𝒩𝒶𝓉𝒶𝓈𝒽𝒶 𝒶𝓃𝒹 𝒩𝓎𝓊𝓈𝒽𝒶 پارت 6

𝐸𝐿𝐻𝒜𝑀 𝐸𝐿𝐻𝒜𝑀 𝐸𝐿𝐻𝒜𝑀 · 1404/2/11 16:45 · خواندن 14 دقیقه

.

 

هر روز هاکان و چند تا از فرمانده ها تاکتیک های رزمی جدیدی به ما اموزش میدادن.

 

هاکان خیلی کم با من رو در رو میشد ...نمیدونم چرا احساس میکردم از من دوری میکنه...

 

امروز اخرین حرکت رزمی رو بهمون یاد دادن...

هاکان_خوب اینم از اخرین فن..حالا گروه های ده تایی بشین ...شما باید با هم مبارزه

کنید اونایی که میمونن با فرمانده های ارشد و من مبارزه میکنند ...خوب با شماره سه

به صف بشید...یک...دو..سه...

 

_همه اماده باش ایستادیم...

نیوشا_اماده ای ناتا ؟

_اره نیو

نیوشا_ بزن بریم

 

با این حرف به سمت گروه روبرو حمله ور شد ..من و بقیه هم دنبالش...

 

غوغایی بود ...نیوشا داشت با زن لبنانی که یه سرو گردن ازخودش بلند تر بود مبارزه

میکرد ..خیلی قوی بود وتمام ضربات نیوشا رو خنثی میکرد...

 

من و نیو با سه نفر از همین لبنانی ها مونده بودیم...یهو زنه دست انداخت دور گردن

نیو وفشار محکمی به گردنش اورد..

 

نیو میخواست خودشو خلاص کنه اما زورش نمیرسید... با صدای گرفته ای گفت:

ناتاااااا ، کجایی که نیوشاتو دارن میکشن...

با بدبختی حریفم رو پیچوندم و به طرف نیو یه نگاه انداختم ...فکر کردم باز داره بازی

در میاره ، اما دیدم نه ...زنک بدجوری داشت گلوی نیوشا رو فشار میداد طوری که

راه نفس نیو بسته بود و هر لحظه صورتش کبود تر میشد ..خدای من! داشت خواهرمو

میکشت ...خیز برداشتم سمتشون که یکی از پشت بازومو گرفت با غضب برگشتم

سمتش..هاکان با صورتی سرد وبی تفاوت ایستاده بود...

خواستم بازومو از دستش خلاص کنم ولی محکم تر منو نگه داشت...

_ولم کنید .. داره خواهرمو میکشه...خواهش میکنم...

هاکان_خودش باید از پسش بر بیاد...

 

نیوشا داشت زیر دستای زنک لبنانی جون میداد و تقلا های من واسه خلاصی از پنجه

های فولادی هاکان بی فایده بود....

با دیدن صورت کبود شده نیوشا از ترس تو دلم خالی شد ...

ناغافل برگشتم سمت هاکان وبا همه وجودم دندونامو تو گوشت بازوش فرو کردم

...چنان دردش گرفت که نتونست جلوی فریادشو بگیره و دستاش از بازوم شل شد.

 

...بی درنگ به سمت زن خیز برداشتم ..اینجا دیگه تاکتیک بدردم نمیخورد...

با ناخن های بلندم که هر روز سوهانش میکردم چنگ محکمی تو صورت چاق و

پهنش کشیدم...از پشت مقنعه و موهاشو با هم گرفتموبا همه قدرتم به عقب کشیدم

زن جیغ بلندی کشید خواست خودشو خلاص کنه که با یه ضربه وسط گلوش صداشو

بریدم واز رو نیوشا پرتش کردم کنار...

نیوشا رو گرفتم تو بغلم...

رمقی واسش نمونده بود.

_نفس بکش نیو .....عزیزم...نفس بکش...

نیوشابه سرفه افتادو خس خس کنان سعی کرد نفس بکشه...با اولین نفس اون خیالم

راحت شد و تازه متوجه اطرافم شدم...

