورد خودش حرفی نمیزد.

 

.... 

 

نظراتتونو راجبش بگید.