عشق کنکوری ۳

Baran Ramshini Baran Ramshini Baran Ramshini · 1404/3/8 09:51 · خواندن 12 دقیقه

لایک و کامنت دونت فوگت

 

کا گامی: بیا الیس خانوم ببین اینم عاشقش شده. -کاگامی عزیزم خفه من فکرم پیش اون نبود. کا گامی : باشه باور کردم. -حالا گیرم که بود. که چی؟ چیکار می خوای بکنی مثلاً؟ کاگامی : هیچی موخواستم بگم ادرین جون مال منه فکرشو نکن. -کاگامی..به پای هم بگندید مال خودت. کاگامی : وای  الیس نمیدونی چه هیکلی داشت ورزشکاری!ماه!!پوستش کاملا سفید بود و چشمای سبز  یه گیرایی خاصی داشت.وای وای بینی شو واست نگفتم. از این مرد دماغ گنده کجکیا که نبود.همه چی عالی بود فقط لباش رو دوست نداشتم سفید بود. گفته باشم من بعدا خوشم نمیاد اونطوری بوس*ش کنمــــا هیش. الیس با خنده گفت: -مری بی خیال بابا این دیوونه ست درست نمیگه این استاد اخر خوب بود یا نه. به نظرت چطور بود؟ -بدک نبود ولی اخه از دو ساعت درس دادن که ادم نمی تونه بفهمه یه استاد خوبه یا نه؟ الیس: درسته. منم به این کله پ*وک همینو میگم ولی فقط به فکر.........به این کاگامی که امیدی نیست ببینیم تو امسال چیکار میکنی خانوم مهندس میشی یانه؟ دیگه رسیده بودیم دم خونمون که بعد یکم تعارف کردن از کاگامی و الیس خدافظی کردم و وارد خونه شدم. خونه دو طبقه ای با یه حیاط کوچیک داشتیم ولی خوب مامان بهش رسیده بود و تقریباً دورتا دورش رو گل وگیاه کاشته بود و یه تاب هم یه گوشه ش بود.

یه گوشه از حیاطم یه ابشارمصنوعی بود وضع مالیمون خوب بود نه اونقدرا ولی خوب تا حالا هر چی خواسته بودم واسم فراهم بود.

درواحدرو باز کردم و داخل شدم. هیچ کس خونه نبود. مامان معمولاً مهمونی بود. بابا هم درگیره کارهاش... داداشی پدرامم که قبونش بشم همیشه بادوستاش به خوش گذرونی ...مهندسی خونده بود و بابا شرکت روبه اون داده بود . از همون موقع بود که حسابی درس می خوندم تا منم بتونم پزشکی بخونم و بابا بزاره منم برم شرکت کار کنم. ولی خوب پارسال رتبه م اونقدری نشد که بشه برم دانشگاهی که ارزوش رو داشتم.

لباسام رو عوض کردم و رفتم سریخچال که اب بخورم که یادداشت مامان رو دیدم.

مری ما رفتیم خونه مامان بزرگ .هروقت رسیدی خونه ،زنگ بزن تام میاد دنبالت...

شیشه اب رویه نفس سرکشیدم و با حرص کوبیدمش روی میز.

خسته شده بودم از این همه شلوغی...

شایدم اگه سال پیش بود خیلی خوشحال میشدم ولی الان دیگه حوصله ی مهمونی های هر روز هر روز مامان رو نداشتم. حوصله ی سوالای تکراری در مورد کنکوررو نداشتم. بیخیال یادداشت مامان شدم و واسه تغییر روحیه م و اینکه بتونم بشینم سر درسم هندزفری هام رو گذاشتم تو گوشم و یه اهنگ باحال رو پلی کردم و شروع کردم باهاش قردادن و رقصیدن اخیش چقدر کیف میده...

ناری ناری ناری

ناری ناری ناریتو مگه !