زن لبنانی با کمک دوستاش داشت بلند میشد ..هاکان با چشمای تنگ شده از خشم

داشت به سمتمون میومد در حالی که قسمتی از استینش خونی شده بود..خدای من ،

یعنی اینقدر دندونام تیز و برنده بود ...همه این اتفاقا شاید در کمتر از چند ثانیه

افتاده بود...

هاکان_فکر کنم قرار بود از تاکتیکایی که اموزش دیده بودید استفاده کنید نه عین

یه ماده سگ وحشی رفتار کنید...

_اون داشت خواهرمو...

هاکان_خفه شو ...اگرم میخواستی اونو نجات بدی باید با فن هایی که یاد گرفتی اونو

ازاد میکردی ... این رفتار تو یعنی تمام اموزش های ما بی ثمر بوده...

شما رو چه به اموزش های ویژه ؟ همون غلطی رو میکنید که ذاتتون میگه...

با خشم سرمو بالا گرفتم و خواستم چیزی بگم که نیوشا بد جوری به سرفه افتاد ...انگار

اونم میخواست چیزی بگه اما نفس کم اورد...

کمرشو مالیدم

 

 _ اروم نفس بکش...به خودت فشار نیار

با دیدن این صحنه انگار یه کمی دل سنگیش به رحم اومد.

 

هاکان_زود خودتونو جمع و جور کنید ...اگه یه بار دیگه همچین حرکتایی ازتون

ببینم...

 

سرهنگ عبدالمجد_ قربان فکر کنم واسه امروز کافی باشه...هوا داره تاریک

میشه...

سربازا هم خسته هستند...

بی هیچ حرفی برگشت...

 

بغض بدی راه گلومو بسته بود ..

سرم پایین بود نیوشا کنارم بی رمق افتاده بودو توان هیچ کاری رو نداشت ...

کمکش کردم و با هم به سمت خوابگاه رفتیم..

 

تو رختخوابم اروم دراز کشیده بودم که نیوشا اروم سرش و گذاشت رو س...ی.....ن...ه ام وبا

لحن بغض داری گفت:ناتاشا ، منو ببخش ، همش تقصیر من بود.

اروم موهای خوشرنگشو ناز کردم

 _نه عزیزم ...حتی اگه امروز تو مبارزه اول میشدیم این عوضی یه بهونه واسه

چزوندنمون پیدا میکرد ...نمیدونم چه هیزوم تری بهش فروختیم که باهامون این

جوری میکنه..

نیوشا_بیخیال ، عقده داره ... من باهات شرط میبندم تو عشق شکست خورده ...شایدم

زیدش بهش خ..ی..ا...ن...ت کرده وگرنه ادم نرمال از این عقده بازیا در نمیاره...

_اره ، راست میگی.

نیوشا_وای ناتاشا ، امروز مرگو جلو چشمام دیدم ..تو لحظه های اخر گفتم ، دیدی

نیوشای بیچاره! چه مفتی مفتی مردی وتو کف شب زفاف با سرهنگ موندی! ...ای داد

بیداد...

_خاک تو سرت نیو ..چی داری میگی؟

نیوشا_خاک تو گور تو ، امروز داشتم جوون مرگ میشدما ... اگه مرده بودم چی؟

فردا اولین کاری که میکنم زنگ میزنم به سرهنگ و بهش میگم تو رو خدا بیا عقدم

کن...من دیگه طاقت ندارم...

_دیوونه ، یه جوری حرف میزنی که انگار ترشیدی رو دست بابا مامانمون موندی.

نیوشا_پ ن پ نیست قشون قشون خواستگار دم خونمون صف کشیدن...

بیچاره ، خبر نداری کارمون از ترشیدن گذشته داریم کپک میزنیم.

 _گمشو تو هم ، هنوز 25 سالمونم نشده ها.

نیوشا_بدبخت ، دخترای کوچیکتر از ما شوهر که کردن هیچ ، هفت ، هشتا توله هم پس

انداختن.اصلا من یه درد دیگه دارم ، با چه زبون بگم دلم شووووووهر میخواد یه سایه بالا سر میخواد ...

