
«دایی ناتنی من » p21

...
**شب:**
آدرین میخواست ازم فاصله بگیره. صورتش رو برگردونده بود، اما من با گونههای قرمز شده و دستای لرزون به آستینش چسبیدم. **"میشه اینجا بمونی؟ تا من بخوابم..."**
لبخند زد. همون لبخند عمیقی که به دل آدم میشینه. اونقدر قشنگ بود که دلت میخواست ساعتها بهش نگاه کنی. بغلم کرد، پیشونیم رو بوسید و با صدای گرمی گفت: **"پیشت میمونم."** بعد با شیطنت اضافه کرد: **"اگه هم نمیگفتی، هم میموندم... خانمخانمها."**
چیزی نگفتم. دراز کشیدم. چند دقیقه بعد، از پشت بغلم کرد. گرمای بدنش پشت من حلقه زده بود. به خواب رفتم
---
**آدرین:**
به مرینت نگاه کردم. عقیق وار به خواب رفته بود، با نفسهای آروم و منظم. محکم بغلش کردم، به خودم فشارش دادم. موهاش رو بو کردم. بوی یاس و نم بارون میداد. چشمام رو بستم. برای دقایقی
---
**مرینت:**
نمیدونم چقدر خوابیدم. وقتی بیدار شدم، اتاق تاریک بود. از تاریکی میترسیدم. دستم رو دراز کردم، ولی جای آدرین خالی بود.
ترسیدم. بلند شدم، در اتاق رو آروم باز کردم. تو این طبقه از عمارت فقط سه تا اتاق بود:
1. **اتاق من**
2. **اتاق شخصی آدرین** (که از وقتی اومده بود، یه کم تغییرش داده بود)
3. **اتاق کارش** (همونجوری که از اول بود)
نور از زیر در اتاق کارش میاومد. دستم رو به دیوار تکیه دادم و آروم آروم نزدیک شدم. هرچی میرفتم جلوتر، صدا واضحتر میشد.
**صدای آدرین** (با لحنی که تا حالا نشنیده بودم):
**"مگه بهتون نگفتم تا زنگ نزدم، زنگ نزنین؟!"**
سکوت. بعد دوباره حرف زد:
**"نمیدونم... یه کاری کن! شناسنامهها رو جعل کن. اینا باید از فرانسه برن. واسه من خطرناکن!"**
صدای مرد دیگهای اومد، اما واضح نبود. آدرین دوباره گفت:
**"بهشون رشوه بده! اگه نه، با جون خانوادش تهدیدشون کن...."**
یخ زدم. دستم رو برای تعادل به دیوار فشار دادم، یه قدم به عقب رفتم اما به قاب عکس برخورد کرد. **تُق!**
سکوت ناگهانی.
قلبم داشت از سینه میزد. صدای آدرین قطع شد بود. صدا ش کردم با بغض و ترس
یه لحظه بعد، صدای پاش رو شنیدم که سریع میاومد طرف در.
در رو باز کرد. چهرهاش نگران بود، اما ته چشمهاش یه چیزی بود... یه ترس؟
**"جانم؟ چی شده؟ دخترکم..."**
با شنیدن **"دخترکم"** بغضم ترکید. بابام هم همیشه اینطوری صدام میکرد. گریهکنان گفتم: **"کجا رفتی؟ تو نمیدونی من از تاریکی میترسم!"**
آدرین بغلم کرد، محکم. **"الهی قربونت بشم... میدونستم کار داشتم. قربونت برم، تو اتاق بریم، بخوابیم..."**
اشکام بند اومده بود. به اتاق برگشتیم. روی تخت دراز کشیدم، آدرین هم کنارم خوابید.
**"دختر کوچولوی عزیزم... گوش کن، میخوام برات قصه بگم."**
با ذوق بهش نگاه کردم. صورتهامون به هم نزدیک بود، در حد میلیمتر. گفتم **از همون قصه های برام تعریف میکردی **
لبخند زد، همون لبخند همیشگی. پیشونیم رو بوسید و گفت: **"آره، همون قصههایی که پدر منو میخواستی در آری تا برات تعریف کنم؟"**
و شروع کرد: **"روزی روزگاری، تو یه شهر دور، دختری زندگی میکرد به اسم مرینت..."**
من با جون و دل گوش میکردم، اما ته دلم یه چیزی بود... صدایی که تو اتاق کار شنیده بودم. **"کسی داره آینده آدرین رو تهدید میکنه؟ یعنی شغلش چیه؟"**
یاد حرفهای بابا افتادم: **"تجارتهای غیرقانونی... یعنی مافیا."**
آیا آدرین واقعاً با مافیا کار میکرد؟ نمیدونم... از خستگی، یا شاید از صدای آرومش، کمکم به خواب عمیقی فرو رفتم...
**اتاق کار آدرین - همزمان**
آدرین مشغول بررسی اسناد بود که صدای جیغ او را به خود آورد. مثل برق از جا پرید.
**آدرین:**
"مرینت!"
در حال دویدن به سمت اتاق، چشمش به مردی افتاد که از پنجره فرار میکرد. چاقویی از جیبش کشید:
**آدرین (خشمگین):**
"باز هم شمام...؟"
تو خماری بمونی. ببینم هاهاها
لایک و کامنت یادتون نره بعد امتحانات میخوام بترکونم برنامه های تا ای هم دارم
دوستون دارم
20تا لایک 50 تا کامنت و تا وقتی هم به شرط نرسیده پارت بی پارت