اناری داریبا ما نامهربونی

با ما دل میسوزونی

تو که با خنده هات دلو می تپونی

ناری ناری ناری

ناری ناری ناری

ناری ناری ناری یار خوشگل نازی

یار خوشگل با ما نامهربونی

با ما دل میسوزونی

تو که با خنده هات دلو می تپونی

ناری ناری ناری ناریناری ناری ناری ناری

تو که تك گل تو گلدونای بهاری

ناری ناری تو که فرشته ای و ماه اسمونی

ناری ناریت و که قشنگ تر از رنگین كمونی

ناری ناری توکه مثل ستاره های بی نشونی

ناری ناری

ناری یار خوشگل نازی

یار خوشگل با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی

تو که با خنده هات دلو می تپونی

ناری ناری ناری ناری

ناری ناری ناری ناری

ناری ناری ناری یه گوله اناری

ناری

با ما نامهربونی ما رو كشتی عیونی

ببین با خنده هات دلو میتپونی

ناری ناری ناری ناری

ناری ناری ناری ناری

ناری یار خوشگل نازی یار خوشگل

با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی

تو که با خنده هات دلو می تپونی

ناری ناری ناری ناریناری ناری ناری ناری

 

با تموم شدن اهنگ یه اب به صورتم زدم و رفتم سراغ کتابام از صبح ساعت پنج بیدار شده بودم تا عصر حدود ساعت چهار که رفتم همایش داشتم می خوندم و خسته شده بودم. ترجیح دادم یه درس عمومی که دوست دارم رو بخونم. زبان رو از قفسه ی کتابم برداشتم و شروع کردم به تست زدن نمیدونم یهو چی شد که خوابم برد. شاید از خستگیم ...باصدای تلفن از خواب پریدم وسریع گوشیو برداشتم بردارم مارسل بود:

مارسل : معلوم هست کجایی؟تا الان کدوم همایشی طول میکشه؟ هر چی زنگ میزنم گوشیتو برنمیداری. -با صدای خوابالودی گفتم: -خو خوابم برده بود حالا مگه چی شده؟ مارسل باز سرم داد کشید و دعوام کرد و اخر کار دید زیاده روی کرده یهو زد زیر خنده و گفت: مارسل: آخه بچه نمیگی من از نگرانی میمیرم؟ همین یه دونه خواهرو که بیشتر نداریم.مری خ*له جونم مگه نه؟ -خ*ل خودتی همون طور که صداش رو دخترونه کرده بود و صداش رو می کشید گفت: - باشه باشــــــــــــه به بابا میگم چی گفتی. حالا هم زود اماده شود دارم میام دنبالت. OKبای بای. سریع اماده شدم و هر چی دم دستم اومد پوشیدم. همه خودمونی بودن و تیپ مهم نبود. صدای سومین بوق ماشین مارسل رو که شنیدم سرریع رفتم و سوار شدم. -سلام داداشی مارسل: سلام و....یکم دیگه دیر می کردی. -خب بابا حالا واجبه به روم بیاری؟ خوبه منم ازت بپرسم الان این بوی عطر زنونه تو ماشین تو واسه چیه؟ یا مثلا برم به مامی بگم الان چه بو های استشمام کردم.هان؟ مارسل : باشه بابا ما تسلیم چرا تهدیدای خطرناک می کنی؟ -یا مثلا الان برم به مامان بگم تو اسمشو الان گذاشتی تهدیدای خطرناک؟ مارسل : مری اصلا من غل*ط کردم من دیگه حرف نمیزنم آ..آ . دستش رو کشید رو دهنش یعنی زی*پشو کشیده و تا خونه مامان بزرگ دیگه حرف نزد. وقتی رسیدیم از اینکه خاله اینا نبودن کلی خوشحال شدم. نه اینکه دوستشون نداشته باشم هـا نه... فقط حوصله ی سر و صدا نداشتم. با ذوق پریدم بغل بابا بزرگ و کلی بوسش کردم که صداش در اومد