همه که مثل تو خواهر روحانی سرد مزاج تشریف ندارن ..

بابا رگای سرم مسدود شد از بس رفتم زیر اب یخ تا این شیطان رجیم دست از سر

کچلم برداره ...

 

سنگای کافور و که دیگه نگو تو شیکمم شده مرده شور خونه ...لیمو عمونی که دیگه

جای خود دارد ...

 لامصب دیگه نمیدونم چه خاکی تو گورم کنم...

خنده ام گرفته بود...

اخه خودمم همین مشکلو داشتم اما سعی میکردم زیاد بهش

توجه نکنم.

 _خوب بابا تسلیم .فردا خودم واست میرم خواستگاری

نیو گونموبا شیطنت ب..و..س..ی.د وگفت:جون نیوشا ؟راست میگی؟

_اره ، اگه دختر خوبی باشی.

داشتم از خود بیخود میشدم ...نه ..نه...

به سرعت از جام بلند شدم طوری که نیوشا پهن شد رو زمین ..

نیوشا_اوووی ...باز مثل خر رم کردی ...کجااا؟

باید میرفتم .. کجا ؟..نمیدونم ..یه جا که تن گر گرفتم و اروم کنم...بی هوا به سمت

خروجی خوابگاه دویدم.

همه جا تاریک بود ،تنها نورنقره فام ماه زینت بخش دریاچه و اطراف بود.

باید میپریدم تو اب اره باید شنا میکردم ،مثل دیوونه ها لباسامو  کندم و

شیرجه رفتم تو اب ، ااااااه

سردی اب ،تن گر گرفتمو در اغوش کشید...

ارامش و سردی دریاچه منو به خلسه لذت بخشی برد.

نمیدونم چند ساعت گذشت اما با صدای خش خشی در نیزار ترسیدم ،سریع از اب

اومدم بیرون اما هرچی به اطراف نگاه کردم خبری از لباسام نبود، باز خوب شد لباس

زیرامو در نیاوردم.

دوزاریم افتاد ، این نیوشای ورپریده میخواست باز سر به سرم بزاره.

_نیو زود لباسامو بده ، میدونم خودتی پس لطفا لوس بازی در نیار،خیلی سرده.

بازم صدای خش خش، یکم ترس برم داشت نکنه گرگی، سگی، چیزی باشه ،عجب

غلطی کردم .

باز با ناامیدی داد زدم:

کی اونجاست؟ نیوشا ، تویی؟

صدایی از پشت سرم اومد تا برگشتم مردی بادستای بزرگ محکم جلوی دهنمو

گرفت ،

منو به شدت کوبوند زمین وخوابید روم .

مغزم از کار افتاده بود .باید کاری میکردم تقلا کردن فایده نداشت .با دستام به دنبال

سنگی چیزی رو زمین گشتم ،

با همه قدرتم زدم تو سرش با دستاش سرشو گرفت و ناله کرد اما هنوزم به حالت

نشسته رو بدنم بود.

فرصتی نداشتم ، با یه حرکت خودمو از زیر بدنش کشیدم بیرون و لگد محکمی تو

شکمش زدم وسریع فرارکردم . میدونستم داره پشت سرم میاد.

نفسم بالا نمیومد اما دیگه چیزی نمونده بود به ساختمون خوابگاه برسم.

یهو پام به سنگی گیر کرد، افتادم.

س..ی..ن...ه هام بد جوری درد گرفت ،تا بلند شدم و خواستم بدو ام دستای قوی دور بدنم

تنیده شد از وحشت جیغ زدم ،چشمامو بستمو با مشت به سینه پهن و عضله ای مرد

کوبیدم.

با قدرت دستاموگرفت .

_بهت گفتم از تاکتیکایی که یاد گرفتی استفاده کن.

چشمامو باز کردم.

خدای من چی میدیدم ؟هاکان؟

یعنی اون عوضی هاکان بود؟نه

_تو؟ تو بودی؟ خدای من...

