love line 7

♡♬[灰色の蝶]♬♡ ♡♬[灰色の蝶]♬♡ ♡♬[灰色の蝶]♬♡ · 16 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

🥲

_خب هیچکس اسمشو نمیدونه فقط دوستش میدونه...ببین سوبین چقدر خوشملهههه.

جویی نفس نفس زد و قلبش به تپش افتاد و دستانش لرزید.

_هان..ول..

هانول با دیدن رفتار عجیب دختر جا خورد.

_چه اتفاقی افتاده؟

جویی سعی میکرد حرف بزند.

_لط..فا..او.ن..عک.سو...از جل..وی..چشم..ام..دور..کن...

هانول بیشتر نگران شد.

_خوبی؟میرم یه آبی میارم بزنی به صورتت وایسا.

در همان چند لحظه ای که هانول رفته بود آب بیاورد،فکرهای ترسناک جویی شروع شده بود.

_هیچکس دوست واقعی من نیست.همه دارن وانمود میکنن،هیچکس منو برای عشق یا دوستی نمیخواد.من فقط یه فرد اضافه ام که باید گم بشم برم.سوهو میونگ رو میخواد،هانولم سوبین رو.نقش منم دسته بیله.

چند سال پیش

__________________
_اون خیلی خوشگل نیست؟

سوهو به هیچ وجه به آن پسر حس خوبی نداشت.

_چرا ندیده و نشناخته عاشق یه نفر میشی؟همین آدم بهت آخر سر ضربه میزنه!

پسر با اخم پررنگی به سمت جویی آمد.

_فکر نکن ازت خوشم میادا حالم بهم میخوره ازت،از تو متنفرم که نمیتونی هیچکاری انجام بدی!

شاید تمام این جملات در ذهن آن پسر و بقیه بچه ها جملاتی ساده و بچگانه بود؛ولی جویی از خود بیخود شد ولی هنوز سعی میکرد حرف بزند.

__________________
_سوهو...هانول...من کجام؟

سوهو دستانش رو دور دستان دختر حلقه کرد.

_چیزی نیست که بخواد نگرانش باشی جویی...تو وارد قطب دیگه ات شدی اما باید بدونی همه آدما مثل هم نیستن و تو اضافه نیستی خب؟حالا هم بخواب من و هانول حواسمون به همه چیز هست...
جویی بعد از مدتی درحالی خود حرکت کردن و فکر کردن،بالاخره به خواب عمیقی فرو رفت تا کنی از این دنیایی که از آن متنفر بود،جدا بشود.