وروجک من که میگن افسرده شده اینه؟ اینکه از قبلشم بد تر شده. -بابایی کی گفته من افسرده شدم فقط ناراحت آینده م بودم وغصه دار از اینکه رشته ای که میخواستم رو تو دانشگاهی که می خواستم قبول نشدم. بابا بزرگ :غصه نخور بابا واست کلی خبرای خوش دارم. مامان بزرگ :ا ا ا به حرفش گوش نده این خبرای خوبش همش درسیه از یه دبیر بازنشسته بیشتر از اینم نباید انتظار داشت. بیا مادر تو چرا هنوزتو حیاط ایستادی؟ گونه ی مامان بزرگ رو بوسیدم و وارد سالن شدم. بعد از شام بود رفتم سراغ بابابزرگ که داشت با مارسل حرف میزد. -بابابزرگ بگید دیگه خبر خوشتونو... بابا بزرگ طبق عادتش دستش رو روی موهای   سفید و مرتبش کشید*😂* وگفت: -با یکی از دوستای قدیمم که الان یکی از این اموزشگاه های کنکور رو مدیریت می کنه صحبت کردم . قرار شد واست بهترین دبیرهارو معرفی کنه. -بابا بزرگ ممنون ولی اخه... بابابزرگ : ولی نداره پارسالم کار اشتباهی کردی از این جور کلاسا ثبت نام نکردی. تو که مدرسه ت معمولی بود واست کلاسای کنکورلازمه.مامانتم که میگه چند تا همایش رفتی دنبال دبیر مناسب دیفرانسل خوب... چه کاریه وقتت رو تو این همایش ها تلف کنی؟ خودم دنبال دبیرای خوب واست میگردم. -ممنون بابایی جونی. بابابزرگ : از بین این دبیرا هنوز کسی رو پیدا نکردی؟ نمیدونستم اقای اگراست و بگم درسته یا نه بابا بزرگمم فکر میکنه منم مث کاگامی تو رویا های دخترونه م ولی دلو زدم به دریا وگفتم: -بابایی امروز یه اقای اگراست بود جوون بود و سابقه ش کم بود ولی اینطور که درس داد خوب به نظر میرسید. اقای *یه چیزی بزارید😐* رو هم قبلا رفتم بدک نبوده. میشه ببینید دوستتون اینا رو میشناسه یا نه؟ مخصوصا این اگراست که من دیدم از همین الان کلاسش پر شده. بابابزرگ همین طور که به سمت تلفن می رفت گفت: -حتماً ،همین الان واست می پرسم دختر گلم. -ممنون. بابابزرگ : سلام*چیزی برا اسماشون به ضحنم نمیرسه🥴😑* جان.حال و احوال. ... بابابزرگ : قربانت ما هم خوبیم. .... بابابزرگ :سلامتی .... بابابزرگ :شرمنده مزاحمت شدم یادته گفتم یه نوه دارم کنکوریه؟ ... بابابزرگ :اره ... بابابزرگ :تو بین دبیرای دیفرانسیل اقای اگراست و ... می شناسی ؟ ... بابابزرگ :راستش می خواستم ببینم مناسبن یانه؟ ... بابابزرگ :ااا عجب باشه ممنون