هاکان_...

_یعنی اون نبوده ؟

 

دیگه رمقی برام نمونده بود ...از یه طرف خوشحال بودم که نجات پیدا کردم از یه

طرفم از موقعیتی که توش بودم خجالت میکشیدم .لرزم گرفته بود سست و بی رمق شده بودم. لبای اونو میدیدم که تکون میخورد اما صدایی نمیشنیدم.
چشمام سیاهی رفت و نزدیک بود با مخ پهن شم رو زمین که با دستاش محکم تر 
منونگه داشت.
هاکان_ با توام،
میگم چرا موهات خیسه؟ فکر کردی اینجا کجاست ؟خونه بابات ؟ ، دریاچه ام استخر 
خونتون که لخت شدی؟
وای خدا چقدر حرف میزد دلم میخواست خفه اش کنم.
با ته مونده قدرتم داد زدم 
_میشه خفه شی؟ به جای اینکه ازم بپرسی چه اتفاقی برام افتاده ،وایسادی واسم 
نطق میکنی؟
یه عوضی لباسامو برداشت وتا به خودم بیام بهم حمله کرد ،داشتم فرار میکردم که 
گیر تو افتادم. حالم ازهمتون بهم میخوره ،مرده شور هر چی مرده ببرن ،کثافتای 
اشغال، از همه تون متنفرم...از همتونننننننننن....
این حرفا رو در حالی که گریه ی ارومم تبدیل به هق هق شده بود میگفتمو با مشت تو 
سینه پهنش میکوبیدم.اصلا حال طبیعی نداشتم.
فشار روحی بدی رو تو این مدت تحمل کرده بودم.
عین لیوان ابی که سر پر شده خودمو خالی میکردم...
گفتم الانه که با یه مشت محکم دهنمو سرویس کنه اما دیدم نه با نیش خندی 
دوطرف کمرمو گرفت واز زمین بلندم کرد و انداختم رو شونش وبه سمت ساختمون مخصوص خودش رفت.

هنوزم داشتم با مشت و لگد به سرو کله اش میکوبیدم
_ولم کن عوضی ،بزار برم، داری منو کجا میبری؟ بزارم زمین...
با عصبانیت ضربه محکمی به پشتم زد و گفت:
خفه میشی یا خودم صداتو ببرم.
با چنان خشمی این حرف و زد که از ترس صدام تو گلوم خفه شد و اروم گرفتم ، اما انگار 
اشکام تازه راه خودشونو پیدا کردن .
وارد ساختمون شدیم از چند تا پله بالا رفت در اتاقی رو باز کرد و یهو منو پرت کرد 
جیغی کشیدم و گفتم الانه که استخونام بشکنه اما روی یه تخت با دشک نرم و فنری 
افتادم.
با صدا نفسمو بیرن دادم که دیدم با تمسخر جلوم وایساده در حالی که جعبه کمک 
های اولیه دستشه.
بی اختیاربا دست پاچگی مالفه رو تختو دورم پیچیدم که باعث شد نیشخندش 
تبدیل به قهقهه بشه.
دندونای ردیف و سفیدش عین مروارید تو نور مهتابی میدرخشید.
کمی که اروم گرفت کنارم نشست و زل زد تو چشمام ؛همینطور که ملافه رو محکم 
دورم نگه داشته بودم ، خودمو عقب کشیدم.
هاکان _کاریت ندارم ، نترس .فقط تا بیشتر از این تختمو به گند نکشیدی بزار تمیزت 
کنم.
از لحن حرف زدنش لجم گرفت انگار کثافت سرتاپامو گرفته که اینجوری میگفت .
با عصبانیت تو چشماش زل زدمو گفتم:
فکر کنم تازه از شنا برگشتم پاک پاکم، لازم به تمیزکاری نیست.
هاکان با همون لبخند تمسخر امیز گوشه لبش نگام کرد.
_مطمئنی،. بهتره یه نگاه به سر تا پات بندازی.
نگاهی به خودم انداختم،وای خدای من جا به جای ملافه خونی شده .این خونا کجا 
بود، بی اختیار ملافه رو کنار زدم ،تمام بدنم خراشیده و زخم شده بود.

 

با یه حرکت بلند شد ملافه رو از دورم کنار زد وپشت سرم نشست ،خواستم بلند شم

که موهای بلندمو تودستش گرفت وکشید پایین با ناله افتادم کنارش.

_چیکار میکنی وحشی؟

هاکان_بگیر بتمرگ ، به اندازه کافی تحملت کردم.

نترس ، اینقدر تن و بدن خوش هیکل و لخت دیدم که تو پیششون هیچی.

خیلی بهم برخورده بود اون حق نداشت با من اینجوری حرف بزنه.عوضی...

داشت بند س....و...ت.....ی....ن....م رو باز میکرد که سریع از تخت پریدم پایین

 _خودم میتونم زخمامو تمیز کنم احتیاجی به شما ندارم.

فکش از عصبانیت منقبض شد بانداژتوی دستشو با خشم پرت کرد تو بغلم و از تخت

بلند شد.

هاکان_نکنه فکر کردی خوشم میاد بهت دست بزنم ؟.

از تو خوش هیکل تراش منتظر یه اشاره منن.

_خدا رو شکر من از این ارزو ها ندارم.

هنوز اونقدر بدبخت نشدم که عقده همچین چیزایی داشته باشم!.

تو دلم گفتم :  ( اره جون خودم ، تا همین یه ساعت پیش داشتم تو حسرت اغوشش

میسوختم )

هاکان_خواهیم دید.

بی هیچ حرفی به سمت در اشپزخونه رفت.

تازه داشتم اطراف و میدیدم ،

یه سوییت نسبتا بزرگ با پنجره ای رو به دریاچه،. طرف دیگه حمامی با دیواره شیشه ای خودنمایی میکرد.

وارد اتاقک شیشه ای شدم .خودمو تو ایینه سرپایی حمام نگاه کردم . تمام بدنم

خونین و کثیف بود.

 

زیر اب گرم تمام اتفاقات مرور کردم. عین یه خواب پریشون میمونست.

 

ساعت ها زیر اب بودم تا اینکه سردی اب منو از اون حال بیرون اورد.

ای داد بیداد حالا باید چی کار میکردم نه لباسی، نه حوله ای ، اروم در حمام رو باز کردم و اروم سرمو کردم بیرون،

 

چراغا رو خاموش کرده بود و صدای موسیقی ملایمی به گوش میرسید . انگار یادش

رفته بود من اونجام ...شایدم نه ، از قصد این کارو کرده بود .خاک تو سرم ، نکنه قصد و

منظوری داشت؟

پاورچین به سمت تخت رفتم .عین این کورا دست کشیدم روش تا ملافه ای چیزی

پیدا کنم بپیچم دورم.

از لای دردیگه ای نور کمی به چشم میخورد .

با ترس و لرز به سمت نور رفتم.

هاکان روی صندلی نشسته بود، لیوانی در دست ،داشت به قاب عکسی نگاه میکرد و

جرعه جرعه از لیوان مینوشید . انگار تو عالم دیگه ای بود.

هاکان_دیگه چیزی نمونده ماهان ، قسم میخورم بلایی سرش بیارم که صد هزار بار

ارزوی مرگ کنه.... تن کثیفشو میندازم جلوی سگا...

خدای من ، از کی میخواست انتقام بگیره؟ این عکس کی بود؟

خواستم عکس توی دستشو ببینم اما با قدمی که به جلو برداشتم ملافه توی پام

پیچید وبا صدا نقش زمین شدم .وای س...ی....ن....ه هام له شدن.

صدای دورگه شده از خشمش و شنیدم

_تو اینجا چه غلطی میکنی؟ کی گفته بیای تو اتاقم؟

ترسیده بودم ، خیلی عصبانی بود زود ملافه رو رو سرم کشیدم و از زمین بلند شدم.

_من....من ...اومدم...