بابابزرگ :پس فردا من باز مزاحم میشم. ... بابابزرگ:  خداحافظ. - چی شد بابایی؟ بابابزرگ: ... رو می شناخت. میگه فقط تو همایش ها خوب درس می ده و بعد یه مدت دانش آموز رو ول می کنه به امان خدا. اگراستم رو هم گفت تحقیق می کنه و فردا شب خبرشو بهم میده. -ممنون بابایی. .................................................. .................................................. ....................... داشتم لباسم رو مرتب می کردم و به حرفای دیشب بابابزرگ فکر می کردم اینکه دوستش بهش گفته اگراست این دوسالی واسه کلاساش سنگ تمام گذاشته و اکثر شاگرداش نتیجه خوبی گرفتن. با این حرف بابا بزرگ دیگه شک نداشتم به اینکه اگراست مشکلی نداره. بابابزرگ همیشه حرفش حرف بود. سریع کوله رو برداشتم واز خونه زدم بیرون ادرس اموزشگاه رو که از کا  گامی گرفته بودم به راننده دادم و مشغول تماشای خیابون شدم. راننده: بفرمایید خانوم همین جا میشه اینم از اموزشگاه...... بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم ووارد اموزشگاه شدم. یه حیاط خیلی کوچیک داشت. از اون خونه های قدیمی بود که الان تبدیلش کرده بودن به اموزشگاه! وارد یه راهرو شدم و بعد خانومی رو دیدم که باکلی ارایش و موهای فر شده وناخن های مانیکور شده نشسته بود و با تلفن حرف میزد. میبخشید خانم واسه ثبت.. دستش رو اورد بالا یعنی صبر کنم. رفتم نشستم رو به روی میزش روی صندلی ولی تلفنش تموم شدنی نبود. یکم به ساعتم نگاه کردم و هی سرفه کردم که تازه واسم پشت چشم نازک کرد و روشو کرد اونطرف.. دیدم نخیر خانوم بی خیال نیست منم دستام رو گذاشتم زیر چونه م و زل زدم بهش... اولش محل نداد ولی کم کم دیگه کلافه شد. منشی: کلرا جون من بعدا تماس میگیرم بای عزیز.بفرمایید امرتون؟ - واسه ثبت نام کلاس اقای اگراست اومدم. منشی: فرم پر کردی؟ -نه. دوباره چشماش رو با یه حالت خاصی چرخوند و از داخل کشو یه فرم بهم داد. منشی: پرش کن با مدارکت بیار. مدارکم دنبالم بود. سریع فرم رو پر کردم و هزینه شم از کارتی که بابا قبل اومدن بهم داده بود پرداخت کردم . داشتم به سمت در خروجی میرفتم که اگراست رو دیدم. -سلام استاد -سلام
به خودم تو ایینه نگاه کردم. یه لباس سرمه ای با شلوارکتون  و کوله م رو انداختم رو شونه م واز مارسل خواستم که تا اموزشگاه برسونتم. وقتی وارد کلاس شدم تقریبا هشتاد نفری سر کلاس نشسته بودن و همه ارایش کرده وکلی تیپ زده بودن. فکر کنم ساده ترینشون من بودم. تیپم درکل بد نبود ولی یاد گرفته بودم که مناسب جایی که دارم میرم لباس بپوشم .

با دیدن کاگامی  به سمتش رفتم و بعد از سلام احوال پرسی های معمول نشستم کنارش که همون موقع استاد اومد.

خیلی سریع کلاس ساکت شد و اگراست شروع کرد به حرف زدن...

اگراست: خب خانوما دیگه صدای اضافه نشوم. می خوام قوانین کلاس رو بگم. به قول معروف جنگ اول به از صلح اخر...

اول از همه اینکه همه با  لباس فرم بیان و بی هیچ رنگ و روغنی...

هنوز حرفش رو کامل نکرده بود که صدای غر زدنای دختر ها شروع شد.

-ااا استاد یعنی چی ؟چه فرقی داره؟

-استادتو فرم این چیزا نوشته نشده بود؟

-استاد...

-استاد...

خلاصه هر کس یه حرفی میزد. اگراست چند ضربه رو تخته زد و ادامه داد:

هر کس مشکل داره بره تسویه حساب همین الانم خودم کلاس رو بسته م وگرنه هنوز کلی تقاضاواسه ثبت نام داشتیم. تودلم بهش گفتم بت*رکی دیگه چقدر می خواستی شلوغش کنی. پسره پــرو. اه اه چقدر مغرور. فکر کرده کیه دوباره صداش بلند شد:

-واسه خودتون میگم که وقتتون رو سر این کارای مسخره تلف نکیند.