 

با چشمای سرخ شده در حالی که کمر شلوارشو شل میکرد به سمتم اومد

_اومدی چی؟هان؟ اومدی تا کار ناتموم اون مرتیکه رو من تموم کنم؟

عصبی داد زدم

_خفه شو عوضی ،فکر کردی کی هستی ، که اینطوری با من حرف میزنی ؟ خیلی

تحفه ای ؟ زیادی خیال برت داشته فقط

اومده بودم ازت لباس بگیرم ، همین....

ملافه رو که عین چادر سرم کرده بودمو سفت تربه خودم پیچیدم و به طرف در رفتم

که یهو ملافه رو از سرم کشید وموهای خیسمو تودستش پیچوند طوری که سرم به

شدت به عقب کشیده شد

 _تا حالا هیچ ننه قمری جرات نکرده بود جلوی من زبون درازی کنه  ، الا تو ، اونم الان

خودم درستش میکنم ، وقتی اون زبونتو از تو حلقومت کشیدم بیرون ، میفهمی کجا

باید دهن باز کنی.

از درد و ترس شوکه شده بودم موهام محکم تو دستش بود، سرم به عقب کشیده

شده بود ،قدرت انجام هر کاری از من سلب شده بود.

نباید میزاشتم بیشتر از این اذیتم کنه...

هاکان خیالی من کجا و این کجا ؟

با همه قدرتم ارنجم و کوبوندم زیر دلش ، تنها جایی که هر مردی رو از پا میندازه..

با اخی منو رها کرد وزیر دلشو گرفت ،

 با همه وجودم دویدم ، این اون هاکانی نبود که من میخواستم ، نه..

نفهمیدم چطور خودمو به راهروی خوابگاه رسوندم فقط دیدم نیوشا با چهره ترسیده و

نگران روبرومه و مرتب میگه

_چی شده ؟این چه ریختیه ناتاشا ؟کجا بودی؟

خودمو انداختم بغلشو های های زدم زیر گریه وبا نفس های بریده بریده ماجرا رو براش

تعریف کردم.

اونقدر گفتمو گریه کردم تا اروم شدم.

نیوشا_ خواهر به فدات ، عزیزم ، تقصیر خودته ، این وقت شب ، تو کشور غریب بایدم

همچین اتفاقایی برات بیفته ،افرین دخمل خوب بینیتو پاک کن حالا قول بده از این

به بعد تنهایی شیطونی نکنی.

_گمشو تو هم ، جای دلداری دادنته ،بجای اینکه بگی الان میرم حق اون نامرد و کف

دستش میزارم نشستی واسه من لودگی میکنی.

یهو عین جن زده ها ایستاد در حالی که اخماشو تو هم کشیده بود ،

خم شد و پشت کفش راحتی صورتیشو خوابوند ویقه لباسشو کشید بالا  و انگشتشو با

زبونش خیس کرد و کشید پشت لبشو عین این گنده لاتا رفت سمت در خروجی

با صدای کلفتی گفت

 _ددد پاشو دختره چشم سفید، بلند شو نشونم بده اون لامصبو که چشمای نازتو

بارونی کرده ، نشونم بده تا با همین دندونام خر خرشو به جووم....

اینقدر با مزه ادا در اورد که همه تلخیا یادم رفت و از ته دلم زدم زیر خنده...

نیوشا_ضعیفه به چی میخندی ؟ ، مگه نگفتی من بی غیرتم ،پاشو بریم یه غیرتی نشونت

بدم که هفتا هاکان از این بر و اونبرش بزنه بیرون.

این بار از خنده اشک تو چشمام جمع شده بود.

 _قربونت برم نیو ، نیو  ، من اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم؟

نیو بادی به غب غب انداخت

_باید میرفتی خودتو میکردی زیر گل.

زدم پس کلش

_تا باز بهت خندیدم پرو شدی ؟

نیوشا ریز خندید

_فدات بشم توفقط بخند  ، من قول میدم کاری کنم که اون نره خر به چیز خوردن بیفته...

 

16198 کاراکتر💚