دوم سر کلاس من گوشی ها باید خاموش باشه.

سوم بیش از سه جلسه غیبت مجاز نیست.

چهارم وقتی درس می دم صدا نشنوم. خب بریم سراغ درس....

.................................................. ............................................

سه چهار ماه از اون روز اول میگذره. اگراست هر جلسه آزمون می گرفت. بهم امیدوار شده بود. معمولاً درصد هام بالای شصت بود.با اینکه آزمونای سختی می گرفت. همین باعث شده بود به خودم یکم امیدوار بشم و روحیه م مثل قبل بشه. این چند وقت همیشه بچه ها کارایی میکردن که توجه استاد رو جلب کنن ولی من واقعاً درس می خوندم. دنبال حاشیه ها نبودم. تنها چیزی که واسم مهم بود هدفم بود.تو این مدت یه قراردادی بین من و استاد بسته شده بود نمی دونم شایدم من دچار فکرای دخترونه شده بودم. از اون روزی که :

مارسل: خواهری همین جا پیاده شود واین چند قدم راه رو خودت برو دیگه فدات شم .من کار دارم همین الان باید خودمو برسونم سر ساختمان واسه یکی از کارگرامشکل پیش اومده.

-بخدا داداش دیرم شده. استاد بره تو کلاس دیگه راهم نمیده .من و برسون بعد برو به مشکلت برس.

گوشیش زنگ خورد و برداشت و جواب داد و یهو برگشت سرم داد زد:

مارسل : برو پایین دیگه دختر لوس. یکی از کارگرا از بالای داربست افتاده. بخدا داداش دیرم شده. استاد بره تو کلاس دیگه راهم نمیده .من و برسون بعد برو به مشکلت برس.

گوشیش زنگ خورد و برداشت و جواب داد و یهو برگشت سرم داد زد:

مارسل : برو پایین دیگه دختر لوس. یکی از کارگرا از بالای داربست افتاده.

نمیدونم چرا بغض کردم. تا حالا اونطوری مارسل سرم داد نزده بود. سریع پیاده شدم و تا اموزشگاه دوییدم. رابطه مون مثل خواهروبرادرایی که تو رمان ها هستن و همیشه از هم حمایت می کنن نبود. یعنی نه اینکه باهم صمیمی نباشیم نه ولی مارسل اون قدر هم وقتشو واسه من نمیزاشت. همینطور که میدوییدم داشتم با خودم فکر می کردم خدایا من نمیدونستم مشکل کارگره اونطوری بوده .من فکر کردم پولی چیزی می خواد ولی از دادی که سرم کشیدخب ناراحت شدم . شما هم لطفاً امروز یه کاری کنید که همه دوست دختراش بزارن برن. اصلا ماشینشم یکی بیاد شیشه هاشو بشکنه دورتا دورشم خط خطی کنه مثل رمان جدال پرتمنا بعدم دیگه بابا بهش کمک نکنه تا ماشین بخره. های های دلم چقدر حال میاد. خداجون در عوض کنم قول میدم یک ماه غیبت نکنم. هوم؟ چطوره؟ داشتم با خدا حرفامو میزدم که یهو محکم کله م خورد تو یه جایی مثل سنگ! برگشتم عقب و تازه فهمیدم با کله رفتم تو کمر شازده پسری که جلومه. تل سرم شکست و موهام ریخته بود تو صورتم... همین طور که موهامو کنار میزدم با غرغر گفتم:

-هی اقا جادیگه نبود بایستی؟ حتما باید دم اموزشگاه اونم دخترونه تو پاشنه در می ایستادی؟ خوب برو اونطرف تر بایست دوست دخترت کلاسش تموم.....

موهام رو زدم بالا و سرم رو اوردم بالا تا ادامه حرفم رو به پسره بزنم که دیدم اااا اینکه آدرین خودمونـــه !!!

وایییی خیلی زیاد دادم اینم گیفت بود برای تقره شدنم